شهیدی که شاهد ترور «آقا» بود

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / شهیدی که شاهد ترور «آقا» بود

داریوش وصیت کرد که تنها برادرش را برای دفاع از اسلام آماده کنیم. در دوران دفاع مقدس فرصتی پیش نیامد، حال که حرم حضرت زینب (س) در خطر است به فرزندمان گفته‌ایم که خود را برای اعزام به سوریه آماده کند چرا که اسلام نیاز به یاری دارد.

«در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی در چاپخانه نیروی هوایی مشغول به خدمت بودم. در راهپیمایی و تظاهرات نیز شرکت می‌کردم. با ورود امام (ره) به کشور، فعالیت‌هایم همچون پاسداری و گشت خیابانی بیشتر شد. در مسجد امام جعفر صادق (علیه السلام) هم فعالیت داشتم. نخستین گروهی بودیم که به دیدار امام خمینی (ره) رفتیم. فردای آن روز، کارگزینی چند تن از همکاران را اخراج کرد اما پس از مدتی به کار بازگشتند.»
این‌ها سخنان پدر شهیدی است که با گذشت سی سال با چشمی گریان از فرزندش یاد می‌کند. پدر شهید ادامه می‌دهد: «داریوش از ما خواسته بود که هر وقت اسلام و کشورمان به رزمنده احتیاج داشت، برادرش را هم بفرستیم. او می‌خواست برادرش راهش را ادامه دهد. پس از گذشت ۳۰ سال می‌‍خواهیم به وصیتش عمل کنیم و به تنها پسرمان پیشنهاد دادیم برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه برود.»
در ادامه ماحصل گفت‌وگو با «علیرضا لقمانی» و «معصومه سرپل» پدر و مادر شهید داریوش لقمانی را می‌خوانید:
پدر شهید: زمانی که جنگ شروع شد، داریوش نخستین پسرم سن و سال کمی داشت اما هنگامی که شاهد بود دوستانش یکی یکی عازم جبهه می‌شوند و در تشییع برخی از آن‌ها نیز شرکت می‌کرد، احساس کرد او هم باید در این دفاع مقدس سهمی داشته باشد.
۱۸ ساله بود که تصمیم گرفت با دوستان مسجدی‌اش به جبهه برود. پیش از آن، گشت خیابانی داشت. دوستانش همیشه ادب او را تحسین می‌کردند. یکی از دوستانش می‌گفت «زمانی که ماشینی را متوقف می‌کرد. با احترام با راننده برخورد می‌کرد.»
از کودکی داریوش به مسجد محل می‌رفت. او روحیه یک بسیجی را داشت. زمانی که در منزل از تصمیمش گفت مادرش ابتدا مخالفت کرد و او برای راضی کردن مادرش گفت «امام دستور دادند که باید از کشورمان دفاع کنیم. فرض کنید که یک سال دیگر من ماندم. یک روز من هم باید دفاع کنم پس چرا باید از رفتن بازبمانم.»
ما به خاطر علاقه‌ای که به او داشتیم و همچنین ترس از دست دادنش ابتدا مخالفت کردیم ولی زمانی که شور و هیجانش را برای رفتن به جبهه دیدیم، راضی شدیم.
او به همراه دوستانش از پایگاه مالک اش‌تر در قالب گردان حضرت علی اصغر (علیه السلام) برای نخستین بار به مناطق عملیاتی اعزام شد. پس از گذشت ۴۰ روز، به مرخصی آمد. در مدت مرخصی هم تمام وقتش را در مسجد می‌گذراند. ما به جز داریوش، یک دختر و پسر دیگر هم داشتیم. ولی وابستگی ما به داریوش بسیار زیاد بود. ایامی که در خانه نبود، جای خالیش را احساس می‌کردیم. دوران مرخصی چند روزه‌اش برایمان خیلی زود گذشت.
* گفت «بابا حلالم کن»
پدر شهید: سرویس اداره ساعت ۶ و نیم صبح حرکت می‌کرد. قبل از خروج از خانه به سمتش رفتم. به نظرم آن روز چهره‌اش زیبا‌تر از همیشه بود. پیشانیش را بوسیدم که بیدار شد. گفتم چه ساعتی عازم هستی؟ گفت ده صبح. دست بر گردنم انداخت و صورتم را بوسید. آخرین صحبتی که می‌انمان رد و بدل شد، رعشه‌ای بر اندامم انداخت. گفت «بابا حلالم کن.»
او به همراه فرزند حاج آقا مقدم، پیش نماز مسجد و چند تن دیگر از بسیجیان به جبهه اعزام شد.
* نامش را به حسین تغییر داده بود/ مادر دعا کن اسیر یا مجروح نشوم
مادر شهید: اولین بار که اعزام شد با او تا راه آهن رفتم. در آنجا دوستانش او را «حسین» صدا می‌زدند. رو کرد به من و گفت «مامان! بچه‌ها من را حسین صدا می‌زنند. حسین اسم قشنگی است.» نام حسین را دوست داشت حتی در نامه‌هایش هم نام خود را حسین می‌نوشت. پس از شهادتش هم زمانی که دوستانش می‌خواهند از او یاد کنند با نام «حسین» او را می‌شناسند.
داریوش نماز شبش ترک نمی‌شد. آخرین شب حضورش در خانه هم از باقی شب‌ها مستثنی نبود. روز اعزام تصمیم داشتم او را تا مسجد محل بدرقه کنم. اما گفت مادر از پله‌ها پایین نیا. گفتم «من که بی‌حجاب نیستم که باعث سرافکندگی تو شوم.» او که دلخوری من را از سخنش دید پاسخ داد «می‌دانم. قصد دلخوری شما را نداشتم اما یکی از دوستانم مادر ندارد و اگر محبت شما به من را ببیند ممکن است دلگیر شود.» از زیر قرآن ردش کردم و خداحافظی کردیم. منزل ما در طبقه سوم بود. تا زمانی که به سر کوچه برسد او را از پنجره نگاه می‌کردم. یک بار برگشت تا مرا ببیند ولی خودم را کنار کشیدم. می‌خواستم با خیال آسوده برود.
چند روز بعد از اعزامش مارش عملیات سیدالشهدا را زدند. مدتی بعد خبر مفقودالاثر شدنش را آوردند. همرزمانش تعریف می‌کردند «ما در زمان پیشروی با هم بودیم. اما در هیاهوی عملیات، برخی مجروح شده و در خاک دشمن باقی ماندند.»
چند فیلم از اسارت رزمندگان را به چند خانواده نشان دادند. اما پسرم در میان آن‌ها نبود. مدتی بعد پیکرمطهر شهید سید مصطفی مقدم، فرزند پیش نماز مسجد و شهیدان سازمند، محمدی و خداوردی را آوردند. دوست داریوش، عبدالرضا بنداحمدی مجروح و اسیر شده بود به همین جهت برخی احتمال می‌دادند که داریوش هم اسیر شده باشد.
داریوش همیشه به من می‌گفت «مادر دعا کن اسیر یا مجروح نشوم. زیرا می‌دانم که خانواده‌ها زمانی که فرزند مجروحشان را می‌بینند چقدر زجر می‌کشند. نمی‌خواهم شما از دیدن مجروحیتم ناراحت شوید. شهادت را هم دوست دارم.» می‌گفتم «تحمل دوری از تو را ندارم». پاسخ داد «اگر معتاد یا خلافکار بودم و نمی‌توانستی سرت را بالا بگیری خوب بود؟ یا با افتخار بگویی که پسرم شهید شده است؟» با همین حرف‌هایش مرا به رفتنش راضی کرده بود.
*پیکر مطهر شهید اسکندرلو را بوسیدم/ دلم گواهی می‌داد که فرزندم میان شهداست
پدر شهید: در طول مدتی که از داریوش بی‌خبر بودم، همکارانم بسیار ملاحضه حال من را می‌کردند. از طرف اداره یک ماشین در اختیارم گذاشتند. در آن مدت تمام بیمارستان‌ها، معراج شهدا و هر کجا که فکر می‌کردم ممکن است نشانی از داریوش پیدا کنم، مراجعه کردم.
دوستان و همسایه‌ها در آن زمان به ما خیلی لطف داشتند. هر روز که به خانه می‌آمدم به درب خانه می‌آمدند و سراغ داریوش را می‌گرفتند. دوران بی‌خبری خیلی برای من سخت گذشت به همین دلیل بسیار لاغر شدم.
پس از گذشت یک ماه، طبق روال هر روز که به دنبالش می‌گشتم. خبر بازگشت چند شهید از فکه را شنیدم. دلم گواهی می‌داد که داریوش هم جزو این شهداست. بچه‌های بسیج محل، همکارانم و دوستانم همراهم بودند. نزدیک به ۴ ماشین می‌شدیم، به معراج شهدا رفتیم. در معراج با دیدن خانواده‌هایی که حال روحی بدی داشتند، روحیه‌ام را از دست دادم. گریه‌های مادری که التماس می‌کرد تنها یک بند انگشت پسرش را بازگردانند تا قبری داشته باشد، را فراموش نمی‌کنم.
معراج شهدا یخچال‌های بزرگی داشت. وارد شدم، شهدا را کنار هم قرار داده بودند. حال خوبی نداشتم. از نگهبان پرسیدم که از کدام قسمت باید نام این شهدا را بپرسم. گفت «تعدادی از پیکرهای مطهر شهدا را از فکه آورده‌اند و نام همه آن شهدا پیدا نشده است.» گفتم پسر منم هم در بین این شهداست. گفت «آمار کامل نداریم. شما از کجا می‌دانید که پسرتان در میان این شهدا است؟» گفتم «دلم گواهی می‌دهد که داریوش من هم در میان شهداست.»
بی‌اختیار یکی از درهای یخچال را باز کردم و داخل شدم. در را هم قفل کردم. تابوت‌های شهدا کنار یکدیگر بودند. آنجا با یک چراغ مهتابی روشن شده بود. یکی یکی در تابوت‌ها را باز کردم. ابتدا در تابوت شهید اسکندرلو را باز کردم. پیکرش را بوسیدم و به سراغ تابوت بعدی رفتم. نام شهدا را بر روی تابوت‌ها نصب شده بود. تابوت بعدی نوشته بود «شهید داریوش لقمانی». پا‌هایم بر روی زمین می‌خکوب شد. نمی‌توانستم تکان بخورم. مسئولان معراج بر در می‌زدند و می‌خواستند تا در را باز کنم. نمی‌دانم آن لحظات چگونه گذشت.
به خانه که آمدم همسرم پرسید که آیا از داریوش خبری دارم یا خیر. هر بار که نام داریوش می‌آمد بی‌اختیار اشکم سرازیر می‌شد. به همسرم نگفتم که داریوش را پیدا کردم تا روز بعد که یکی از بزرگان مسجد به درب خانه آمد و سعی کرد آرام آرام خبر شهادت فرزندم را اعلام کند. زمینه‌چینی‌هایش که تمام شد گفتم «حکم شهادتش را آوردید؟» با وجود اینکه ۲۴ ساعت از دیدن پیکرش می‌گذشت اما نمی‌توانستم باور کنم که داریوش شهید شده است. آن لحظه به دیوار تکیه دادم و گفتم «خدایا راضیم به رضای تو. فرزندی که سالم به من دادی را سالم پس دادم.»
به منزل آمدم و خبر شهادت داریوش را خودم به همسرم دادم. در روز ۲۴ ماه مبارک رمضان، پیکر مطهرش را در قطعه ۵۳ به خاک سپردیم.
*شاهد ترور رهبر معظم انقلاب
مادر شهید: برای دیدن پیکر داریوش به معراج نرفتم. او را در روز خاکسپاری دیدم. پیکر و صورتش خاکی بود و با گلاب شست و شو داده بودند. پیکر خاک آلودش مرا به یاد روزی انداخت که برای نماز جمعه به مسجد ابوذر رفته بود. آن روز رهبر معظم انقلاب را ترور کردند. داریوش به دلیل اینکه همیشه سعی می‌کرد جزو نفرات اول باشد که در نماز جمعه شرکت می‌کند، در صف سوم ایستاده بود. هنگامی که در خانه را باز کردم و پیکر خاک آلودش را دیدم، ترسیدم. با ناراحتی گفت «آیت الله خامنه‌ای را ترور کردند.» پیکرش در روز تشییع همانند‌‌ همان روز گل‌آلود بود.
وقتی فرزندی بیمار شود، مادر زود‌تر از کودک حالش بد می‌شود. مادر‌ها حال مرا در آن لحظه که پیکر پسرم را دیدم، درک می‌کنند. خداوند صبر و تحمل دوری از فرزندم را به من عطا کرد. در غیر این صورت من طاقت یک روز دوری از داریوش را نداشتم نمی‌دانم این همه سال را چگونه نبودش را تحمل کردم.
*برادرم را برای دفاع از اسلام آماده کنید
پدر شهید: در نامه‌های که از جبهه می‌فرستاد ابتدا حلالیت می‌طلبید، سپس می‌گفت «مادر هیچ وقت برای من گریه نکن. هربار که به یاد من افتادید برای امام حسین (علیه السلام) گریه کنید.» ‎
داریوش از ما خواسته بود که هر وقت اسلام و کشورمان به رزمنده احتیاج داشت، برادرش را هم بفرستیم. او می‌خواست برادرش راهش را ادامه دهد. پس از گذشت ۳۰ سال می‌‍خواهیم به وصیتش عمل کنیم و به تنها پسرمان پیشنهاد دادیم تا برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه برود.
*از ارگان و سازمانی انتظاری نداریم
پدر شهید: بابت شهادت پسرم از هیچ ارگان و سازمانی انتظاری نداریم. او برای اهداف و رضای خدا جنگید و شهید شد اما زمانی که شاهدیم میان برخی خانواده شهدا تبعیض قائل می‌شوند، کمی دلگیر می‌شویم. نوه‌ام را با بهانه‌ای مختلف در مدارس شاهد ثبت نام کردند. او به مدرسه دولتی رفت ولی از اینکه میان او و دیگر خانواده‌های شهدا تبعیض قائل شدند، کمی دلخور هستم.
* بی‌حجاب و ضد انقلاب در مراسم ختم من شرکت نکند
فرازی از وصیت نامه شهید داریوش لقمانی را در ادامه می‌خوانید:
کسانی را که در راه خدا کشته می‌شوند، چون مردگان ندانید، بلکه آن‌ها زنده هستند که نزد خدای خودشان رزق و معاش دارند.
با عرض سلام به پیشگاه حضرت ولی عصر امام زمان (عج) و نایب بر حقش امام خمینی و با عرض سلام و درود به مجروحین و معلولین و با عرض سلام خدمت مردم حزب الله و مردم شهید پرور ایران.
اول از همه باید از پدر و مادر عزیزم تشکر کنم برای اینکه در طول این چند سال برای من زحمت کشیده‌اند و مرا به این سن رسانده و تا این سن من را در راه خدا تربیت کردند تا در راه خدا و در راه اسلام قدم بردارم. امیدوارم که خداوند این خدمت کوچک را در راه اسلام از من قبول کند و تربیت کنندگان من یعنی پدر و مادرم هم بتوانند بعد از من راه من و راه تمام شهدا را ادامه بدهند. امیدوارم از من راضی باشید و خواهش دیگری از شما دارم، از شما می‌خواهم که در مرگ من گریه نکنید من می‌دانم که این کار برای شما مشکل است ولی‌ای پدر و مادر عزیز من می‌خواهم که با مرگ من دشمن شاد نشود و اگر گریه هم کردید برای مظلومیت آقا اباعبدالله الحسین (علیه السلام) گریه کنید.
تقاضای آخری که از شما‌ها دارم این است که در هر حالی و در هر وضعی که هستید دست از پیروی از امام و پیروی از دین اسلام بر ندارید.
مردم سعی کنید که با عمل صالح انجام دادن و با کمک کردن به افراد ضعیف و با یاری دادن امام امت آخرت را برای خود بخرید تا انشالله خداوند شما‌ها را از کسانی قرار دهد که اعمالشان دست راست آن‌ها باشد و جزء بهشتیان باشید انشالله.
خواهرم! با حجاب خود مشت محکمی به دهان ضد انقلاب و منافقین بزن و سعی کن که همیشه زینب وار زندگی کنی. و تو‌ای برادر عزیزم از تو می‌خواهم که تو هم پیرو امام عزیزمان باشی و تا وقتی که دین اسلام و مملکت خود احتیاج به جانباز و رزمنده دارد حتما برای کمک کردن به رزمندگان و مملکت خود پیش قدم شو و در راه اسلام خدمت کن و امیدوارم که بعد از من تو راه من را ادامه بدهی انشالله و خواهش دیگری که از خانواده خود و دوستان خود دارم این است کسانی که بی‌حجاب هستند و ضد انقلاب هستند دوست ندارم که در مراسم دفن و ختم من شرکت کنند و از شما‌ها می‌خواهم که جلوی آن‌ها را بگیرید و با آن‌ها صحبت کنید بلکه انشالله خداوند آن‌ها را به راه راست هدایت کند. ودر آخر از دوستان و برادران بسیج امام جعفر صادق (علیه السلام) بابت کارهایی که می‌کنند تشکر می‌کنم. امیدوارم همیشه جلوی ضدانقلاب و منافقین و کسانی که به این انقلاب ضربه می‌زنند بایستند و با وحدتی که با هم دارند آن‌ها را سرنگون کنند و در آخر برای دوستان و آشنایان خود پیام تمام کسانی که در راه خدا جان می‌دهند و می‌گویند آن‌ها که جز برای رضای خدا به پیکار نمی‌ایستند عاقبت با قلبی آکنده از عشق با سینه‌ای خونین و سری شکافته بسوی معبود خود می‌شتابند و رسیدن به مقصود برایشان چه آسان است که خود می‌دانند خدای گونه شدن چه لذتی دارد.
منبع : تا شهدا

بازدیدها: 3

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *