اشعار حضرت علی اصغر (ع)

خانه / تازه ها / اشعار حضرت علی اصغر (ع)

اشعار حضرت علی اصغر (ع)

ای به سر دست همه هست من
تبسّمت برده دل از دست من

ای در دریای امید حسین
اول و آخرین شهید حسین

سوخته و سوخته و سوخته
دیده به شانهٔ پدر دوخته

تو سند زندهٔ کربلایی
تو مهر پروندهٔ کربلایی

تو کودک شیری نه، طفل شیری
صغیر نه، صغیر نه، کبیری

ستارهٔ برج سعادتی تو
سورهٔ کوچک شهادتی تو

نگاه کن به چشم نیم بازت
که فاطمه آمده پیشبازت

بس که ز تشنگی به تاب و تبی
اشک نداری که کنی تر لبی

تشنه تر از تشنه لبان گوش کن
آب ز پیکان بلا نوش کن

می برمت تا که فدایت کنم
باش که تقدیم خدایت کنم

چشم گشا کودک مدهوش من
قتلگه توست در آغوش من

سینه سپر باش که حظی کنی
خنده بزن چند تلظی کنی

تلظی ات قلب مرا آب کرد
رباب را ز گریه بی تاب کرد

خنده بزن روز شهادت توست
شهادت تو نه، ولادت توست

خون تو عمر جاودان من است
آب تو اشک شیعیان من است

روی به قتلگاه کن اصغرم
حرمله را نگاه کن اصغرم

روز بزرگ امتحان آمده
حرمله با تیر و کمان آمده

آه خدایا جگرم پاره شد
حنجر خشک پسرم پاره شد

تیر که بر حنجر خشکت نشست
راه نفس را به گلوی تو بست

حرمله حلق پسرم را شکافت
حلق پسر نه، جگرم را شکافت

تیر برون کشیدم از حنجرت
گشت جدا بر سر دستم سرت

غنچة پرپر شده دیده کسی؟
کودک بی سر شده دیده کسی؟

چشم کسی دیده که روی پدر
سرخ شود ز خون حلق پسر؟

خون تو از گلو به عرش خیزد
نمی گذارم به زمین بریزد

زخم گلوی تو کند دوست دوست
خون تو بی واسطه تقدیم اوست

خدای من قسم به جان رسول
فدایی حسین را کن قبول

دسته گل آخر من همین بود
تمامی لشکر من همین بود

در دل من شراره های غم است
که سوز آن در جگر “میثم” است

#غلامرضا_سازگار

دوساعت برای تو منت کشیدم
از این مردمِ بی مروت کشیدم

لبانت نشان دادم و خنده کردند
ولی منت این جماعت کشیدم

چقدر از رُباب و چقدر از رقیه
خجالت کشیدم خجالت کشیدم

تو را با سه‌شعبه به من دوختند و
چه دردی زمان اصابت کشیدم

تو چسبیده بودی بر این سینه دیدی
که این تیر را با چه زحمت کشیدم

مبادا که سر روی دستم بماند
به دقت کشیدم به دقت کشیدم

برای گلوی تو یک بوسه بس بود
چقدر آه از این جراحت کشیدم

سفیدی دندان شیریت دیدم
فقط تا درِ خیمه حسرت کشیدم

تو را خاک کردم برای نشانی…
فقط دور قبرت کمی خط کشیدم

ولی نیزه‌داری پس از من بگوید
که یک بچه از زیر تربت کشیدم

ولی نیزه‌دارت بگوید که از خاک
چه راحت کشیدم چه راحت کشیدم

“زدند و بریدند اما نگفتند
برای تو شش‌ماه زحمت کشیدم”

#حسن_لطفی

تیری که بر گلوی علی جای آب شد
از خونِ او محاسنِ منهم خضاب شد

پنجاه و چند سال ز بدر و حنین رفت
گفتند خونِ خیبر و خندق حساب شد

این طفلِ تشنه لب، سندِ غربت من است
تیری مکید و بر روی دستم بخواب شد

شد پاره پاره مثل فدک، حلقِ نازکش
ذبحی عظیم پاره ی قلب رباب شد

آغوشِ من، اگرچه شده قتلگاه او
لبخند میزند! جگرِ من کباب شد

“لا تُحرِ قَلبی” از طرف خیمه میرسد
گوید سکینه: زَهره ی قلبم مذاب شد

گوید رقیه: بند دلم پاره شد بیا…
ای نازنین برادرِ من، وقت خواب شد

اما ز پشت خیمه کسی گفت: ای رباب…
تعجیل کن، که روی علی در نقاب شد

یک عده نیزه دار، به دنبال غارتند
بشتاب که، مزارِ علی هم خراب شد

بر نیزه، راسِ کودک شش ماهه جا نشد
زینب که دید، در دل او انقلاب شد

بر سر زنان، تمام زنان جیغ می‌کشند
زهرا شنید و خونجگرش بوتراب شد

سرها به نیزه رفت و بدنها بخاک ماند
با اینکه دفن کشته ی اهل عذاب شد

#محمود_ژوليده

من علی اصغرم و تیغ اگر بردارم
در وجودم سکنات علی اکبر دارم

نسبِ هاشمی ام کار خودش را کرده
جگر حمزه ، دلِ فاتح خیبر دارم

سِنِّ کم از نظرِ نسل علی مطرح نیست
کوچک اما اثرِ مالک اشتر دارم

همه کردند سر و جان به فدای پدرم
کسر شأن است ببینند که من سر ، دارم

در سپاهی که عمویم شده فرماندهء آن
حکم جانبازی و سربازیِ لشگر دارم

من ز نسل علی ام که زرهش پشت نداشت
حرمله کمتر از آنست زره بردارم

از سرِ نی به سرِ عمه شوم سایۀ سر
ارثِ غیرت ز ابالفضل دلاور دارم

کوفه و شام بترسید که من در رگ خود
خونِ قتّالِ عرب حضرت حیدر دارم

هاشمیّون همگی مادری اند ومن هم
هر چه دارم همه از دامنِ مادر دارم

گرچه افتاده ام از شیر به تیرِ سه پری
جگری با جگر شیر برابر دارم

کاشکی عمه به خیمه ببرد مادر را
که نبیند اثرِ تیر به حنجر دارم

#مهدی_مقیمی

این طفل شیرخواره همۀ لشکر من است
در بیـن سی هـزار سپه، یـاور من است

یـک بـاغ لاله هـدیه به محبوب کرده‌ام
این شیرخواره دسته گلِ آخـرِ من است

خونی کز آن جمال خدا گشت لاله‌گون
بـاور کنید خـون علی‌اصغرِ مـن است

ایـن طفـل شیر را مشمارید شیرخوار
من مصحف خدایم و این کوثر من است

مـن سینه چـاک سنگر سـرخ شهادتم
این است آن شهید که هم‌سنگر من است

ایـن اسـت آن شهیـد کـه با بی‌زبانی‌اش
تـا صبـح روز حشـر پیام‌آور من است

جسمش به روی دست من و مرغ روح او
پـرواز کـرده در بغـلِ مـادر مـن است

چون شمعِ سوخته شده از قحط آب، آب
آبـی اگر که خورده ز چشمِ تر من است

خواهید اگر کنید پس از این زیارتش
قبرش به روی سینۀ غم‌پرور من است

«میثم» شـرارۀ دل مـا را کِشد به نظم
با سوزِ سینه، تشنه لبِ ساغر من است

#غلامرضا_سازگار

مادر نه طفل تشنه خود را به باب داد
مهتاب را فلک به کف آفتاب داد

چون قحط آب، قحط وفا، قحط رحْم دید
چشمش به لعل خشک وی از اشک، آب داد

بر طفل و باب او چو جوابی نداد کس
یک تیر، هر دو را، به سه پهلو جواب داد

خون گلوی طفل نه، ایثار را ببین
آن گُل، نخورد آب و به گلچین گلاب داد

هم عندلیب سوخت و هم باغبان که خصم
آبی به گُل نداد، ولی گُل به آب داد

پرپر چو مرغ می زد و تا پر، نشسته تیر
اما به خنده باز تسلاّی باب داد

او خنده کرد و عالم از این خنده گریه کرد
نگرفت آب و آب به چشم سحاب داد

اصغر به لای لای ندارد نیاز و تیر
او را به خواب بُرد و به مَهد تُراب داد

#علی_انسانی

جای گریه پسرم باز کنی لب خوب است
آنقدر گرم شده که نکنی تب خوب است

پیش مادر نشد آرام بگیری اما
بروی خواب کمی محضر زینب خوب است

آنقدر سوختم از هُرم لب سوخته ات
که دوام آورم از داغ تو تا شب خوب است

لحظه ای هم که شده صبر کن از حال نرو
که رقیه به همه گفته مرتب … خوب است

برو! شاید که خدا خواست هوا ابری شد
آسمان با پدر تشنه ات اغلب خوب است

هول گهواره خالی به دلم هست ولی
نیزه دار تو اگر هست مجرب خوب است

سر تو گرچه می افتد گُلم از دوش پدر
چشم من تا ندویده سوی مرکب خوب است

اصلاً ای کاش دوباره به حرم برگردی
جای گریه پسرم بازکنی لب خوب است

#رضا_دین_پرور

هرم لبهای تو آتش زده جانم پسرم
قصه ی آب برای تو بخوانم پسرم

پسر ساقی کوثر به چه کاری افتاد
کشته ی طعنه ی این زخم زبانم پسرم

داغ تو چون علی اکبر کمرم را تا کرد
نعره خواهم زنم از دل نتوانم پسرم

مادرت دیده به راه است که سیراب آیی
با چه رویی تن تو خیمه رسانم چه کنم

بی هوا تیر رسید و نفسم بند آمد
با نگاه تو گرفته ست زبانم پسرم

خون من گردن آنکس که گلوی تو برید
حسرت بوسه نهاده به لبانم پسرم

صبر کن تا پر قنداقه ی تو پاره کنم
سخت جان می دهی ای راحت جانم پسرم

ز ترک های لبت بوسه گرفتن سخت است
خندۀ آخر تو برده توانم پسرم

می کَنم قبر تو را دور ز چشم مادر
پدرم داده ره چاره نشانم پسرم

با وجودی که کنم قبر تو یکسان با خاک
باز هم جان تو بابا نگرانم پسرم

#قاسم_نعمتی

بست بر روی سر عمامه پیغمبر را
رفت تا بلکه پشیمان بکند لشکر را

من به مهمانی تان سوی شما آمده‌ام
یادتان نیست نوشتید بیا؟ آمده‌ام

ننوشتید بیا کوه فراهم کردیم؟
پشت تو لشکر انبوه فراهم کردیم

ننوشتید زمین ها همه حاصلخیزند؟
باغ هامان همه دور از نفس پاییزند

ننوشتید که ما در دلمان غم داریم؟
در فراوانی این فصل تو را کم داریم

ننوشتید که هستیم تو را چشم به راه؟
نامه نامه لک لبیک ابا عبدالله

حرف هاتان همه از ریشه و بُن و باطل بود
چشمه هاتان همگی از ده بالا گِل بود

باز در آینه، کوفی صفتان رخ دادند
آیه‌ها را همه با هلهله پاسخ دادند

نیست از چهره آیینه کسی شرمنده
که شکم ها همه از مال حرام آکنده

بی‌گمان در صدف خالی‌شان درّی نیست
بین این لشکر وامانده دگر حرّی نیست

بی وفایی به رگ و ریشه آن مردم بود
قیمت یوسف زهرا دو سه مَن گندم بود

آی مردم پسر فاطمه یاری می‌خواست
فقط از آن همه یک پاسخ آری می‌خواست

چه بگویم به شما هست زبانم قاصر
دشت لبریز شد از جمله هل من ناصر

در سکوتی که همه مُلک عدم را برداشت
ناگهان کودک شش ماهه علم را برداشت

همه دیدند که در دشت هماوردی نیست
غیر آن کودک گهواره نشین مردی نیست

آیه آیه رجز گریه تلاوت می کرد
با همان گریه خود غسل شهادت می کرد

گاه در معرکه آن کار دگر باید کرد
گریه برنده تر از تیغ عمل خواهد کرد

عمق این مرثیه را مشک و علم می دانند
داستان را همه اهل حرم می دانند

بعد عباس دگر آب سراب است سراب..
غیر آن اشک که در چشم رباب است رباب…

مرغِ در بین قفس این در و آن در می‌زد
هی از این خیمه به آن خیمه زنی سر می زد

آه بانو چه کسی حال تو را می فهمد؟
علی از فرط عطش سوخت، خدا می فهمد

می رسد ناله آن مادر عاشورایی
زیر لب زمزمه دارد: پسرم لالایی

کمی آرام که صحرا پر گرگ است علی
و خدای من و تو نیز بزرگ است علی

کودک من به سلامت سفرت، آهسته
می‌روی زیر عبای پدرت آهسته

پسرم می روی آرام و پر از واهمه‌ام
بیشتر دل نگران پسر فاطمه ام

پسرم شادی این قوم فراهم نشود
تاری از موی حسین بن علی کم نشود

تیر حس کردی اگر سوی پدر می‌آید
کار از دست تو از حلق تو بر می‌آید

خطری بود اگر، چاره خودت پیدا کن
قد بکش حنجره‌ات را سپر بابا کن

#سیدحمیدرضابرقعی

ازحرم طفل رباب ِتازه ای برخاسته
شال بسته، با نقابِ تازه ای برخاسته

گرچه افتادند رویِ خاک ها خورشیدها
تازه مغرب، آفتابِ تازه ای برخاسته

باد دارد از مسیر ِ چشمهایش می وَزَد
لاجرم بویِ شرابِ تازه ای برخاسته

بیشتر شد تشنگی ها، او خودش آب، آب بود
پشتِ پایش آب…آبِ تازه ای برخاسته

با همه پیغمبران، پیغمبری ام فرق کرد
رویِ دستم یک کتابِ تازه ای برخاسته

آن همه لبیک گفتن یکطرف، این یکطرف
پرسش ِ ما راجوابِ تازه ای برخاسته

ریخت برهم لشگری را تاکه بر دستم رسید
با حضورش بوترابِ تازه ای برخاسته

زود یا خوابش کنید و یا مُراعاتش کنید
تازه این کودک زخوابِ تازه ای برخاسته

این بلاتکلیفی ام ازناتوانی نیست نیست
تیر با یک پیچ و تابِ تازه ای برخاسته

گردنی که خشک باشد آخرش این میشود
تیر هم که باشتابِ تازه ای برخاسته

روی این دستم تنش؛ برروی این دستم سرش
آه بفرستم کدامش را برای مادرش

#علی_اکبر_لطیفیان

وقت آن است بگیری قمرش گردانی
پسرت را به فدای پدرش گردانی

ایستاده به روی پای خودش از امروز
مرد گشته، ببرش مرد تَرَش گردانی

بی گناهی تو اثبات شود می ارزد
پس ببر تا سند معتبرش گردانی

تو فقط نیزه نخور صدعلی اصغر به فدات
دادمش بلکه بگیری سپرش گردانی

گلویش تازه گل انداخته من می ترسم
صبرکن تا صدقه دور سرش گردانی

جان من قول بده پیش کسی رو نزنی
جان من قول بده زودبرش گردانی

طفل من تا بغل توست خیالم جمع است
نکند حرمله را با خبرش گردانی

#علی_اکبر_لطیفیان

ذبیح من که زخمت به خون بخشیده زیبایی
دهان خشک و چشم نیم بازت گشته دریایی

منم خورشید و تو همچون ستاره بر سر دوشم
رخت گردیده چون ماه بنی هاشم تماشایی

تبسم های تو دل برده از عباس و از اکبر
تلظی های تو داده حرم را شغل سقایی

به قد کوچک و سن کمت نازم که تا محشر
دهد زخم گلویت آب بر گل های زهرایی

تو دیشب تا سحر بیدار بودی و در اطرافت
صدای العطش گردیده بود آوای لالایی

تبسم کن که می بینم سر ببریده ات با من
چهل منزل کند بالای نیزه راه پیمایی

تمام تشنگان را بود بر لب حرفِ آب اما
تو بهر آب گفتن هم نبودت هیچ یارایی

زبس زیبا شدی برروی دستم دم به دم ازمن
گلویت دل ربایی می کند، رویت دل آرایی

به روی دست من ذبح تو بر من سخت اما
تو با لبخند خونینت به من دادی شکیبایی

اگر چه دم به دم رفتم زمیدان کشته آوردم
تو تا بودی مرا در دل نبود احساس تنهایی

#غلامرضا_سازگار

Views: 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *