قند هیئت، ساواک را هم نمک‌گیر کرد

خانه / گوناگون / قند هیئت، ساواک را هم نمک‌گیر کرد

سیداحمد شاهنگیان فرزند سیدحسین شاهنگیان است، یکی از چهار جوانی که حدود یک قرن پیش علم هیات بنی فاطمه را بلند کردند. گرچه آن روزها به نحوست حکومت قلدر میرپنج، هیات‌ها علم و کُتَلی نداشت و پرچم هر هیات فقط میان سینه‌ اهالی‌اش برافراشته می‌شد، جایی که البته خاستگاه حقیقی‌اش بود، نشان به آن نشان که فرمود: حرم ما میان قلب‌های شیعیان‌مان است.

با حاج احمد شاهنگیان ۷۲ساله درباره پیوند هیات‌های مذهبی با جریان عمومی پیروزی انقلاب اسلامی صحبت کردیم و او هم از تلخ و شیرین کار در دستگاه امام حسین علیه السلام در عصر سلطه حکومت ظلم گفت. از روزهای اختناق و روزهای انقلاب گفت اما آنجا که صحبت به امامِ انقلاب رسید، لحن سخنش طمطراقی گرفت و آن قدر با اعتقاد و اشتیاق و محکم از این «مرد» حرف زد که آخر مجلس، باز هم ما ماندیم و عطش همه چیزهایی که درباره این «مرد» نمی‌دانیم!

 حدود صد سال پیش سیدمحمد زریباف، سیدحسین شاهنگیان، سیدحسین نیک‌پنجه و آقامیر هوشی السادات در مسجد بازارچه نایب‌السلطنه خیابان ری – که امروز نایب امام نام دارد – شب‌های جمعه جلسه‌ داشتند. در سال ۱۲۹۷ شمسی تصمیم گرفتند با راه‌اندازی یک هیأت، پرچم عزاداری امام حسین علیه السلام را برافراشته کنند. آن زمان تعداد هیات‌های مذهبی محدود بود. بنی‌فاطمه سومین هیأت عزاداری اباعبدالله علیه السلام در ایران بود.

بانیان هیات نمی‌دانستند نام آن را چه بگذارند تا اینکه سید اهل دلی را می‌بینند. می‌گویند می‌خواهیم هیأتی راه بیندازیم، ولی نمی‌دانیم اسمش را چه بگذاریم؟ سید می‌پرسد: اسم خودتان چیست؟

می‌گویند: سیدمحمد، سیدحسین، آقامیر و سیدحسین. مرد می‌گوید: خب نام هیات را هم بگذارید «بنی فاطمه»، پسران فاطمه سلام‌الله‌علیها.

  شب‌نشینی با قرآن و مفاتیح

جلسه شب‌های جمعه با قرآن و دعای کمیل شروع می‌شد، اهالی هیات شب را در‌‌ همان خانه‌ای که هیات بود، می‌خوابیدند و صبح زود دعای ندبه می‌خواندند و تا یک ساعت و نیم به ظهر روز جمعه، مراسم تمام می‌شد. عصر جمعه هم هیأت برای دعای سمات تشکیل می‌شد. من چیزی حدود ۳۰ سال بعد از تشکیل هیأت به دنیا آمدم. ۶-۷ ساله بودم که دست ما را می‌گرفتند و به هیأت می‌بردند. آن زمان در هیأت‌ها یا روضه‌خوانی بود یا تعزیه‌خوانی. در بنی‌فاطمه سلام الله علیها هم ابتدا فقط روضه‌خوانی بود، تا اینکه‌‌ همان ۴ سیدی که بانیان هیأت بودند، در یکی از سفرهای زیارتی به کربلا، شخصی به نام حاج مرزوق عرب را از کربلا به تهران آوردند که با لهجه عربی مداحی می‌کرد. او با هیات بنی فاطمه سلام الله علیها مداحی را وارد مراسم عزاداری کرد.

  یزید یا شاه، مساله این است!

 قبل از انقلاب هیأت‌ها در عزاداری‌‌ها، در قالب شعار مخالفتشان را با نظام نشان می‌دادند، به ویژه در دسته‌های عزاداری که در بازار راه می‌افتاد، شعارهایی را با کنایه علیه نظام شاهنشاهی تکرار می‌کردند. شاعران این هیأت مانند مرحوم خوشدل تهرانی و مرحوم محمد منتظر، اشعار حماسی می‌گفتند و آن‌ها را بین مداحان تهران برای استفاده در مجالس عزاداری امام حسین علیه‌السلام پخش می‌کردند. این شاعران، دم‌های تحریک‌آمیز نوحه را در منطقه بازار تکرار می‌کردند. به‌همین دلیل ساواک چند بار آن‌ها را دستگیر کرد و در چند نوبت زندانی شدند. مداحان دیگر هم از اشعار آن‌ها استفاده می‌‌کردند. در ظاهر برای یزید و معاویه شعار می‌دادند ولی روی سخنشان با نظام شاهنشاهی بود. دستگاه دو- سه مرتبه هیأت را تعطیل کرد. کارهای هیأت را زیر نظر داشتند. واعظان ومداحان هیأت‌ها را می‌گرفتند و به زندان می‌انداختند یا تبعید می‌کردند. آیت‌الله ناصر مکارم‌شیرازی در همین هیأت شب‌های ماه مبارک رمضان برای حدود سه هزار جمعیت که بیشتر جوان بودند، سخنرانی می‌کرد.

  این قلدر دغل‌باز!

من در زمان محمدرضا به دنیا آمدم و زمان رضاشاه را درک نکردم اما پدران ما و بعضی برادرانی که‌ الان هستند و آن فضا را دیدند، تعریف می‌کردند که رضاخان زمانی که هنوز لقب می‌رپنج را داشت، برای فریب افکار عمومی در عزاداری‌ها پای برهنه، سرش را به سبک عزادارهای آن روز گل می‌مالید و جلودار دسته‌های مذهبی به بازار می‌آمد. اما وقتی شاه مملکت شد، بساط عزاداری را جمع کرد.

حتی روحانی‌ها هم اجازه پوشیدن لباس‌ روحانیت نداشتند. در همین هیات عکس‌هایی داریم که در آن حدود ۱۰۰- ۱۵۰نفر، همه محاسن خود را خضاب کرده‌اند اما کلاه پهلوی سرشان است، چون این پوشش را اجبار کرده بودند. جلسه‌ها تعطیل شده بود. در منازل عزاداری بود اما نه به این صورت که هیأت‌های مذهبی پرچم و حسینیه داشته باشند. میرپنج عزاداری را ممنوع کرد. حتی پوشیدن پیراهن سیاه را هم ممنوع کرد.

  عزاداری با تشریفات امنیتی!

اما بچه‌های هیأت بنی‌فاطمه سلام الله علیها مثل دیگر هیأت‌های فعال تهران ،بی‌کار ننشستند و جلسه‌های مخفیانه آغاز شد. هیأت‌ها برای عزاداری به کوچه – پس کوچه‌ها و زیرزمین خانه‌ها می‌‌رفتند و در را می‌بستند،‌‌ همان جا آرام آرام عزاداری می‌کردند. برای آنکه مردم بدانند جلسه در کدام کوچه و کدام خانه برگزار می‌شود، علامت‌هایی را بین خود مشخص کرده بودند، مثلاً مقابل خانه‌ای که جلسه برگزار می‌شد، تسبیح آویزان می‌کردند. عزاداری که تمام می‌شد، صورتشان را می‌شستند تا آثار اشک و عزاداری به چهره‌هایشان نباشد، بعد چند نفر بین راه با فواصلی، یکی یکی می‌ایستادند، هرکس می‌خواست از هیأت بیرون برود، علامت می‌دادند. مثلا نفر اول کبریت می‌زد؛ یعنی می‌توانید وارد کوچه شوید. در کمر کوچه، یکی دیگر دستش را به محاسنش می‌کشید، یا کتش را درست می‌کرد که یعنی کوچه امن است. به این ترتیب کوچه – پس کوچه را یکی یکی می‌رفتند که گرفتار مأمور نشوند.

خداوند می‌‌فرماید ‌اگر هیچ کس از بندگان، از خلایق، برای حفظ و حراست دین قیام نکند، من عده‌ای را می‌گمارم برای اینکه دینم را حفظ کنند. این عزاداری‌ها و هیأت‌ها هم به‌ این شکل حفظ شد.

  راپورتچی‌های بامرام هیات!

در همین هیأت شخصی بود به نام حاج علی آقای حیدری که منزلشان در کوچه دردار بود. حاج علی آقا هیأتی بود، کارمند شهربانی آن روز هم بود. وزارت اطلاعات و ضد اطلاعات بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ درست شد. ولی کارمندان شهربانی، مأموران اطلاعات نبودند، مأموران آگاهی بودند و در عین حال داخل مردم بودند. شخصی دیگری بود در انتهای پامنار، سه راه دونگی، به نام ناهید، شغلش ساعت سازی بود. اهل این هیأت بود. هر وقت می‌خواستند واعظ یا مداح جلسه را برای سخنرانی علیه تندروی‌ها و بی‌عدالتی‌های شاهنشاهی بگیرند و ببرند، این‌ها خبر می‌دادند.

مثلا در یک روز عزارداری تاسوعا یا عاشورا دسته به بازار می‌رفت. دستگاه نمی‌گفت که نمی‌توانید بیایید بازار- با توجه به جو مذهبی جامعه، نمی‌توانستند این کار را بکنند- رییس کلانتری بازار می‌آمد پای چهار پایه وسط چهارسوق و به مداح می‌گفت باید شاه را دعا کنی. پای چهارپایه می‌ایستاد و مدام تکرار می‌کرد. مداح می‌گفت خدایا مریض‌ها را شفا بده، خدایا گرفتار‌ها را نجات بده، خدایا امام زمان عجل الله را برسان و دعاهایی که معمولا مردم می‌کنند. رییس کلانتری هم مدام می‌گفت اعلاحضرت را دعا کن. مداح برای اینکه بتواند جلسه بعدی هم بیاید، می‌گفت خدایا پادشاه اسلام را یاری کن! و از چهار پایه پایین می‌آمد.

  یک حبّه قند!

بعد از مدتی شعبه سازمان امنیت در بازار درست شد. سرهنگ صدارت رییس سازمان امنیت بازار بود. محدودیت‌ها بیشتر شد. هیأت‌ها را در فشار بیشتری می‌گذاشت، مداحان و واعظان را در تنگنا قرار می‌داد. مثلا حاج عباس زریباف را چند بار تبعید کردند. ایشان یک بار با آیت الله مکارم به کنگان تبعید شد، به جرم اینکه که به نظام پرخاش می‌کرد. آیت الله مکارم شیرازی، حاج شیخ جعفر سبحانی و آیت‌الله سید علی خامنه‌ای، رهبر انقلاب، کسانی بودند که مرتب تبعید می‌شدند، دفعه‌ آخر این‌ها را به تویسرکان تبعید کردند. ما با چند نفر از مداح‌های هیأت برای دیدار با آقایان به این تبعیدگاه‌ها سفر می‌کردیم.

یک بار، روز عاشورا حاج عباس زریباف را گرفتند. آن روز هیأت انتهای کوچه دردار، در خیابان ری بود. یک جیپ آمد و ایشان را گرفت و برد. بردند میدان توپخانه، همان‌جا که الان موزه عبرت شده است. سرهنگی آمد که به قول معروف ایشان را سین جیم کند. گفت: اسم؟ گفت: سید عباس. گفت: فامیل؟ گفت: زریباف. قلم را انداخت زمین. گفت: تو با سیدمحمد زریباف چه نسبتی داری؟ گفت: من پسرش هستم. سرهنگ گفت حیف که حق گردن من دارد. فرستاد غذا برایش آوردند. آن روز در هیأت توسل پیدا کرده بودند که خدایا حاج عباس را نجات بده. دوره بدی بود. حاج عباس را گرفته بودند و برده بودند بدون اینکه کسی بداند او را کجا برده‌اند. ناگهان دیدند که حاج عباس با یک ماشین به هیأت برگشت و گفت آزادم کردند. بعد داستان را تعریف کرده بود که؛ فرزند سرهنگ مدتی پیش مریض شده بود و اطبا جوابش کرده بودند، در حال مرگ بود. به او می‌گویند برو هیأت بنی فاطمه، یک آقا محمد آنجا هست که انشاالله خدا با نفس او بچه‌ات را شفا می‌دهد. به هیأت می‌آید، برنامه تمام شده بود. سرهنگ آقا محمد را با خودش می‌برد، همه فکر می‌کنند باز دستگیرش کرده‌اند اما سرهنگ او را بالای سر بچه‌اش می‌آورد. آقا محمد دست توی جیبش می‌کند و دو حبه قند به این بچه می‌دهد. سرهنگ می‌گوید با این قند‌ها بچه من خوب شد.

  کار شاه تمام شد

بعد از اینکه رضاخان تبعید شد و پسرش آمد، محمدرضا خواست از راه تجدد با دین مبارزه کند. شما جشن‌های ۲۵۰۰ساله شاهنشاهی شیراز را یادتان نیست. محمد رضا آنجا خیلی بلند پروازی کرد. آنهایی که اهل دل بودند، آنهایی که متوجه گفتار‌ها بودند، گفتند کار شاه تمام شد و واقعا بعد از این جشن، کارش تمام شد. چون به قول معروف این مملکت صاحب دارد، این لباس مشکی من و چادر مشکی شما صاحب دارد. پسرش خواست‌‌ همان حرکت رضاخانی را بکند اما نه با سرنیزه با دامن زدن به بی‌حجابی. مجله‌های آن زمان را شما یادتان نمی‌آید. یادم است که از قصاب گوشت گرفتم، گوشت را توی کاغذ گذاشت، خدا شاهد است خجالت کشیدم این کاغذ را به خانه ببرم، کاغذ را دور انداختم و گوشت را در دست گرفتم. این‌قدر روزنامه‌ها و مجله‌ها مستهجن بود. همین نماز جماعت مسجد‌ها، همین لیالی قدر، همین ماه مبارک رمضان، همین عزاداری محرم و صفر، تنها حربه هیأت‌های مذهبی بود که مقابل گستاخی‌ها و بی‌دینی‌های پهلوی بایستند.

  دست دیگری در کار بود!

اما خداوکیلی این امام بود که کار را تمام کرد. زمانی که امام تبعید بودند، رساله ایشان بدون جلد یا با نام دیگران بین مردم توزیع می‌شد. اما مردم می‌دانستند رساله امام است. اعلامیه‌های حضرت امام هم می‌آمد و با هر مشقتی که بود، پخش می‌شد. یادم است برادرم تعدادی اعلامیه را برای توزیع به قم می‌برد، خانم برادرم توی ماشین این اعلامیه‌ها را در پیراهنش گذاشت که اگر مأموران ماشین را نگه داشتند، برادرم بگوید خانمم باردار است. در هر صورت هیأت‌ها طبق دستور‌های امام راه می‌افتادند، بدون اینکه با هم متحد یا هماهنگ شوند، مثلا بگویند صبح می‌خواهیم راه بیفتیم، از این بازار، باپرچم یا بی‌پرچم، اصلا دست دیگری در کار بود که این جمعیت را راه می‌انداخت. خودجوش و خداجوش بود. این ادامه‌‌ همان حرکتی بود که امام کرد. یک آه سرد سوخته جانی سحرزند/ بر خرمن وجود جهانی شراره‌ها

  امام، پهلوان انقلاب بود

امام کسی بود که در نجف اشرف هر روز به حرم امیرالمومنین علیه السلام مشرف می‌شد و زیارت جامعه می‌خواند. حقیقتا در خدمت زیارت جامعه کبیره قرار گرفت. وقتی به ایران آمد، یک آخوند با نعلین و عمامه نبود، پهلوان بود. با یک پشتوانه قوی آمد. همین نفوذ را در تبعید هم داشت، از آنجا همه را هدایت می‌کرد. دستور می‌داد، اینجا مردم راه می‌افتادند.

قرآن می‌فرماید «ان الذین امنوا و عملوا الصالحات سیجعل لهم الرحمان ودّا» هر کس ایمان و عمل صالح داشته باشد، قرار بر این است که بدون دلیل مردم دوستش داشته باشند، «ودا» از مودت می‌‌آید، مودت غیر از محبت است . امام سرمایه گذاری کرد، خدا هم به ایشان لطف کرد. خدا به کسی بدهکار نمی‌شود. آن سرمایه‌ هم با امام به این مملکت آمد. هدایت دسته‌های عزاداری، از نَفَس امام بود.

  خفقان، تا کجا؟

مردم دل پُری از اوضاع داشتند. آقایی به نام سالک مقدم، خانه‌اش در خیابان مصطفی خمینی، خیابان سیروس بود. ساواک برای اینکه ‌ایشان را بگیرد، نصفه شب از دیوار به خانه‌اش ریخت، هر چه کتاب بود، بیرون ریختند، زندگیشان را زیر و رو کردند. هیچی گیرشان نیامد. این آقا، آن موقع یک بچه محصل بود. او را گرفتند و بردند. از خواهرش پرسیدم برای چه او را گرفتند؟ گفت عقربه رادیوی بالاسرش، رادیو بغداد بود! از اینجا بخوانید که خفقان تا کجا بود.

اعلامیه‌های امام را با بسم الله، بسم الله توزیع می‌کردیم. خدا می‌داند. قرار بود یک نوار از صحبت‌های شاه را تکثیر کنیم. این نوار روز ۱۷ شهریور در هلی کوپتر ضبط شده بود که شاه گفته بود «مردم را بکشید، قتل عام کنید، بکشید» من این نوار را آوردم که تکثیر کنیم. مغازه‌ها همه تعطیل بودند، اعتصاب کرده بودند. در مغازه را به اندازه ۷۰-۸۰ سانتی متر از زمین بالا برده بودم و منتظر یک نفر بودم که بیاید و نوار را ببرد.

حاج عزیزالله جوهری آن موقع در سرچشمه رنگ فروشی داشت. کاری به کار کسی نداشت و اصلا حرف نمی‌زد. توی جمع هم که بود، با کسی حرف نمی‌زند. آن روز آمد و مقابل مغازه من ایستاد. گفت: «چرا اینجا ایستادی؟» گفتم: «منتظر کسی هستم.» گفت: «منتظر کی هستی؟» اصلا کسی توی عمرش ندیده بود که حاج عزیزالله این‌قدر با کسی حرف بزند. گفتم: «منتظر کسی هستم.» باز گفت: «منتظر کی؟» گفتم: «راستش یک نوارهست، می‌خواهم بدهم تکثیر کنند.» گفت: «به‌ آن شاهیِ،‌‌ همان که یک چشمش نابینا است، به او نده.» گفتم: «می‌خواهم به‌‌ همان آدم بدهم.» گفت: «برو خانه‌.» مغازه را بستم و رفتم. بعد‌ها فهمیدم که راست گفته بود و اگر داده بودم، گرفتار می‌شدم.

 بعد دکتر مهندس حسن پنجه شاهی آمد و گفت: «من تکثیر می‌کنم و ظرف ۲ ساعت، ۲هزار نوار به تو می‌دهم، به شرطی که به کسی نگویی از من گرفته‌ای، پول هم نمی‌خواهم.» آن نوار‌ها را تا تویسرکان، تا شهرکرد پخش کردیم.

  همه دنبال حرف امام بودند

خودمان نمی‌دانیم اعلامیه‌ها و نوار‌ها چگونه به دستمان می‌رسید. اهالی همین هیأت‌های مذهبی که به هم اعتماد داشتند، این کار‌ها را انجام می‌دادند. همه هیاتی‌ها در تکثیر و توزیع این اعلامیه‌ها کمک می‌کردند، همه دنبال این بودند که ببینند جدید‌ترین اطلاعیه امام چیست.

امام از ابتدا با لحنی محکم و قاطع صحبت می‌کرد. این لحن، مردم را تشجیع می‌کرد. با اینکه جوان‌های مبارز را می‌گرفتند و شکنجه می‌کردند و با شقاوت آن‌ها را به شهادت می‌رساندند، هر روز تعداد مبارزان بیشتر و بیشتر می‌شد.

  مجوز رسمی برای غلط کردن!

قانون انجمن‌های ایالتی و ولایتی باعث شد که صدای اعتراض امام بلند شد. آن روز‌ها جزو اعتراضات و اعلامیه‌های ابتدایی امام این بود که اگر کسی سگ آمریکایی‌ها را بکشد، باید محاکمه شود اما اگر آن‌ها یک ایرانی یا یک مسلمان را بکشند، هیچ! واقعا اگر کسی را می‌کشتند، اگر اهانت می‌کردند، اگر به مال و ناموس مردم تجاوز می‌کردند، آزاد بودند، دستشان باز بود. مثلا یک اداره بود به نام «اصل ۴ ترومن» این اداره یک اتیکت کوچک داشت که نشانه «اصل ۴ ترومن» بودوجلو هر ماشینی گذاشته می‌شد، اگر ورود ممنوع می‌رفت، چراغ قرمز رد می‌کرد یا هر کار دیگری، کسی نباید مانعش می‌شد، یعنی ماشین‌هایی که اصل ۴ ترومن را داشتند، هر غلطی می‌خواستند، می‌توانستند انجام دهند. تنها کسی که مقابل این‌ها ایستاد، امام بود. بقیه نق می‌زدند، نفرین می‌کردند، بد و بیراه می‌گفتند اما با ترس.

بازدیدها: 193

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *