فاطمهای که زنده زنده در آتش منافقین سوخت
هیات: در ماهشهر پشت مسجد یک دکه کوچک بود که زن و شوهر جوانی در آن کتاب و جزوه های آقای قرائتی و شیخ حسین انصاریان را میفروختند. این زن و شوهر جوان دختر چهارپنج ساله و شیرین زبانی به اسم فاطمه داشتند. او صورتی گندمگون داشت با موها و چشم و ابروی مشکی و لبهای کوچکش سرخ و قشنگ بود.
چهره و رفتارش خیلی به دل می نشست. وقتی برای خرید یا دیدن کتابهای دکه میرفتیم، کلی با فاطمه حرف میزدیم. او بچه عجیبی بود. با اینکه خیلی کوچک بود و سن و سالی نداشت، خیلی باهوش بود. تعداد زیادی از سورههای کوچک قرآن را حفظ کرده بود و برایمان میخواند و معنی بعضی از آنها را میگفت و درباره اش توضیح میداد.
از فاطمه خیلی خوشم می آمد. دیگر همه بچه هایی که یکی دو روزی در ماهشهر میماندند به مسجد میرفتند و سری به کانتینر نشریات فرهنگی میزدند. همه فاطمه را میشناختند.
چند وقت بعد فاطمه در اثر آتش سوزی که منافقین در کانتینر راه انداختند زنده زنده سوخت و شهید شد. از شنیدن این خبر دلم آتش گرفت. یک روز صبح فاطمه در کانتینر خواب بود و پدر و مادرش برای نماز صبح میروند مسجد. منافقین به هوای ترور این زوج جوان فعال می آیند و کانتینر را آتش میزنند. چون آنجا هم پر از کتاب و کاغذ بوده سریع گر میگیرد و طوری میشود که شعلههای آتش در ورودی کانتینر را آب میکند. مردمی که آنجا بودند میگویند فاطمه چنان جیغ های جگ خراشی موقع آتش گرفتن و سوختن می کشید که صدایش هنوز در گوشمان است.
هر کاری می کنند، نمیتوانند وارد شوند و او را نجات دهند. از شنیدن این چیزها با هق هق گریه میکردم. صحنه آتش گرفتن کانتینر، گر گرفتن صفحات قرآن ها، بالا و پایین پریدن های آن طفل معصوم که خواب بوده و با حرارت شعله های آتش از خواب پریده، جلوی چشمم مجسم شده بود. خدا می داند چقدر زجر کشیده بود. صدای حرف زدن و شیرین زبانی هایش در گوشم بود. عجب اتفاقی برایش افتاده بود. همانطور که همه چیز این بچه خاص بود، رفتنش هم خاص شد
منبع:مشرق
بازدیدها: 0