ماجرای مار! |شهید ابراهیم هادی

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / ماجرای مار! |شهید ابراهیم هادی

آن شب خاطره عجیبی شنیدم که هیچ وقت فراموش نمی کنم. آقا ابراهیم می گفت: در منطقه غرب با جواد افراسیابی رفته بودیم شناسایی. نیمه شب بود. ما نزدیک سنگر های عراقی مخفی شده بودیم.

ساعت ده شب بود. تو کوچه فوتبال بازی می کردیم. اسم آقا ابراهیم را از بچه های محل شنیده بودم. اما برخوردی با او نداشتم.
مشغول بازی بودیم. دیدم از سر کوچه شخصی با عصای زیر بغل به سمت ما می آید. از محاسن بلند و پای مجروحش فهمیدم خودش است !
کنار کوچه ایستاد و بازی مارا تماشا می کرد. یکی از بچه ها پرسید: آقا ابراهیم بازی می کنی؟
شهیدهادی
گفت : من با این پا نمی تونم. اما اگه بخواهید تو دروازه می ایستم.
بازی من خیلی خوب بود. اما هرکاری کردم نتونستم به او گل بزنم. مثل حرفه ای ها بازی می کرد. نیم ساعت بعد, وقتی توپ زیر پایش بود گفت: بچه ها فکر نمی کنید الان دیر وقته, مردم می خوان بخوابن!
توپ و دروازه ها را جمع کردیم. بعد هم نشستیم دور آقا ابراهیم. بچه ها گفتند: اگه می شه از خاطرات جبهه تعریف کنید.
آن شب خاطره عجیبی شنیدم که هیچ وقت فراموش نمی کنم. آقا ابراهیم می گفت: در منطقه غرب با جواد افراسیابی رفته بودیم شناسایی. نیمه شب بود. ما نزدیک سنگر های عراقی مخفی شده بودیم.
هوا روشن شد. ما مشغول تکمیل شناسایی مواضع دشمن بودیم. همینطور که مشغول کار بودیم یکدفعه دیدم مار بزرگی درست به سمت مخفیگاه ما آمد. مار به آن بزرگی تاحالا ندیده بودم. نفس در سینه ما حبس شده بود. هیچ کاری نمی شد انجام دهیم.
اگر به سمت مار شلیک می کردیم عراقی ها می فهمیدند. اگر هم فرار می کردیم عراقی ها مارا می دیدند. مار هم به سرعت به سمت ما می آمد. فرصت تصمیم گیری نداشتیم.
آب دهانم را فرو دادم. در حالی که ترسیده بودم نشستم و چشمانم را بستم. گفتم: بسم الله و خدا را به حق زهرای مرضیه قسم دادم!
زمان به سختی می گذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز کردم. با تعجب دیدم مار تا نزدیک ما آمده و بعد مسیرش را عوض کرده.
آن شب آقا ابراهیم چند خاطره خنده دار هم برای ما تعریف کرد. خیلی خندیدم. بعد هم گفت سعی کنید آخر شب که مردم می خواهند استراحت کنند بازی نکنید.
از فردا هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم. حتی وقتی فهمیدم صبح ها برای نماز صبح مسجد می رود, من هم به خاطر او به مسجد می رفتم .
تاثیر اقا ابراهیم روی من و بچه های محل تا حدی بود که نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود.
مدتی بعد وقتی ایشان راهی جبهه شد ما هم نتوانستیم دوریش را تحمل کنیم و راهی جبهه شدیم.
منبع : باشهدا

بازدیدها: 335

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *