قسمت پنجم | قرار من و سعید (روایتی از همسر شهید مدافع حرم)

خانه / پیروان عترت / قسمت پنجم | قرار من و سعید (روایتی از همسر شهید مدافع حرم)

نصف روزها که من سر کار بودم تو می¬ماندی و بچّه¬ها به خصوص محمدحسین کم¬کم مرا فراموش کرده بود. از بس خودت را توی دلش جا کرده بودی. یادت هست حتّی چند بار مجبور شدی او را با  خودت ببری سر کار. اوّلین باری که اعزام شدی برای سوریه، طفلک علی پسرمان. نمی¬دانم چه شد که مجبور شدیم پایش را گچ بگیریم. همه دکترها عاجز شده بودند. آخرش نفهمیدند که چه بلایی بر سر پای پسرمان آمده. به محض اینکه برگشتی خدایا معجزه شده بود. با پای گچ گرفته مثل قرقی می¬دوید. دکترها گفتند علّت مشکل پایش فقط عصبی بوده. و من حال علی را خوب می¬فهمیدم. مثل همان روزهای خودم… دردِ دوری بابا. حالا به قول محمدحسین رفته¬ای پیش خدا. وقتی دلتنگ می¬شود لباس سپاهی¬ات را می¬آورد بغض می¬کند هی می¬بوید، هی می¬بوسد.

چقدر حالش را خوب می¬فهمم. چقدر خوب درکش می¬کنم. درست مثل همان روزها. که بابایم، بابای عزیزتر از جانم این داغ هجران را بر قلبمان گذاشت. ولی خداییش تو همه جوره کنار ما ماندی. برای کلاسِ قرآن علی، مانده بودم چه کنم. چون تو خیلی روی مربّی و این مسائل حسّاس بودی. حسابی گیر کرده بودم. آخرش هم به خودت متوسّل شدم. و تو مثل همیشه تنهایم نگذاشتی و راه را نشانم دادی.

یادت هست هفته دفاع مقدّس. نمایشگاه یاد یاران برپا شده بود. بچّه¬ها خیلی اصرار کردند آنها را با خودم ببرم. غرفه شهدای مدافع حرم یکی از بخشهای این نمایشگاه بود. تمثال شهدا را در آنجا نصب کرده بودند. و ماکت تو نیز سعید عزیزم. با دیدن ماکتِ تو محمدحسین از خود بی¬خود شد. دستم را رها کرد و به سرعت به طرف تو دوید. قلوه سنگ¬ها را کنار می¬زد تا از روی تپّه بالا بیاید. به هر سختی که شد به تو رسید. ولی وقتی فهمید آنچه دیده ماکتی بیشتر نبوده خیلی ناراحت شد و به شدّت گریه کرد. کاریش نمی¬توانست بکنم. می¬دانستم فقط در آغوش کشیدن تو او را آرام می¬کند. کنار ماکت تو نشست. تو را بوسید و آرام گرفت. حالا بی¬خیال از اینکه دیگران چقدر ناراحت شدند چقدر برای پسرم گریه کردند و من اینها را دوست نداشتم.

من دوست داشتم تمام زندگی¬ام را کنار تو باشم. با تو شروع کنم و با تو تمام. وقتی برای اولین بار جدّی جدّی حرف سوریه را زدی خوب یادم هست چقدر دلم شکست. چند ساعت با تو قهر کردم. امّا تو آرام¬تر مهربان¬تر و صبورتر از همیشه هی با من حرف زدی، هی تکرار کردی… گفتی که هدفت از این هجران چیست. گفتی که دوست داری همراهی¬ات کنم. گفتم دلیلی ندارد که برای جنگ به کشور دیگری بروی. خندیدی و گفتی یعنی اگر امام زمان «عج» ظهور کنند و سرباز بخواهند آن هم برای کشور دیگری باز هم همین حرف را می-زنی؟ ناراحت شدم و گفتم نه، آن موقع فرق می¬کند. خودم هم همراهت می¬آیم. بچّه¬هایم را هم می¬آورم. باز هم خندیدی و گفتی الان هم هیچ فرقی نمی¬کند. امام زمان هست، ما مسلمانیم و شیعه. در دین ما برای حفظ اسلام هیچ مرزی مشخّص نشده است. گفتی همه موقع حرف زدن از همه بهترند. امّا موقع عمل که می-رسد!

باز هم حقّ با تو بود. سکوت کردم. خوب چه کنم. تو دلم را بسته بودی به تمام خوبی¬هایت. ارزشهایت. باورهایت. باز هم دل¬دل کردم و گفتم خوب فعلا تو نرو. بگذار بقیه بروند هنوز فرصت زیاد است. گفتم من یک بار طعم هجران را چشیده¬ام. یک بار عزیز از دست داده¬ام. طاقت ندارم، یک بار دیگر…که زبانم بند آمد. بغضم شکست و اشکهایم جاری شد. تو استاد بودی. توی همه چیز. هم در حرف، هم در عمل. خداییش سخنوری¬ات هم حرف نداشت. آنقدر گفتی و گفتی که خودم راغب¬تر از تو شدم. و خودم با تمام وجودم، هر چند دلبسته هرچند نگران هرچند عاشق، امضاء کردم این برگه تقاضای هجران را…

ادامه دارد…

قسمت چهارم

بازدیدها: 155

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *