گفتیم شرط لازم برای اینکه انسان بتواند راه سعادت را بپیماید و هم خودش به سعادت ابدی برسد و هم به دیگران کمک کند که به سعادت برسند، داشتن شناخت کافی است. هر قدر شناخت ما نسبت به هدف و راه و لوازم آن و متقابلا موانع آن بیشتر باشد احتمال موفقیت بیشتر خواهد بود. از اینرو خداوند متعال افزون بر عقلی که به انسانها داده است، سلسله جلیله انبیاصلواتاللهعلیهماجمعین را مبعوث فرموده است تا بشر را هدایت کنند و آنچه از شناختهای لازم کم دارد به او بفهمانند.
این هدایت معمولا به وسیله مطالبی که با زبان گفته میشود یا با قلم نوشته میشود، انجام میگیرد. اما راه دیگری هم وجود دارد و آن این است که با ارائه نمونههای عینی راه را به انسان نشان داده و نتایج خوب کارهای خوب و نتایج بد کارهای بد را به او گوشزد کنند. تأثیر این کار در رفتار انسان بسیار بیشتر است و مربیان و روانشناسان نیز تأثیر الگو را در زندگی انسان بیشتر از همه چیز میدانند. اما همیشه و برای همه کس نمونههای عینی حاضر نیست. البته ممکن است نمونههای عینی خیلی جالبی وجود داشته باشد که مربوط به زمان گذشته است، یا در جاهایی است که به آنها دسترسی نداریم.
نقل تاریخ به مثابه روشی تربیتی
راهکاری که در این موارد جایگزین ارائه حسی میشود نقل داستانهاست. اگر داستانها به گونهای هنرمندانه نقل یا به تصویر کشیده شود که طرف مقابل در هنگام شنیدن یا دیدن آنها چنین احساسی پیدا کند که گویا در مقابل خودِ واقعیت قرار گرفته است، تأثیری بسیار بیشتر از خواندن نصحیت در یک کتاب، یا فرا گرفتن یک درس از معلم دارد. از اینرو قرآن کریم تنها به بیان یک سلسله مفاهیم اکتفا نکرده، بخشی از این کتاب الهی به ذکر داستانها میپردازد. دلیل بیان این داستانها ثبت تاریخ نیست، بلکه تربیت است و برای این است که انسانها از این وقایع درس بگیرند، در روحشان اثر بگذارد، از خوبیهایش اقتباس و از بدیهایش پرهیز کنند. در میان داستانهایی که قرآن برای ما امت پیغمبر آخرالزمانصلواتاللهعلیهوآله نقل کرده است، داستانهای بنیاسرائیل است.
هم نام انبیای بنیاسرائیل، بهخصوص خود حضرت موسیعلینبیناوآلهوعلیهالسلام، بیش از همه انبیا در قرآن آمده، و هم داستانهایی که مربوط به این قوم است بیشتر از همه اقوام است. در روایات نیز بسیار تاکید شده که از این داستانها استفاده کنید. همچنین روایت معروفی را فریقین نقل کردهاند که آنچه بر بنیاسرائیل گذشت موبهمو بر شما نیز خواهد گذشت؛ کَائِنٌ فِی أُمَّتِی مَا کَانَ مِنْ بَنِی إِسْرَائِیلَ حَذْوَ النَّعْلِ بِالنَّعْلِ وَ الْقُذَّهِ بِالْقُذَّهِ.[۱] این بود که بنا گذاشتیم آیاتی که صریحا درباره داستان حضرت موسی و فرعون وارد شده مورد توجه قرار دهیم و از نکتههای آموزندهای که دارد و قرآن به استفاده از آنها تأکید دارد، استفاده کنیم.
یکی از سورههایی که بیشتر آیاتش درباره بنیاسرائیل است، سوره قصص است. خداوند در ابتدای این سوره میفرماید: نَتْلُوا عَلَیْکَ مِن نَّبَإِ مُوسَی وَفِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ؛[۲] ما برای شما واقعیتهای داستان موسی و فرعون را به صورت صحیح، بدون پردازش و داستانسرایی، برای شما نقل میکنیم. البته همین جا به نکتهای دیگر هم اشاره میکند و میفرماید: لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ؛ یعنی هدف ما از بیان این داستانها استفاده مؤمنان است و مخاطب اصلی ما اهل ایمان هستند چرا که این داستانها میتواند بر ایمانشان بیافزاید و در راه عمل کردن به لوازم و مقتضیات ایمانشان به آنها کمک کند.
علوّ و فساد، ویژگی بارز فرعون
در جلسات گذشته گفتیم که دو عامل تأثیرگذار در فرعون بود که توانست اینچنین در یک امت اثر بگذارد و جریانات مهم تاریخی را شکل دهد. به عبارت دیگر دو مفهوم کلیدی در داستان فرعون وجود دارد که با این دو مفهوم میتوانیم شخصیت فرعون، فرعونیان و امثال آنها را تحلیل کنیم که چهطور میشود یک انسانی که ابتدا از یک نطفه بهوجود آمده، حرکتی انجام دهد و موقعیتی پیدا کند و در آن زمان میلیونها انسان را تحت تأثیر قرار داده، آنها را به بردگی بکشد.
اولا عوامل شخصیتی او چه بود؟ ثانیا از چه ابزارهایی استفاده کرد و چه برنامههایی را اجرا کرد که توانست این کار را بکند و نهایتا سرانجامش به کجا انجامید؟ خداوند در آیه چهارم این سوره درباره این دو عامل میفرماید: إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِی الْأَرْضِ وَجَعَلَ أَهْلَهَا شِیَعًا یَسْتَضْعِفُ طَائِفَهً مِّنْهُمْ یُذَبِّحُ أَبْنَاءهُمْ وَیَسْتَحْیِی نِسَاءهُمْ إِنَّهُ کَانَ مِنَ الْمُفْسِدِینَ. در اینجا دو مفهوم کلیدی است: یکی علوّ و دیگری فساد. در آیه ۸۳ از همین سوره نیز میفرماید: تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَهُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ علوّا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا؛ سعادت ابدی برای کسانی محقق میشود که از این دو چیز بری باشند.
علوّ مادی و معنوی
در جلسات گذشته درباره صلاح و فساد بحث کردیم، و در این جلسه به بحث درباره مفهوم علوّ میپردازیم. قرآن تعبیر علوّ را به چند صورت درباره انسان به کار برده است: «علا» که فعل ماضی ثلاثی مجرد است و در همین سوره قصص به کار رفته است، «عالی» که به صورت وصفی برای فرعون و اطرافیان او به کار رفته است، و «استعلاء» که از باب استفعال است. اصل مفهوم عالی به معنای والا و بلند است و در مقابل آن پایین و سافل قرار دارد. روشن است که این معنا اضافی است و بالا را بدون پایین و پایین را بدون بالا نمیتوان تصور کرد.
درباره این مقدمه در دورههای گذشته نیز بحث کردهایم که در همه زبانها اصل وضع واژهها ابتدا برای مصادیق حسی بوده است، و به تدریج که ذهن انسان با مفاهیم انتزاعی، معنوی و فوق طبیعی آشنا شده و نیاز پیدا کرده که درباره آنها نیز تفاهم داشته باشد، این الفاظ را به مناسبت از مصادیق حسی به امور ذهنی سرایت داده است. ماده «علا» و «سفل» نیز ابتدا برای دو امر حسی بالا و پایین در نظر گرفته شده است. انسان این بالا و پایین را نسبت به خودش میسنجد. سپس اشیای دیگر را با سر و پای خودش مقایسه میکند و به آنچه موازی سرش واقع میشود میگوید بالا و به آنچه موازی پایش واقع میشود میگوید پایین.
کاربرد این دو مفهوم در محسوسات ابهامی ندارد، اما به مناسبتهایی در غیر محسوسات هم بهکار گرفته شده است، و گاهی آن قدر از معنای حسی فاصله پیدا میکند که شبیه مشترک لفظی میشود. ریشه همان ریشه است، اما اعتباری روی آن میآید، یا دو معنا را با هم مقایسه میکنند و مفهومی را از آن انتزاع میکنند. در عالم حقایق ماورای طبیعی هم چیزی شبیه بالا و پایین حسی فرض میکنند و میگویند آن مقام عالی است و دیگری مقام سافل. برای مثال، درباره درجات ملائکه میگوییم آنها با هم فرق دارند و بعضیها به مناسبتهایی کمالات بیشتری دارند، پیش خدا مقربترند، و کارهای مهمتری از آنها میآید؛ اینها عالی هستند. در قرآن هم صفت «عالین»[۳] درباره ملائکه استعمال شده است. همچنین درباره خداوند متعال «العلیّ العظیم» استعمال شده است؛ «علیّ» یعنی دارای علوّ. روشن است که این علوّ با علوّ حسی بسیار متفاوت است.
علوّ طبقاتی
یکی از معانی علوّ همین معنای اعتباری است که در جامعه برای انسانها مطرح میشود و اعتبارا به کسانی گفته میشود که اینها مقامشان بالاست و دیگران دارای مقامات پایین، متعارف، یا پستاند. از دیرباز در میان جوامع انسانی چنین گرایشهایی وجود داشته است که گاهی برای جامعه یک نظام طبقاتی قائل میشدند. هنوز هم در هندوستان نظام طبقاتی موجود است، که این طبقهبندی بسیار شدید است و اکثریت هندوها در پایینترین مرتبه قرار دارند که به آنها نجسها میگویند، و احکام خاصی دارند.
برای مثال اگر از ظرفی غذا بخورند این ظرف نجس میشود و دیگر پاک نمیشود و فقط خودشان میتوانند در آن غذا بخورند! همچنین در کارهای پست جامعه بهکار گرفته میشوند و معمولا کارهای مهم به آنها واگذار نمیشود. مقامات کشوری، لشگری و دینیشان از برهمنها هستند و هیچگاه یک نجس جزو برهمنها نمیشود. اینها معتقدند که این دو طبقه اصلا دو جنساند. کسانی به صورت ارثی عالی هستند و هیچگاه سافل نمیشوند و کسانی هم با وارثت سافل هستند و هیچ وقت نمیتوانند به مقام عالی برسند. در تاریخ گذشته ما نیز این مطلب وجود دارد که ساسانیان اجازه نمیدادند بچههای تودههای مردم درس بخوانند. میگفتند درس خواندن، ملا شدن، استادشدن و به مقامات رسیدن مخصوص طبقه خاصی است.
علوّ فرعونی
خداوند درباره فرعون و اطرافیان او میفرماید: فَاسْتَکْبَرُوا وَکَانُوا قَوْمًا عَالِینَ.[۴] استعمال واژه «عالین» درباره فرعون و اطرافیانش این مفهوم را به ذهن میآورد که آنها خیلی علوّ پیدا کرده بود. اما او به آن علوّی که برای دار و دستهاش قائل بود، اکتفا نمیکرد. او میخواست حتی در میان این طبقه عالی نیز یک مقامی پیدا کند که اختصاص به خودش داشته باشد. از اینرو میگفت: انا ربکم الاعلی. نمیگفت: انا ربکم العالی. برای خودش قائل به علوّ مطلق بود؛ علوّی که بالاتر از آن نیست.
او میخواست به یک مقام انحصاری برسد که در عالم الهی غیر از او نباشد، و لذا وقتی دید که دارد در مقابل استدلالات و معجزات حضرت موسی شکست میخورد و نمیتواند در میان مردم مقاومت کند، گفت: من که خدای دیگری سراغ ندارم، اما حالا من منصفانه رفتار میکنم؛ فَأَوْقِدْ لِی یَا هَامَانُ عَلَی الطِّینِ فَاجْعَل لِّی صَرْحًا لَّعَلِّی أَطَّلِعُ إِلَی إِلَهِ مُوسَی؛ حالا با موسی مماشات میکنیم. او میگوید خدایی در آسمان هست و او را فرستاده است. بیا برای من یک برج آجری بلند درست کن تا به آسمانها بروم و اگر خدایی هست ببینیم باید با او چه کار بکنیم. اما فعلا من غیر از خودم خدایی سراغ ندارم؛ مَا عَلِمْتُ لَکُم مِّنْ إِلَهٍ غَیْرِی. قبل از آمدن موسی به قوم خودش میگفت: انا ربکم الاعلی. مهر اعلی را از اول برای خودش زده بود. این اختصاصی است و کسی دیگر حق ندارد در این مقام قرار بگیرد.
میل به علوّ؛ فطری یا اکتسابی؟
در اینجا این پرسش مطرح است که چطور میشود که یک انسان میخواهد به چنین مقام بلندی برسد و از همه بهتر شود؟ آیا این از همت بلند آدمی نیست که بخواهد جایی باشد که هیچ کس به آن نرسیده و همه در مقابل او به خاک بیفتند؟ البته در اینجا ذکر این نکته لازم است که ما در اینجا سه نوع تعبیر داشتیم؛ «اراده العلوّ»، «علا» و « کان عالیا». میفرماید: تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَهُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ علوّا؛ سعادت آخرت از آن کسانی است که اصلا علوّ را نمیخواهند، و اراده علوّ ندارند. اما درباره فرعون میگوید: إِنَّهُ کَانَ عَالِیًا مِّنَ الْمُسْرِفِینَ[۵]و درباره قومش هم میگوید: فَاسْتَکْبَرُوا وَکَانُوا قَوْمًا عَالِینَ.
آیا این یک امر فطری نیست؟ منظور از تمایل فطری این است که انسان طوری آفریده شده که در او تمایلی به حرکتی وجود دارد، و جهتی را از درون خودش به او نشان میدهد. منظور از این پرسش که آیا رسیدن به مقامات بالا فطری است یا نه، این است که آیا انسان خودبهخود چنین میلی را دارد که میخواهد از همه برتر و بالاتر باشد یا این را یاد میگیرد؟ این ویژگی باید یک عامل طبیعی داشته باشد و اینگونه نیست که انسان آن را از کسی یاد بگیرد. یک عامل درونی است که کسانی را که دارای همت بلند هستند و میخواهند به عالیترین مقام برسند، به طرف آن مقام حرکت میدهد.
تفاوت میل به کمال با تشخیص مصادیق آن
حقیقت امر این است که آنچه خدادادی است میل به کمال است. خدا انسان را طوری آفریده که یک عامل درونی برای کامل شدن داشته باشد. اصلا هدف از خلقت انسان این است که کمال اختیاری را به دست بیاورد. این فطری است و خداوند این میل را در انسان قرار داده که به این کمال برسد. إنِّی جَاعِلٌ فِی الأَرْضِ خَلِیفَهً؛[۶] خدا خواست که خلیفه و نماینده داشته باشد و به انسان لطف کرد و چنین میلی در او قرار داد. این لطفی الهی و نعمتی بسیار بزرگ است، و اگر ما این را نداشتیم، انگیزهای برای رشد و رسیدن به کمالات مادی و معنوی نیز نداشتیم. اما شناخت مصادیق کمال، فطری نیست و انسان باید برای آن عقلش را به کار بگیرد تا ببیند چه چیزی کمال است و واقعا باید دنبال چه چیزی برود.
به عنوان مثال، همه ما طوری آفریده شدهایم که میل به غذا خوردن داشته باشیم. اگر خدا این میل را در انسان قرار نداده بود، چه بسا آدم فراموش میکرد غذا بخورد، مریض میشد و میمرد. اما خدادادی بودن این امر بدان معنا نیست که هر چه دیدیم و از هر چه خوشمان آمد بخوریم. خداوند اصل این میل را قرار داده است تا گرسنه نمانیم و نمیریم، اما اینکه چه بخوریم و چه نخوریم به کسب علم از راه عقل و تجربه و وحی نیاز دارد. بنابراین به استناد اینکه من خودبهخود به چیزی میل دارم، نمیشود اثبات کرد که انسان حق دارد همه چیز را بخورد.
میل به کمال نیز همین طور است. خدا این میل را در انسان قرار داده است که وجود خودش را کامل کند. اما کمال انسان به چیست؟ شناخت کمال حقیقی به کمک عقل، تجربه و نهایتا راهنمایی دین به دست میآید، و آنهای دیگر کمال خیالی، ابزاری یا مقدمی است. رشد بدن کمال مقدمی است و برای این خوب است که بتوانم با آن فعالیت کرده، به کمال نهایی دست یابم. اگر تلاش برای رشد بیشتر بدن مانعی برای رسیدن به کمال باشد، نامطلوب است، و اگر هیچ تأثیری در کمال حقیقی نداشته باشد مباح است. بنابراین باید همه چیز را با کمال نهایی بسنجیم که این کارهایی که میکنیم و این اضافاتی که در وجود ما پیدا میشود، به رسیدن به آن کمال نهایی کمک میکند یا نه. حتی اگر رشد بدنی مانع آن کمال معنوی شود مطلوب نیست.
آن اندازهای مطلوب است که انسان بتواند مثلا با دشمن بجنگد و در جهاد پیروز شود، یا بتواند مقاومت کند و یا به ضعفا کمک کند. کمال هر قوهای را باید با کمال نهایی انسان سنجید؛ یعنی انسان ببیند خداوند او را برای رسیدن به کجا آفریده است و بالاترین مقامی که میتواند به آن برسد، چیست. هر چه کمک میکند که انسان زودتر و بیشتر به آن مقام برسد مطلوب و ارزشمند میشود، اما اگر مانع رسیدن به آن باشد نامطلوب است.
آیا میل به علوّ خدادادی است؟
با توجه به مقدمه بالا، در پاسخ به پرسش درباره فطری یا غیرفطری بودن میل به علوّ میگوییم: میل به «کمال» بالذات خدادادی است و میل به «علوّ» بالعرض خدادادی است. آنچه برای ما بالذات فطری است و خداوند همه چیز را برای آن قرار داده تا به آن برسیم، آن کمال نهایی است، که در فرهنگ دینی نامش قرب خداست. ما همه چیز را باید با آن بسنجیم. اما برتریهایی که در مال، ثروت، کمالات مادی، علم، صنعت، تجارت، هنر و… وجود دارد، همه در صورتی مطلوب است که وجود آنها به رسیدن به آن مطلوب نهایی کمک کنند، اگر مانع بودند، میشوند نامطلوب، و اگر بیاثر بودند خنثی خواهند بود. در منطق دین، ارزش برای کاری است که بتواند به انسان برای رسیدن به آن کمال نهایی و قرب به خدا کمک کند.
میل رسیدن به کمال نهایی یک امر فطری و خدادادی است، اما ما گاهی مصادیقش را اشتباه میکنیم و هر نوع اضافهای به وجود خود را کمال میپنداریم. اما هر نوع اضافه باری کمال انسان نیست، و نمیشود گفت چون ما میل داریم کاملتر شویم، پس میل به آن خدادادی است، پس به هر صورتی پیدا شود مطلوب است. بله اگر کمال حقیقی را شناختیم، هر قدر به سوی آن پیش برویم مطلوب، و مطلوبیت آن فطری و خدادادی است.
[۱]. کفایه الأثر فی النص علی الأئمه الإثنی عشر، ص۱۵.
[۲]. قصص، ۳.
[۳]. أَسْتَکْبَرْتَ أَمْ کُنتَ مِنَ الْعَالِینَ. (ص، ۷۵).
[۴]. مؤمنون، ۴۶.
[۵] دخان، ۳۱.
[۶]. بقره، ۳۰.
منبع:عقیق
بازدیدها: 94