رجبعلی معروف به خیاط زمانی که دوازده ساله شد پدرش را که یک کارگر ساده بود، از دست داد. از دوران کودکیاش زیاد اطلاعی در دست نیست مگر آنچه مادرش در زمان بارداری حس کرده که زمانی پدرش غذایی به خانه آورده و او خواسته بخورد که فرزند در شکمش پا کوبیده و او احساس کرده که نباید آن غذا را بخورد و بعد فهمیده که غذاها حلال نیست.
رجبعلی زمانی که بزرگ شد با رژیم پهلوی به شدت مخالفت کرد و پایبند به شریعت بود و علمای بزرگ آن دوره نظیر آیتالله محمدعلی شاهآبادی بود همینطور مرید پیر مراغه محبوبعلیشاه بود به دلیل همین مراقبهها و زندگی سادهای که داشت به مقامات والای عرفانی رسید به طوریکه درباره کرامات او افراد بسیاری داستانهایی نقل میکنند.
وی شغل خیاطی را برای خود انتخاب کرد که شغل لقمان حکیم بود و از این رو هم رجبعلی خیاط معروف شد و در منزلش یک کارگاه خیاطی به راه انداخته بود. همچنین منزلش نیز در خانهای خشتی که میراث پدرش بود در خیابان مولوی زندگی میکرد و تا پایان عمرش هم در همان خانه بود. از یکی از فرزندان شیخ نقل شده که به پدرش گفته بوده زمانی که افراد رده بالا به دیدنتان میآیند آنها را به اتاقهای بالا بیاورید اما شیخ میگفته که هر که میخواهد مرا ببیند روی همین خرده کهنهها بنشیند من احتیاجی به چیزی ندارم.
شیخ حتی لباسهایش نیز ساده و تمیز بود لباسی شبیه روحانیون میپوشید و عبا بر دوش داشت حتی می گوید که فقط یک بار بر خوشایند دیگران که یکی از اشراف تهران بوده، عبا پوشیده در عالم معنا مورد عناب قرار گرفته است. وی غذاهای ساده می خورد سر سفره دو زانو رو به قبلا مینشست و همیشه غذا را با اشتهای کامل میخورد.
یکی از دوستان شیخ نقل میکند که روزی در ایام تابستان در بازار شیخ را دیده است درحالیکه رنگش مایل به زرد بوده و وسایلی حمل میکرده به او گفته که شیخ قدری استراحت کنید اما او گفته که «عیال و اولاد را چه کنم؟»
همچنین از یکی از ارادتمندان شیخ که نقل کرده شب قبل از وفات شیخ از طریق رویای صادقه فوت ایشان به او الهام شده بوده، ماجرای وفات شیخ را چنین نقل میکند: شبی که فردای آن شیخ از دنیا رفت، در خواب دیدم که دارند در مغازههای سمت غربی مسجد قزوین را میبندند، پرسیدم: چه خبره؟ گفتند آشیخ رجبعلی خیاط از دنیا رفته. نگران از خواب بیدار شدم. ساعت سه نیمه شب بود. خواب خود را رؤیای صادقه یافتم. پس از اذان صبح، نماز خواندم و بیدرنگ به منزل آقای رادمنش رفتم، با شگفتی، از دلیل این حضور بیموقع سؤال کرد، جریان رؤیای خود را تعریف کردم. ساعت پنج صبح بود و هوا گرگ و میش، به طرف منزل شیخ راه افتادیم. شیخ در را گشود، داخل شدیم و نشستیم، شیخ هم نشست و فرمود: «کجا بودید این موقع صبح زود؟ »
من خوابم را نگفتم، قدری صحبت کردیم، شیخ به پهلو خوابید و دستش را زیر سر گذاشت و فرمود: «چیزی بگویید، شعری بخوانید! »
یکی خواند:
خوش تر از ایام عشق ایام نیست صبح روز عاشقان را شام نیست
اوقات خوش آن بودکه با دوست به سرشد باقی همه بی حاصلی وبی خبری بود
ایشان هم پس از گوش سپردن به این شعر از دنیا رفتند.
منبع: حکایتهایی از زندگی شیخ رجبعلی خیاط، محمدمحمدیریشهری _ زندگینامه شیخ رجبعلی خیاط _ کیمیای محبت
بازدیدها: 2854