طواف خون در حرم آفتاب
باورم نمیشود که به همین سادگی رضایت داده باشم که برود، پا به میدان بگذارد و به همین آسانی از من جدا شود، هرچند او از خیلی وقت پیش رفتنی شده بود مثل اینکه فقط جسمش اینجا باشد و روح و روانش؛ آنجا، آن سوی مرزها، کنار حضرت زینب سلام الله علیها؛ حالا امروز من مانده ام و سنگینی این داغ فراق. به هر جای خانه که نگاه میکنم جای خالی او را می-بینم… ساعتها مینشینم روبه روی عکسش؛ با آن چشمهای آرام اما لبریز از حرفش و بیاینکه بدانم با من حرف میزنند؛ این نگاههای پر معنی؛ توی همین عکسی که چند روز قبل از اعزام؛ آورد و گذاشت لای قرآن و گفت: «این عکس را بدهید برای اعلامیه و تشییع…»؛ با خودم میگویم راستی وقتی به همین راحتی از رفتن سخن میگفت هیچ به دل من فکر می-کرد که همین نگاههای پرمعنی به یادم میآورد که چقدر برای مظلومیت امام حسین(علیه السلام) و تنهایی زینب سلام الله علیها اشک ریخته بودم؛ داغ محبت فاطمی و زینبی را که سالها در قلبم پرورانده بودم، به رخ خودم میکشد که این گوی و این میدان: ماییم و نوای بینوایی/ بسم الله اگر حریف مایی…
داشتیم زندگیمان را میکردیم؛ هرچند از همان روزهای اول زندگی، رنگ و بوی جهاد در خانه ما حاکم بود. او نماینده ولایت فقیه در سپاه بود؛ ده سال در شهر خمین بودیم، حالا هم چند سالی بود که نمایندگی ولی فقیه و مسئولیت یگان امنیتی لشگر ۱۷ علی ابن ابی طالب در ناحیه امام رضا(علیه السلام) را برعهده داشت.
تا یادم است توی سپاه بود و خیلی به بچه های سپاه علاقه داشت. تا اینکه خبرهای خیلی تلخی از سوریه رسید و همه رسانه-ها یک خبر تلخ را منتشر میکردند؛ داعشیهای ملعون حرمت حرم قافله سالار عشق را زیر پا گذاشته بودند؛ کودکان مظلوم سوریه را سر میبریدند و….
یادم میآید که چقدر به خودش می پیچید؛ دیگر هیچ کاری روح بی¬قرارش را آرام نمی¬کرد و من بی اینکه به روی خودم بیاورم دانستم که دیگر اینجا ماندنی نیست؛ هرچه نمازهای شبش طولانی تر می¬شد؛ مرا هم مصم تر می کرد که باید قدم در راه بگذارم و زینب (سلام الله علیها) را همراهی کنم… من در مویه های شبانه اش لبیک صادقانه اش را به ابا عبدالله(علیه السلام) شنیده بودم همان طور که در وصیتنامه اش نوشته بود: «امروز ندای هل من ناصر ینصرنی امام حسین به گوش می-رسد و باید جواب حسین علیه السلام فاطمه سلام الله علیها را داد. امروز ظلم یزیدیان دوباره به عراق و شام برگشته همان کسانی که سر امام حسین علیه السلام را از تنش جدا کردند، امروز باقی ماندگان آن ها به اسم اسلام و قرآن دارند بی¬گناهان را می¬کشند و نام اسلام را در دنیا بدنام می¬کنند؛ وظیفه من و شما این است که از اسلام دفاع کنیم و اسلام واقعی را به تمام جهان معرفی کنیم.»
خیلی پی¬گیری کرد. دو سال مداوم. به خاطر مسئولیتش اجازه اعزام نمی¬دادند؛ اما آن¬قدر آمد و رفت تا بالاخره در همان دو ماه بعد از اولین اعزامش به آرزویش رسید.
حالا من مانده¬ام و بی¬تابی¬های فرزندانش و بیش از همه حسین، پسرم؛ می¬خواهم به او دلداری بدهم، از وصیت پدرش می¬گویم که «باید حرف ولی زمان خود را گوش کنیم، چشمان ما باید به دهان او باشد تا هر چه گفت عمل کنیم؛ امروز خداوند به ما یک نعمتی داده که کشورهای دیگر ندارند و آن هم ولی فقیه است قدر آن را بدانیم و پشت سر او حرکت کنیم. لحظه¬ای به خود اجازه ندهیم که بدخواهان به او نگاه بدی داشته باشند. اگر در کشورهای دیگر هرج و مرج حاکم است و سالیان سال جنگ و خون¬ریزی دارند، به خاطر همین است که ولی فقیه ندارند؛ همان طور که امام «ره» فرمودند: «پشتیبان ولی فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد»؛ خدا را شکر از آن وقتی که خودم را شناختم در راه مستقیم ولی فقیه بوده¬ام و یک لحظه هم در این راه شک نکرده¬ام؛ اگر الان هم این جا آمده¬ام، به خاطر امر ولی زمانم است».
می¬خواهم به حسین، پسرم دلداری بدهم؛ که گریه امانم نمی¬دهد. انگار کن کمرم شکسته باشد؛ اما خون من که از زینب سلام الله علهیا رنگین¬تر نیست. اصلا من کجا و خاک پاک قدوم ایشان کجا…. دیگر نمی¬توانم گریه نکنم؛ اگر هم می¬کنم، اگر حق من است، به گریه¬های خونین زینب که نمی¬رسد….؛ اشک می¬ریزم و این بار، پسرم می¬خواهد مرا آرام کند از پدرش برایم می¬گوید؛ از گذشت و فداکاری¬اش مثل همان روزی که به خاطر کمبود تجهیزات به قسمت نمایندگی ولی فقیه ۳ عدد کولر تحویل دادند. ایشان توی همه اتاق¬ها بجز اتاق خودشان کولر نصب کردند و می¬گفت اول، نیروهای زیر دستم و بعد خودم. خیلی به ایشان می¬گفتند که شما مسئولید و مهمان و مراجعه¬کننده زیاد دارید و زشت است کولر نداشته باشید ولی ایشان می¬گفت: اولویت با نیروهایم است، خاطره روزهایی که در ماه رمضان که هوا به شدت گرم بود، اوقات را با یک پنکه دستی می¬گذراند.
پسرم درست می¬گفت، او اگر مسئول بود و یا جایی ریاستی داشت، هیچ وقت به رخ هیچ کس نکشید و در سخت¬ترین لحظه-ها نمی¬شد بین او و بقیه تفاوتی گذاشت … بچه¬های سپاه و نیروهای خودش تعریف می¬کردند که: «قرار بود به مناسبت گرامیداشت هفته دفاع مقدس سال ۹۳ گونی¬هایی رو برای فضاسازی و ساخت سنگر با خاک پر کنیم. چند نفری بودند که به دلایلی می¬گفتند ما این کار را نمی¬کنیم. بعد از چند لحظه دیدیم حاج آقا رفته توی خاک¬ها و مشغول پر کردن گونی¬هاست. با دیدن این صحنه همه بچه¬ها رفتن کمک و دیگر نگذاشتند حاج آقا ادامه بدهد. هر چند که ایشان تا لحظه آخر بالای سر بچه¬ها بود و با آنها شوخی می¬کرد و کمکشان می¬کرد»؛ «همیشه توی کارهای سخت پیش¬قدم بود. در یکی از رزمایش¬های بسیج قرار شد برای ۱۲۰۰ نفر خودمان غذا را توی ظرف کنیم. دیگِ سنگین روی زمین بود و برای ریختن برنج توی ظرف یک بارمصرف، هر بار باید دولا و راست شد. بچه ها که تجربه¬اش را داشتند می¬دانستند که سخت¬ترین کار کشیدن غذا از دیگ توی ظرف یکبار مصرفه و همه یه جورایی دست خودشان را به کارهای دیگر بند کردن، توی اون شرایط همه با تعجب دیدیم که حاج آقا رفتن و مشغول کشیدن غذا شدن و تا آخر پا رو پس نکشیدند».
شب¬ها صدای حسین را می¬شنوم؛ لباس¬های پدرش را برمی¬دارد، می¬بوسد و گریه می¬کند…؛ صدای یا زهرای حسین…. به یادم می¬آورد که پدرش در عملیات الزهراء و رمز یا فاطمه الزهراء با اصابت گلوله به پهلویش به شهادت رسید.
او از سالار شهیدان یاد گرفته بود که باید از عزیزترین¬ها گذشت تا بعد رفت و رسید به کندن از چیزهای بزرگ¬تر، دیگر پست و مقام و خانواده زمین¬گیرش نمی¬کرد، و حالا رسیده بود به دل کندن از جان شیرین….؛ خادم افتخاری حرم بود ولی هیچ کس نمی¬دانست در سپاه مسئولیت مهمی دارد.
و من این تمرین¬ها و این مجاهدت¬ها را در او دیده بودم… می¬دیدم چطور دارد خودش را آماده می¬کند به خصوص وقتی که می¬خواست اعزام شود، از من خواست که هیچ کس خبردار نشود، حتی مادرش که بسیار او را دوست داشت و احترام زیادی برایشان قائل بود، دلواپسِ نگرانی¬های مادرش بود همان طورکه سالها پیش به خاطر نگهداری از او نتوانسته بود در دفاع مقدس شرکت کند، برادرهای بزرگترش عازم جبهه بودند و از او خواسته بودند تا بماند و مراقب مادر باشد. حتی بچّه¬ها صبح همان روز فهمیدند، دوست داشت همه چیز ساده و بی¬هیچ تشریفاتی انجام شود، هر چند من .. دل توی دلم نبود؛ همان جا بود که دلم گواهی داد دیگر باید منتظر بمانم … منتظر خبر شهادتش ….حالا که فکر می¬کنم، می¬بینم چه همسر خوبی بود و چه پدر خوبی … و من دل خوشم به خاطراتش، دل خوشم به اینکه همین جا، توی همین خانه با هم زندگی می¬کردیم، گوشه همین اتاق سجاده¬اش را پهن می¬کرد و نماز اول وقتش را می¬خواند، و بی¬اینکه بدانم، ذکر «لا حول و لا قوه الا بالله» بر زبانم جاری می¬شود… ذکری که او خیلی به آن علاقه داشت و دوباره اشک¬هایم جاری می¬شود، چشم می¬گردانم و نگاهم به آشپزخانه می¬افتد دل خوش می¬شوم، دل خوش به اینکه همین جا، توی همین آشپزخانه کوچک، کنارم می¬ایستاد و به من کمک می¬کرد تا با هم نان محلی بپزیم، عطر نان توی خانه می¬پیچید و محبت او بیشتر از پیش در وجود من رخنه می¬کرد، بی¬اختیار لبخند می¬زنم و اشک می¬ریزم و شوری اشک¬هایم را احساس می¬کنم….!
تقویم را ورق می¬زنم؛ چند روز پیش، سیزده رجب؛ میلاد امیرالمؤمنین (علیه السلام) و روز پدر… چقدر به بچه¬هایم سخت گذشت… چقدر سخت… مجاهده آن¬ها هم شروع شده بود؛ درست از همان وقتی که با پدرشان وداع کردند و تصمیم گرفتند برای همیشه با خاطراتش زندگی کنند. خوب که فکر می¬کنم می¬بینیم نه من و نه بچه¬ها نتوانستیم یک دل سیر او را ببینیم؛ چون او خودش را مسئول می¬دانست و مسئولیت برای او جهاد در راه خدا بود… چه روزهایی که در خمین بودیم، چه وقتی که در سپاه قم فعالیت داشت، چه آن روزها که در سیستان و بلوچستان، زاهدان و سردشت درگیر دستگیری ریگی بود. یا برای برخی مأموریت¬ها به تهران می¬رفت و اینها همه یعنی می¬بایست زمان کمی را با خانواده¬اش سپری کند؛ اما نمی¬دانم در همین وقت کوتاه، چه کرده بود که بچه¬ها این قدر دلبسته¬اش شده بودند؛ به خصوص حسین که بسیار بی¬تاب پدر شده…؛ بعد از شهادتش فهمیدم مثل اینکه بچه¬های همسایه هم دلبسته او شده بودند، یادم می¬آید که چقدر به قرآن علاقه داشته است؛ اصلا او به خدا خیلی نزدیک شده بود، روزی نبود که قرائت یک جزء قرآنش ترک شود؛ می¬خواهم به حسین پسرم دلداری بدهم؛ قرآن را برمی¬دارم تا با هم به یاد او برایش قرآن بخوانیم، به یاد این آیه می¬افتم که بالای وصیت¬نامه¬اش نوشته بود: «إِنَّ الَّذِینَ آمَنُواْ وَالَّذِینَ هَاجَرُواْ وَجَاهَدُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أُوْلَئِکَ یَرْجُونَ رَحْمَتَ اللّهِ وَاللّهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ» (بقره/۲۱۸)
می¬خواهم برایش بگویم تا بفهمد و بداند مثل شهیدان بودن و مثل آن¬ها رفتن یعنی چه… اگر بغض امان بدهد، اشک می¬ریزم و می¬گویم، مثل اینکه بخواهم خطبه حضرت زینب سلام الله را مرور کنم… و خیلی حرف¬های دیگر، اما می¬بینم، محمدعلی و همه شهیدان مدافع حرم، خودشان در نهایت ایجاز معجزه کرده¬اند و حرفی را که باید زده¬اند چرا که شهید زنده است و خون او می¬جوشد، تا وقتی که دادخواه حقیقی قیام کند و پرچم اسلام ناب را بر همه جای جهان برافرازد…
حرف¬های تازه¬ای از پسرم، حسین می¬شنوم، می¬خواهد به میدان برود؛ رجز می¬خواند و مبارز می¬طلبد؛ مثل اینکه باید دست بر زانو بگذارم، یا علی بگویم و دوباره کمر راست کنم؛ باید به خانم فاطمه زهرا(سلام الله علیها)، حضرت زینب کبری(سلام الله علیها)، خانم ام¬البنین، لیلا، رباب و…. اقتدا کنم و پسرم را نیز به میدان بفرستم تا فدایی راه ابا عبدالله(علیه السلام) بشود و از حریم اسلام حفاظت کند.
انتهای مطلب/
بازدیدها: 0