ماجرای دیدار شهید کولیوند با مقام معظم رهبری

خانه / مطالب و رویدادها / ماجرای دیدار شهید کولیوند با مقام معظم رهبری

محمدجواد کولیوند نماینده مردم کرج در مجلس شورای اسلامی است. حدود ده روز پیش برادرش حاج حسن کولیوند که جانباز قطع نخاعی از ناحیه گردن بود و دست نداشت پس از سال‌ها تحمل درد و رنج ناشی از جانبازی به شهادت رسید و پیکرش بر دستان مردم محمدآباد کرج تشییع شد.

محمدجواد کولیوند زندگی خود و برادرانش را این‌گونه روایت می‌کند:

متولد 1346 هستم. پدرم پیشه‌اش کشاورزی و سلمانی بود. او مقلد امام خمینی(ره) بود و ریش کسی را با تیغ نمی‌زد. کدخدای ده به همین دلیل ما را از آنجا بیرون کرد و پدرم با همسر و هفت پسر و یک دختر به محمدآباد کرج آمد. مدت‌ها در محمدآباد مستاجرنشین بودیم و مرحوم پدر در تمام سال‌هایی که اینجا بودیم کشاورزی کرد.

همه‌ی هفت پسری که بودیم به جبهه رفتیم. برادر بزرگم حاج علی صفر در پشتیبانی بود و حاج عباس، محمدباقر، محمدحسن، محمدصفا، محمد قربان و من که فرزند آخر بودم در گردان رزمی بودیم. من اولین بار سال 61 به کردستان (محور بانه-سردشت) رفتم. محمدصفا اخوی اولم بود که شهید شد. او سرباز نیروی هوایی و چترباز بود. سربازیش که تمام شد، به خانه برگشت و ازدواج کرد. دو ماه از ازدواجش گذشته بود که به صورت داوطلبانه و بسیجی به جبهه رفت. در عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یک در فکه به شهادت رسید و در آنجا مفقودالاثر شد. فرزندش محمدرضا بعد از شهادتش به دنیا آمد و او حالا ازدواج کرده و دانشجو است. محمدباقر هم در عملیات بدر در سال 63 به شهادت رسید و مفقود شد.

من جمعی گردان حضرت علی اکبر(ع) لشکر 10 سیدالشهدا بودم. عملیات کربلای 5 که آغاز شد من در کنار نیروها نبودم. در مرحله سوم این عملیات خودم را به گردان رساندم. فرمانده گردان حاج حمید تقی‌زاده بود و برادرم حاج حسن معاون ایشان و فرمانده گروهان ادوات بود. وظیفه گردان ما این بود که هرجا عملیات می‌شد، ما خط پدافندی ایجاد می‌کردیم تا جلوی تک دشمن گرفته شود. روز دوم بهمن سال 65 پیکر شهید کلهر در پادگان کوثر سوسنگرد تشییع شد. قرار بود آن شب گردان کربلا به خط برود. بعد از ظهر همان روز هواپیماهای عراقی با حمله به پادگان، گردان کربلا را بمباران کردند و ما آماده شدیم تا جای گردان کربلا به خط برویم.

صبح روز سوم بهمن ما به جزیره شلحه عراق وارد شدیم. خیلی از گردان‌های دیگر آنجا عملیات کرده و به شهادت رسیده بودند. من به همراه برادرانم عباس و حسن در گردان بودیم. به ناگاه در کمین دشمن افتادیم و آن‌ها ما را به رگبار بستند. حسن یک گلوله به سر که البته عمقی نبود، یک گلوله به گردن و یک گلوله به دستش اصابت کرد و از ناحیه گردن قطع نخاع شد. خودم نیز حدود ساعت یازده بود که ترکش به لگن، شکم و دست و پایم اصابت کرد و به عقب منتقل شدم. دوستان خیلی خوبی در کربلای 5 داشتیم که برخی به شهادت رسیدند و برخی هنوز زنده‌اند. شهید ابراهیم ناطقی بسیار زرنگ و شجاع بود. حاج محمد ملکوتی و حسین نامی از بچه‌های تهران نیز در این عملیات بودند که حسین به شهادت رسید.

محمود خانی بچه کرج بود. او بسیار شجاع و در همین عملیات از ناحیه دست مجروح شد. آقای خیارکی نیز همین طور. شهید زارعی دو تا از پسرعموهایش با هم شهید شده بودند و خودش هم آنجا بود. او امدادگر بود، صبح عملیات دست یکی از رزمنده‌ها را باندپیچی می‌کرد که گلوله به پشت سرش خورد و سرش روی پاهای من افتاد. محمدجواد کولیوند در رابطه با برادر شهیدش حسن نیز می‌گوید: صبح روزی که می‌خواستند به دیدار مقام معظم رهبری بروند، حاج حسن به من زنگ زد گفت ما داریم می‌رویم خدمت مقام معظم رهبری و انفرادی است. گفت حدود سی نفر هستیم و تو هم بیا برویم. اما من کار داشتم و نتوانستم بروم. بعد فرزند برادر شهیدم محمدباقر همراه با حسن رفا. حضرت آقا این‌ها را مورد تفقد قرار داد. حسن علاوه بر قطع نخاع بودن، دست هم نداشت. زندگی کردن برایش خیلی مشکل بود. هرجا می‌رفت باید دو نفر کمکش می‌کردند تا او را در چرخ و ماشین بگذارند و جابه‌جایش کنند.

من با مرحوم پدرم ایشان را به مکه بردیم. پانزده روز در سرزمین مکه بودیم. خیلی خوش گذشت. با 140 ویلچری دیگر به مکه رفتیم. صبر از دست ایشان خسته شده بود. اما محکم به زندگی خود ادامه داد و استراحت و خواب نداشت. خیلی وقت‌ها شب‌ها تا صبح بیست دقیقه یا نیم ساعت می‌‌خوابید و از درد بیدار می‌شد. دائما باید سقف اتاق را نگاه می‌کرد. همه شب را می‌خوابیدند، اما ایشان در خانه و آسایشگاه درد می‌کشید. خانمش که دختر عموی خودمان هستند خیلی محبت و صبر نشان دادند. در نگهداری  و موظبت از حسن خیلی تلاش کردند که خداوند انشاالله به ایشان اجر و مزدش را عطا بفرمایند. حاج حسن هیچ وقت راه را گم نمی‌کرد. در فتنه‌های سال 88 از ولایت دفاع می‌کرد و هرجایی که مطلبی راجع به مسائل انقلاب، جنگ و نظام پیش می‌آمد سینه را سپر می‌کرد و مسیر را فقط مسیر ولایت می‌دانست و بس.

بسیاری از کسانی که در این جریانات مسائلی داشتند، ایشان یا خونسردی می‌گفتند: شما ببینید پرچم دست کیست. راه را اشتباه نروید. نکند با سابقه‌ی خیرتان راه را گم کنید. این فضا فضایی‌ست که شاید فرصت برگشتن نباشد.

ایشان در راهپمایی 9 دی با ویلچر برقیش آمده بود. با آنکه قطع نخاع گردن بود اما به لطف خدا همه‌ی سختی‌ها را تحمل می‌کرد.

بازدیدها: 116

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *