در جبهه قسمت تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تا ظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت.
یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت: اخوی خداخیرت بده ما عملیات داریم ماشین ما رو درست کن برم.
گفتم مرد حسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا.
با آرامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم.
منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم.
گفت:بیا یه کاری کنیم من لباسای شما رو بشورم شما هم ماشین منو درست کن.
منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه ها رو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم آرام بادقت لباسها رو میشست. منم برا اینکه لباسا رو تموم کنه کار تعمیر رو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد گفت:اخوی ماشین ما درست شد؟
ماشین رو تحویل دادم. داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد و روبوسی کردن و هم دیگه رو بغل کردن.
اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این آقا از فامیلای حاجیه. حاجی بفهمه پوستمونو میکنه
حاجی اومد داخل. سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید:چی شده؟
گفتم:حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟
حاجی گفت:چطور نشناختین؟ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن…
منبع : مشرق
بازدیدها: 85