خوب چه كاري مي¬توانستم بكنم. آدم در مقابل حرف حساب كم مي¬آورد. و تو هم حرف حساب مي¬زدي و مي¬گفتي اين شغل من است. شغلي كه خدا از آن راضي است. در زندگي چند مسأله اولويت دارد. براي من رضايت خداوند از همه اولي¬تر است. گفتي هر كس براي خودش هدفي دارد. من هم هدف خودم را انتخاب كردم. هدف من فقط رضايت خداوند است. و همة عزيزانم پشت سر آن قرار دارند.
خوب من، هم خدا را دوست داشتم و هم تو را. پس هرگز مانع تو نشدم. امّا نگران، چرا. هميشة خدا نگرانت بودم. من دلبسته تو شده بودم و اين تقصير تو بود سعيد. از بس آيينة خدا شده بودي. يادت هست چقدر به پدر و مادرت احترام مي¬گذاشتي. هر بار كه آنها را مي¬بينم يادت مي¬افتد كه خم مي¬شدي و دستانشان را مي-بوسيدي حتي اگر روزي چند بار هم از خانه بيرون مي¬رفتي و برمي¬گشتي هر بار همين كار را مي¬كردي. وقتي مادرت مانع مي¬شد مي¬گفتي اگر زحمت نبود، اگر شما اجازه مي¬داديد هر بار مي¬نشستم و پاهايتان را مي-بوسيدم.
يك بار كه همراه با همرزمانت در حالي كه لباس سپاه بر تن داشتي پدرت را توي خيابان ديدي. خم شدي و دست او را بوسيدي. از پدرت پرسيده بودند شما با ايشان نسبتي داريد كه با اين نشان و درجه اين طور خم شده و دستانتان را بوسيد؟ حاج آقا گفته بودند چه فرقي مي¬كند بندة خدا هستند. و در برابر اصرار آنها گفته بود اين فرمانده پسر من است. و همه با حسرت و تحسين گفته بودند كه خوشا به حالت كه چنين پسري تربيت كرده¬اي. و خداييش چقدر راست مي¬گفتند.
هيچ كس حتّي يك كلمه حرف ناشايست از دهان تو نشنيده بود از بس كه خوش¬كلام بودي. يادم نيست گفته بودم كه چقدر صداي زيبايي داشتي يا نه. روضه¬هايت را شنيده بودم. دوستانت بعد از شهادتت آمدند و گفتند كه هر وقت زيارت عاشورا مي¬خواندي آنقدر گريه مي¬كردي كه كنترل جلسه از دستت خارج مي¬شد. خوب باز هم حقّ با تو بود. گفته بودي چكار كنم وقتي صحبت خانم فاطمه زهرا باشد و مصيبت جگرگوشه-هاي او دلم مي¬سوزد، بدجوري مي¬سوزد و دوباره زده بودي زير گريه.
من دلبستة تو شده بودم و تو دلدادة مادر سادات. امروز خانة پدر و مادرت مجلس روضه برگزار بود. شهادت خانم رقيه سادات «س». مادر يك پتوي نويي كنار در پهن كرد و گفت اين خواستة تو بوده. از همان بچگي. كه اجازه ندهم كسي اينجا بنشيند. اينجا جاي خانم است. خانم حتما تشريف مي¬آوردند.
سعيدم، سعيد عزيرتر از جانم، تو در قلب من ريشه دواندي و من در خانة پدري¬ات به دنبال نشانه¬هاي بيشتري از تو مي¬گردم. امروز مادر قاب عكسي آورد و نشانم داد. گفت دوست داشتم يك عكس يك نفرة يادگاري از سعيد داشته باشم. گذاشتم كمي موهايش بلند شود. بعد بردمش عكاسي. عكس را كه قاب كرديم گذاشتم روي طاقچه. و بعد از شهادت خيلي اتّفاقي ديدم كاغذي پشت آن قرار دارد. مي¬خواهم همة اينها را براي پسرمان علي تعريف كنم. تا بداند پدرش چقدر با خدا مأنوس بوده است. چقدر در اين سالها اين همه به خدا نزديك شده بودي. خدا مي¬داند اين دست¬نوشته¬ را چند بار دوره كرده¬ام:
«بسم الله الرحمن الرحيم. اين عكس دورة اوّل راهنمايي شهيد سعيد سامانلو است. كه خداوند از سر تقصيراتش بگذرد و بر او رحم كند كه در اين دنياي وانفسا چيزي جز خوردن و خوابيدن نفهميد و رفت. ولي براي رضاي خدا او را از ياد نبريد و براي او دعا كنيد. و طلب مغفرت نماييد كه نيازمند دعاي شماست. به عزيزانم توصيه مي¬كنم توصيه¬اي كه خداوند فرمود و رسولش بازگو كرد و ائمه اطهار بر آن تأكيد داشتند و آن چيزي نيست جز «اتّقوا الله؛ از خداوند بترسيد و تقوا پيشه كنيد» زيرا حتّي خداوند خود را در قرآن متّقي معرّفي مي¬كند. به اميد روزي كه ياد ظهور كنيد. روزي كه جهان را مملوّ از عدل و داد كند. امضاء: شهيد في سبيل الله العاصي الحقير هيچ ابن قنبر ابن هيچ.»
خودت حق بده سعيد. نبايد عاشق تو مي¬شدم. پدرت كه خيلي دلتنگ توست برايم از نمازهاي شبت گفته. آن نيمه¬شبي كه با صداي گرية تو از خواب بيدار شدم انگار چونان از خودت بيخود شده بودي كه بي¬پروا اشك مي¬ريختي و مويه مي¬كردي. مادرت تعجّب كرده بود. و پرسيده بود كه حاجي يعني پسرمان از خدا چه مي¬خواهد كه اين طور به درگاه خدا گريه و زاري مي¬كند… هيچ تعجّبي هم ندارد تو حاصل دامن پاك مادر و دست¬رنج حلال پدر بودي. خوش به حالت سعيد، كه مادرت اين قدر به تو افتخار مي¬كند. خودش برايم گفته كه هميشه به گلزار شهدا مي¬رفته و با حسرت به عكس شهيدان نگاه مي¬كرده و غبطه مي¬خورده كه اي كاش فرزندان من هم در راه خدا به شهادت مي¬رسيدند.
خوشا به حال مادرت چقدر استوار و قاطع تصميم خودش را گرفته بود. دل كنده بود از تو. مي¬گفت تو، پدر و برادرانت را بيمة شهادت كرده، نذر حضرت زينب سلام الله علیها آخرش هم كه تو كار خودت را كردي. رفتي و شهيد شدي و مادرت را پيش حضرت زهرا سلام الله علیها سربلند كردي.
بالاخره شب قدر من هم فرا رسيده بود. بايد انتخاب مي¬كردم. تو كه مي¬رفتي و به شهادت هم مي¬رسيدي چون حقيقت هم همين بود. به قول مادرت. آه نمي¬دانم كه چرا قصة عشق به اين جا كه مي¬رسد جادّه به يك دوراهي ختم مي¬شود. يا بايد ماند و زمين¬گير شد يا بايد دل كند و گذاشت و آسماني شد.
زندگيمان جلو مي¬رفت و من كم¬كم متوجّه مي¬شدم كه چقدر روح تو بزرگتر از آن است كه فكر مي¬كردم. اين آخريها كه جور ديگري شده بودي. مرتّب از من حلاليت مي¬گرفتي مي¬خواستي بداني از تو راضي¬ام يا نه. چقدر سربه¬سرت گذاشتم. تو هم مثل هميشه كم نياوردي. خنديدي و گفتي و اين احترامي كه مي¬گذارم به خاطر تو نيست. فقط به خاطر خداست. نيازي به هيچ قسم و آيه¬اي نبود. دست تو خيلي وقت بود كه پيش من رو شده بود. تو مرا دوست داشتي، به بچّه¬هايمان محبّت مي¬كردي امّا نقش اوّل در زندگي تو از آنِ خدا بود. به قول خودت بقيّه هر چه بود پشت سر خدا بود. خدا هر نعمتي به ما مي¬داد مي¬رفتي و دو ركعت نماز شكر مي¬خواندي. حتّي مصيبت¬ها را هم. خداوند هم لطفش را بيشتر كرد و علي و محمدحسين را به ما داد. چقدر بچّه¬ها را دوست داشتي. بچّه¬ها چقدر به تو دل بسته بودند. درست مثل مادرشان…
ادامه دارد…
بازدیدها: 83