غلامعلی حداد عادل
مهربانا! مهربانی را که تعلیم تو کرد؟
ای نسیم! این گلفشانی را که تعلیم تو کرد؟
مهربانی گر نباشد زندگی پژمردگی است
راه و رسم زندگانی را که تعلیم تو کرد؟
گر زبان عشق باشد همزبانی همدلی است
این زبان باستانی را که تعلیم تو کرد؟
از تو رمز عشق و راز عاشقی آموختیم
راز و رمز این معانی را که تعلیم تو کرد؟
با تو پیمودیم راه خاک تا افلاک را
راههای آسمانی را که تعلیم تو کرد؟
میدمد در باغ حسنت دمبهدم گلهای ناز
باغبانا! باغبانی را که تعلیم تو کرد؟
در جواب هرچه پرسیدم تبسم کرد و گفت:
عادل! این شیرینزبانی را که تعلیم تو کرد؟
آقای حمید سبزواری
خوشنشینان ساحل بدانند
موج این بحر را رامشی نیست
دل به امید رامش نبندند
بحر را ذوق آسایشی نیست
تا که دریاست دریا به جوش است
شورش و موج و گرداب دارد
هرگز از بحر جوشان مجویید
آن زبونی که مرداب دارد
ما نهنگیم و خیل نهنگان
بستر از موج توفنده دارند
این سرود نهنگان دریاست
بحر را موجها زنده دارند
ما نهنگیم و هر جا نهنگ است
طعمه از کام غرقاب جوید
نزد دریادلان مرده بهتر
زان که آرامش و خواب جوید
خوشنشینان ساحل بدانند
تا که دریاست این شور و حال است
چشم سازش ز دریا ندارند
سازش موج و ساحل محال است
آقای سعید بیابانکی
میان خاک سر از آسمان درآوردیم
چقدر قمری بیآشیان درآوردیم
وجبوجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره نیمهجان درآوردیم
چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان درآوردیم
لبان سوختهات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرماپزان درآوردیم
به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان درآوردیم
به حیرتیم که ای خاک پیر بابرکت
چقدر از دل سنگت جوان درآوردیم
چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
ز خاک تیره ولی استخوان درآوردیم
شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم – نان درآوردیم –
برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان درآوردیم
به بازیاش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بیخانمان درآوردیم
و آبهای جهان تا از آسیاب افتاد
قلمبهدست شدیم و زبان درآوردیم
خانم فاطمه بیرامی
وقتی که شاعری دلت آئینه خداست
یعنی محل آمد و رفت فرشتههاست
وقتی که شاعری نم باران شنیدنیست
گیسوی بید در نفس بادها رهاست
با هر بهانه در دل شب گریه میکنی
وقتی که شعر با دل تنگ تو همصداست
دریای بیکرانه رحمت! عنایتی!
موجی بزن که ساحل دل غرق ردّ پاست
عمرش هدر شد آن که به یاد غمت نبود
پس خوش به حال شعر اگر وقف کربلاست
آقای محمد غفاری
به امیرالمؤمنین علیهالسلام
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
قطره در قطره – که تا ساحل لطفش برسد –
موج، دستیست که از شانه دریاست بلند
شعر وقتی که به معراج نگاهش دل بست
بیتبیتش همه در عالم بالاست بلند
و در آیینه هر آیه خداوند نوشت:
شأن آن نام که در سوره اعلاست بلند
«لافتی….» را که نوشتند به پیشانی عشق
«لا» و«إلّا»ست که در زلف چلیپاست بلند
ذوالفقار است به رقص آمده در معرکه یا
گردبادیست که از دامن صحراست بلند؟
مگذارید که این قصه به پایان برسد
ماجرائیست که همچون شب یلداست بلند
چند قرنیست که تاریخ سؤالش این است:
ناله کیست که در نیمه شبهاست بلند؟
***
ما زمینخورده عشقیم؛ در این معرکه نیز
«بخت ما از کرم حضرت مولاست بلند»
آقای سید محمدصادق آتشی
از حسینیه ایرانم؛ یزد
آن که مشهور قنوت است و قنات
شادی روح شهید محراب
آیتالله صدوقی صلوات
مسجد یکی، مناره یکی و اذان یکیست
قبله یکی، کتاب یکی، آرمان یکیست
ما را به گرد کعبه طوافیست مشترک
یعنی قرار و مقصد این کاروان یکیست
فرموده است: «واعتصموا…، لا تفرّقوا»
راه نجات خواهی اگر ریسمان یکیست
توحید حرف اول دین محمد است
اسلام ناب در همه جای جهان یکیست
مکر یهود عامل جنگ و جدایی است
پس دشمن مقابلمان بیگمان یکیست
سنی و شیعه فرق ندارد برایشان
وقت بریدن سرمان تیغشان یکیست
سادات، پیش اهل تسنن گرامیاند
اکرام و احترامِ به این خاندان یکیست
دشمن! دسیسه تو به جایی نمیرسد
تا آن زمان که رهبر بیدارمان یکیست
مرتضی امیری اسفندقه
عمر از چهل گذشت و دلم ناامید نیست
عاشق شدن هنوز از این دل بعید نیست
با تو توان گفت، مرا دست داده است
اما تو را دریغ! مجال شنید نیست
با عشق، خوش گذشت به من صبح و ظهر و شب
بخت سیاه دارم و مویم سپید نیست
بی سوز و ساز عشق چه کهنه، چه موج نو
فرقی میان شعر قدیم و جدید نیست
کمکم بدل به قلعه متروکه میشود
شهری که کوچههاش به نام شهید نیست
پنجاهسالگی سر کوچه نشسته است
چیزی به جز غبار جوانی پدید نیست
بازدیدها: 233