۱۳ مرداد سالروز شهادت شهید علیرضا موحد دانش
علیرضا موحد دانش در بیست و هفتم شهریورماه سال ۱۳۳۴ در تهران بدنیا آمد. اولین فرزند خانواده بود. در سال ۱۳۵۵ پس از دریافت مدرک دیپلم به خدمت سربازی رفت. پس از فرمان امام خمینی مبنی بر فرار سربازان از پادگانها، وی نیز از پادگان گریخت و به جمع انقلابیون پیوست. در سال ۱۳۵۵ بعد از اخذ دیپلم وارد دانشگاه تبریز شد و در رشته مهندسی برق به کسب علم مشغول گشت.
وی در تاریخ ۱۳ مرداد ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۲ در منطقه حاج عمران، در حالی که فرماندهی تیپ ۱۰ سید الشهدا (علیه السلام) را بر عهده داشت، به شهادت رسید. گفته می شود وی در حالی که زخمی بود خودش را به سنگر عراقیها رسانده، سیم ارتباطی آنان را با دندان جوید تا مانع ارتباط آنان با عقبه گردد. پس از قطع سیم که دشمن متوجه این کار وی شد، او را به رگبار می بندد.
در مورد این شهید گران قدر، کتابی تحت عنوان «یک آسمان هیاهو» منتشر شده است که ما در اینجا به بخشهایی از آن اشاره می کنیم:
۱-ما در آسمانیم:
مرحمتی کن و دستت را به من بده تا به آسمان برویم.
می گویی چگونه؟
می گویم همین گونه!
ازرافت را نگاه کن.الان من و تو در آسمانیم! سمت چپمان آسمان است، سمت راستمان آسمان. بالای سرمان، زیر پایمان و اطرافمان. اصلا من و تو در آسمان غرق شده ایم. در اینجا از هیاهوی زمین خبری نیست. در آن هیاهو مگر می شد صدای مدعی را شنید؟صدای مدعی مرتفع ترین صداهاست. وقتی از حنجره بیرون می آید، هیاهوی اهل زمین را جا می گذارد و بالا می آید. آن قدر بالا که قد کوتاه هیاهو زیر قوزک پایش گیر می کند.
پس راه زمین ، راه تماشای علی نیست. اگر می خواهی جریان او را در رگهای زمین ببینی، باز هم برگرد به آسمان. آسمان شو تا آسمان ببینی!
۲-پنجه در پنجه رِییس جمهور:
علی در زندان است، ولی زندانی نیست. فرمانده گروهان است. حفاظت از زندان اوین را به گروهان او سپرده اند.
رئیس جمهور بنی صدر در صدد آزادی خلبانان معزی و چند خلبان طاغوتی است!
تلفنگرامی از شخص رئیس جمهور: اگر همین الان درگیری رو خاتمه ندی و خلبانها رو آزاد نکنی، باید منتظر عواقبش باشی.
هنوز نگاهش به افراد مقایل است.خشاب اسلحه اش را عوض می کند و می گوید: من سپاهی هستم.سپاهی از امام دستور می گیره نه رئیس جمهور.من با حکم مافوقم اومدم اینجا نه بنی صدر.
فرمانده پادگان می آید پشت بیسیم. گزارشی می دهد که برای علی هم تازه است.
بنی صدر از هوانیروز تقاضای کمک کرده.مقاومت بی فایده است.تا خون از دماغ بچه ها نیومده، برگردین پادگان!
بنی صدر پس از خیانتهای فراوان از کشور گریخت. جدس بزن خلبانش که بود؟ معلوم است، یرگرد خلبان بهزاد معزی!
۳-چشم ها در کمین است:
اینجا مرز بازرگان است. این بار حقاظت از مرز را به گروهان علی سپرده اند.از وقتی علی پا به اینجا گذاشته، نفس قاچاق و قاچاقچی را بریده.هر دفعه که محموله های قاچاق بایرام قلی توسط گروهان علی مصادره می شود، کینه ای بر کینه های بایرام قلی افزوده می گردد.
حالا محموله دیگری در راه است. چشمان علی منتظر اوست و چشمان بایرام قلی منتظر عکس العمل علی.پیشاپیش برای علی پیغام فرستاده اگر محموله را زیرسبیلی رد کند، از خجالتش در خواهم آمد، اما وای بر لحظه ای که راه کاروان را ببندد!
جلوی محموله توسط گروهان علی گرفته شد و موتورسواری به تاخت سمت بایرام قلی می رفت، سوار پیاده شد پر شالش را باز کرد چشمان آتشین بایرام قلی چرا یک هو مثل موش می شود؟آن چشمها مگر چه صحنه ی خیره کننده ای دیده؟ بایرام قلی تویی؟ شنیدم پیغام فرستادی اگه باز هم به محموله ات کمین بزنم، هر چی دیدم از چشم خودم دیدم! الان به محموله ات کمین زدم. آقای گنده لات، اومدم ببینم چی با چشم خودم می بینم.
مطمئن باش غائله بایرام قلی همین جا خاتمه پیدا خواهد کرد.
۴-یک آسمان هیاهو:
آن جوان را میبینی؟ بی رمق نشسته روی زمین!تکیه داده به صخره، اسلحه از دست چپش افتاده، دست راستش را فروبرده در جیب اورکتش. صورت سبزه اش حالا مثل برف سفید است برفی که روی آن خون پاشیده!آن جوان دیگر رمقی برای جنگیدن ندارد.
جنگیدن که نه، روی پا ایستادن!از آن هم کمتر لب جنباندن، حنبیدن!
بچه ها خاح علی موحد اینجاست. بیاین کمک، حالش خوب نیست.بچه خا می دانند زخمهای کوچک، کوچک تر از آن است که علی را چنین زمین گیر کند. امدادگر باهوش تر از همه است.دست راست علی را از جیب اورکتش بیرون می آورد.یک هو از هول صیحه می کشد.
یاحسین!
نیرو خسته بود،دل شکسته بود، نیرو بدون فرمانده مگر می توانست قله را فتح کند؟
علی در سکوت و تاریکی زخمش را بست،تز تاریکی بالا کشید و زیر لب گفت:یاالله
الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور.
۵-شبیه زندگی نامه:
علی از سربازی طاغوت گریخت و تا پایان عمر لباس سربازی اسلام را به تن کرد.اگر به تحصیلات دانشگاهی در رشته برق ئانشگاه تبریز ادامه نداد، اگر به محض تشکیل کمیته های انقلاب اسلامی وارد کمیته شد و برای مبارزه با اشرار و قاچاقچیان سر از مرز بازرگان درآورد و با قاچاقچیان بزرگ و حرفه ای دست و پنجه نرم کرد، چون سرباز بود.
سال ۱۳۶۰است. بالا کشیدن از ارتفاعات بازی دراز و شکست دادن غولهای آهنین حزب بعث عراق مرد می خواهد. شهید یزرگوار آیت الله بهشتی چه زیبا گفت،به عرفا بگویید عرفان خانقاهش بازی دراز است.
وقتی علی با تیروهایش سر از ارتفاعات بازی دراز درآورد و در آنجا اتفاق مهم قطع دست و تدبیر شجاعانه او برای حفظ روحیه نیروها رخ داد، معلوم شد علی نه فقط سرباز، که عارف بالله است.
نفوذ به شهر اشغال شده خرمشهر کار یک سرباز نیست.چه کسی می تواند برای شتاسایی وارد شهر شده، سه روز در جبهه دشمن پرسه بزند، به جز یک سرباز عارف!
سال۱۳۶۱ سال بزرگی برای علی است. حماسه او گردانش در بزرگترین فتح دفاع مقدس،یعنی فتح خرمشهر شهادت تنها برادرش محمدرضا، عزیمت به لبنان برای جنگ با جدی ترین دشمن اسلام،اسرائیل!ارتقا به فرماندهی تیپ نوپای سیدالشهدا(علیه السلام)،ازدواج و سرآغاز زتدگی مشترک و شرکت در عملیات والفجر مقدماتی،هر یک به تنهایی،برای آدم معمولی،یک انقلاب در زندگی است.
ارتفاعات حاج عمران آخرین معرکه ای بود که نمایش سربازی علی را در سیزده مرداد۱۳۶۲ به نمایش گذاشت و خون زیبای او را بر پیشانی خویش حک نمود.
بازدیدها: 187