متن سخنرانی استاد عالی – هفتم محرم ۹۸
یکی از آثار رفاقت و محبت خدا این هست که آدم نسبت به فعل خدا و تقدیرات الهی راضی می شود. وقتی که آدم این را باور داشته باشد که خدایی دارد عالم را مدیریت می کند که رفیق او هست و مصالح او را از خودش بهتر می داند. ماها مصلحت خودمان را نمی دانیم. ماها نمی دانیم تا ابد و زندگی ابدی ما چه چیزهایی هست که به نفع ما است و چه چیزهایی هست که ضربه به ما می زند. ما اینها را نمی دانیم و از پشت پرده ها خبر نداریم ولی اگر این را باور داشته باشیم که خدایی که خالق عالم هست، مصلحت ما را تا ابد می داند چیست، چی به نفع ما است و چی به ضرر ما و از ما به خود ما مهربانتر است و اصلا خالق مهربانی است چنین کسی هست که دارد عالم را مدیریت می کند نسبت به مقدرات خدا و فعل خدا راضی می شود. و تسلیم می شود و این خیلی مقام بلندی است؛ مقام تسلیم و رضا بالاترین مقامی است که یک بنده ی خدا می تواند به آن برسد.(صوت روز هفتم محرم)
ببینید آدم هایی که خدا را قبول دارند نسبت به خدایی خدا و مدیریت خدا در این عالم سه دسته اند.
۱- خدا را فقط خالق می دانند نه ربّ
بعضی از آدم ها خدا را قبول دارند ولی فقط به عنوان خالق، خدایا! خلق کردی ممنونت هستیم دیگر کنار بنشین و در زندگی ما دخالت نکن. خودمان بلد هستیم چه کار کنیم، خودمان عقلمان می رسد که در اقتصادمان، در درس خواندنمان، در شهرمان، مدیریتهای شهریمان خودمان می توانیم کارمان را پیش ببریم. احتیاج به دستور تو و احتیاج به دین نداریم.
خدا را به عنوان ولی، سرپرست، رب که بیاید ربوبیت کند، تربیت کند، دستور بدهد، به هیچ وجه زیر بار نمی روند. می گویند خودمان عقلمان می رسد. می توانیم خودمان، در عرصه ی زندگی نیاز به دین نداریم شبیه شیطان.
ببینید شیطان خدا را به عنوان خالق قبول داشت این در قرآن است. خدا را به عنوان خالق قبول داشت لذا به خدا عرض کرد خلقتنی من نار و خلقته من طین من را از آتش خلق کردی آدم را از گل خلق کردی، من بر او سجده کنم؟!! ببینید به خالقیت خدا اعتراف می کند خالقیت خدا را قبول داشت پس شیطان مشکلش چی بود؟ جایی که خدا دستور داد اسجدوا لادم که سجده بر آدم کنید آنجایی که دستور خدا آمد و برایش تکلیف تعیین کرد، زیر بار تکلیف نرفت، به هیچ وجه بر نمی تابید. حتی آخرت را هم قبول دارد که گفت من را تا قیامت زنده بدار و به من مهلت بده. خب شیطان که خالقیت را قبول دارد، آخرت را هم قبول دارد چه چیزی را قبول ندارد. خدا را به عنوان خالق قبول دارد اما به عنوان رب و مربی و مدیر قبول ندارد که خدا باید بگوید چه کار بکن چه کار نکن. خدا باید مصالح ما را تشخیص دهد. دستورات خدا را قبول ندارد لذا زیر بار دستور به سجده برای آدم نرفت. گفت من آدم را سجده نمی کنم، خودت را سجده می کنم ولی آدم را نه. آنچنان سجده ای برای تو سجده می کنم که احدی آنطور تو راعبادت نکرده است. خدا فرمود من به عبادت تو نیاز ندارم انما اُعبَد من حیث ارید لا من حیث تُرید من می خواهم تو من را بندگی کنم از راهی که من می گویم نه از راهی که تو میگویی. آن راهی که من می گویم این است که نسبت به ولی خدا و انسان کامل که آدم هست و معصوم است سر فرود بیاوری و خضوع داشته باشی. از طریق او به من برسی نه خودت مستقلا.
خب شیطان این را قبول نکرد و رجم شد. مقصودم این است که شیطان خدا را قبول دارد ولی خدایی خدا و مدیریت خدا را را قبول ندارد و زیر بار دستور خدا نمی رود.
بعضی از انسان ها هم همینطور هستند. کم هم نیستند. می دانید الان شاید بشود گفت اکثریت انسان هایی که در دنیا هستند همانی که ما می گوییم سکولار، سکولار یعنی همین که خدا را قبول دارد اما خدا را به عنوان خالق قبول دارد اما خدایی که بیاید در زندگی من و در همه ی عرصه های زندگی در اقتصاد و بازار، در دانشگاه، در هنر، در ورزش، در تفریح، در روابط اجتماعی، در روابط خانوادگی و همه ی عرصه های زندگی خدا بیاید بگوید چه کار بکن، چه کار نکن، نخیر. عقل ما می فهمد، ما عقل داریم و خودمان می دانیم چه کنیم.
ببینید دنیای سکولار یک فرهنگ غالب است نه فقط در کشورهای غیر اسلامی، بلکه در بعضی از اسلامی مثل ترکیه و امثال اینها این فرهنگ را دارند اینها نمی گویند خدا نیست نه می گوید خدا هست ما هم مخلصش هستیم، روزهای یکشنبه کلیساها بسته نیست در کشورهای مسیحی نشین اگر کسی بخواهد به آنجا برود در اتاقهای اعتراف، اعتراف کند و توبه کند درش باز است. اینها قبول دارند خدا هست اما خدا را فقط به عنوان خالق قبول دارند، اینطور نیست که بر اساس اسلام کشور را اداره کنند. البته ماها اگرچه اعتقاد داریم که خدا همه کاره است ولی خب متأسفانه خیلی ازجاهایی که در کشور هست اسلامی اداره نمی شود اما به هر حال اعتقاد داریم که باید آنطور اداره شود اگرچه در عمل این کار را نمی کنیم. مدیران ما اعتقادش را دارند ان شاء الله. بنابراین یک دسته از آدمها اینطور هستند. خب همانطور که در رابطه با شیطان خدا فرمود کان من الکافرین او کافر بود انسانهایی هم که زیر بار دستورات الهی نمی روند این کفر است دیگه، فقط خدا رابه عنوان خالق قبول دارد ولی اینکه خدا را به عنوان سرپرست زندگیش و اینکه تعیین کند حلال و حرام زندگیش را، دستور بدهد در مسائل زندگی، او را قبول نداشته باشد این هم کفر است کان من الکافرین. این دسته را کنار بگذاریم.
۲- خدا را خالق و ربّ می دانند ولی راضی به تقدیرات یا دستورات او نیستند
دسته دوم انسان ها که من تقاضا می کنم این را بیشتر عنایت کنید چون بسیاری از ماها در این دسته ی دوم هستیم. دسته دوم کسانی هستند که خدا را کاملا قبول دارند هم به عنوان کسی که خلق کرده و به عنوان کسی که ولی و سرپرست و همه کاره است، خدا همه کاره است.
هم در عالم تکوین و عالم هستی مقدرات دست خدا است، مرگ دست خداست، حیات دست خداست، رزق دست خداست، شفا دست خدا است، بیماری دست خداست، یعنی این مقدرات را خدا در عالم تکوین و هستی تقدیر می کند
هم در عالم تشریع و شریعت، عالم حلال و حرام و قوانین، خدا قانونگذار است که چی حلال است و چی حرام. این کار را اینطور انجام بده، آن کار را آن طور انجام نده، مثلا معامله شما اینطور حلال است و آن طور حرام است، ارث شما چطور باشد، طلاقتان چطور باشد، ازدواجتان چطور باشد.
این دسته دوم همه اینها را قبول دارند که خدا هم در عالم تکوین همه کاره است هم در عالم تشریع و شریعت همه کاره است.
منتهی گیر این دسته دوم که خیلی از ماها از این دسته ی دوم هستیم می دانید چیست؟ گیرش این است که یک جاهایی زیر بار آن تقدیرات الهی یا دستورات الهی نمی روند، راضی نیستند، با خدا درگیر می شوند. می دانند خدا این تقدیر را کرده، خدا این دستور را داده امادر عین حال راضی نیستند، گله دارند، با خدا هم یک جاهایی درگیر می شوند.
الف) راضی نشدن به مقدرات
من حالا چند مثال می زنم ببینید ما خودمان معمولا اینطوری هستیم. بسیاری از ما. کسانی هستند که گاهی مواقع اگر مرگ و میری برای عزیزانشان رخ بدهد ای چه بسا با خدا درگیر شوند. از خداگله دارند. یا احیانا مریضی هایی یا مشکلاتی.
بله درست است بلا سخت است، شکی نیست، مشکل است، حتی گاهی اوقات دیگر انسان طاقت ندارد و چیزی به زبان می آورد اما در هر حال این آن مرتبه ی بالا برای ایمان نیست؛ مرتبه ی بالا این است که همه ی تقدیرات الهی را آدم بپذیرد و راضی باشد یا دستورات خدا را.
خاطره امام از کسی که دم مردن کفر می گفت
خدا رحمت کند حضرت امام یک خاطره ای نقل می کرد من یادم است این خاطره را شاید بسیاری از بزرگترهایی که سنشان اقتضا می کند یادشان هست. وقتی امام این خاطره را داشت نقل میکرد چند مرتبه هی می گفت نعوذ بالله پناه بر خدا، پناه بر خدا. من تا جایی که دنبال کردم حضرت امام این خاطره را از مرحوم آیت الله گلپایگانی شنیده بود، آقای گلپایگانی به ایشان گفته بود.
آقای گلپایگانی فرموده بودند من در جوانی یک رفیق داشتم با هم، هم درس و هم بحث بودیم در قم. چند سالی که درسمان جلو رفت رفیق ما به شهرش برگشت ولی با هم نامه می نوشتیم، مکاتبه داشتیم، ارتباط داشتیم که بعد از چند سال شنیدم این رفیقمان مریض است و مریضی سخت و سنگینی هم دارد که نمی تواند از بستر بلند شود.
آقای گلپایگانی می فرمودند من برای دیدنش به شهرشون رفتم. می گوید وقتی رفتم دیدم رو به قبله اش کرده اند و آخر عمرش است و حالش سنگین است. دیدم دارد کفر می گوید آن هم چه کفری، این آخر عمری. نعوذ بالله داشت اینطور می گفت، میگفت ظلمی که خدا به من کرده احدی نکرده!! من بچه هایم کوچک هستند، احتیاج به سرپرست دارند ولی دارد من را از این دنیا می برد.
ببینید قبول دارد خدا دارد این کار را می کند، ولی با خدا درگیر شده است. می گوید خدایا من قبول ندارم من راضی به این کارت نیستم، من از تو گله دارم، دارد با خدا درگیر می شود؛ ظلمی که خدا به من کرده احدی نکرده، داره من را از این دنیا می برد. بچه هایم کوچک هستند باید من باشم ولی من را دارد می برد! گاهی موقعها این شکلی است.
گله کردن زن در بیمارستان از خدا و تهدید او
من در بیمارستان بودم. حالا من نمی خواهم مچ گیری کنیم گاهی موقع ها آدم که مریض دارد یک چیزی از دهانش در می رود، فکرش درست کار نمی کند ولی به هر حال. یک خانمی پشت در اتاق عمل بلند بلند داشت حرف می زد چون همه می شنیدند من دارم نقل می کنم. یک خانمی معلوم بود که یکی از نزدیکانش در اتاق عمل بود و عمل سنگینی داشت. این خانم بلند بلند داد می زد که خدایا اگر این مریض ما را شفا دادی که دادی اگر ندادی دیگر نه من نه تو، دیگر نه نماز می خوانم نه روزه می گیرم نه هیچ چی، تعطیل!! ببینید خودش دارد می گوید خدایا اگر مریض ما را شفا دادی! قبول دارد که شفا دست خدا است، تقدیرات دست خدا است اما می گوید خدایا آن چیزی که من می گویم بایدگوش بدهی، شفا، وگرنه اگر شفا ندادی دیگه..
یعنی من باید خدا باشم و هرچه می گویم بگویی چشم. و گرنه در غیر این صورت من راضی نیستم رضایت به تقدیرات الهی ندارد.
بعضی اینطور هستند خدایی را دوست دارند که دنباله رو ما باشد هر چه ما بگوییم بگوید چشم. اگر خدای حرف گوش نکن باشد چه فایده ای دارد؟
ب) رضایت نداشتن به احکام
یا نه به تقدیرات نیست به تشریعات است به قوانین است. نشنیدید که گاهی اوقات به عنوان اعتراض می گوید چرا مثلا باید ارث زن نصف ارث مرد باشد؟ دیه ی زن نصف دیه ی مرد باشد؟ خب این ظلم است، این تبعیض است،
حالا هرچه شما به او بگویید عزیز من! این که دیه زن نصف دیه ی مرد است در قرآن آمده است، بحث ارث آمده است اما دیه نه.
حال هرچه به او می گویی این بحث ارث و دیه این ارزشگذاری انسانی نیست، معنایش این نیست که ارزش انسانی زن کمتر از مرد است، نه، این بحث ارزش اقتصادی است یعنی چون مرد نان در آور خانواده است معمولا در طول تاریخ نان در آر خانواده او هست اگر از دنیا برود یا مثلا کسی او را بزند مثلا تصادفی کند از دنیا برود ارزش اقتصادیش بالاتر است نه ارزش انسانی.
از جهت انسانی آیه ی دیگری هست البته بیش از یک آیه هست که من عمل صالحا من ذکر او انثی اگر کسی عمل صالح انجام دهد میخواهد مرد باشد می خواهد زن باشد مرد و زن اینجا هیچ فرقی نمی کند در قرب به خدا و بالا رفتن به سمت خدا، هیچ محدودیتی زن ندارد بلکه یک جاهایی جلوتر و زودتر از مرد می تواند برسد. چون عاطفی است. گاهی مواقع زن به جایی می رسد که مرد به گرد پایش هم نمی رسد.
حدود شاید ۷۰ سال پیش در کاشان یک میرزا حبیب الله کاشانی زندگی می کرد. عالم، فقیه، کتابهایی نوشته است. آدم بسیار بزرگواری بود. علاوه بر این علمش، روضه خوان سید الشهداء بود.
یک دهه ی محرمی بود روز اول محرم. یک خانم پیرزنی جلویش را گرفت گفت میرزاحبیب الله! خانه ی ما هم روضه است اگر می شود بیا روضه ی خانه ی ما را هم بخوان. میرزاحبیب الله گفت مادرم! من شش تا مجلس قول داده ام اصلا دیگر فرصت نمی کنم بیایم. او گفت روضه ی ما هم مال امام حسین است مجلس ما هم بیا. او چون نمی خواست دل این پیرزن را بشکند و روضه ی سیدالشهداء را رد کند یک ساعتی را پیشنهاد کرد که ساعت خوبی نبود که خود آن پیرزن بگوید این را نمی خواهم. گفت مادرم! من فقط ساعت ۲ وقت دارم. حالا ساعت ۲ بعد از ظهر کی حال روضه گوش کردن دارد؟! آن پیرزن گفت خدا به تو جزای خیر بدهد خیلی ساعت خوبی است، همان ساعت بیا. این بنده خدا دید گیر افتاد دیگر، خود کرده را تدبیر نیست. از فردای آن روز ساعت ۲ می رفت، پنج شش نفر هم بیشتر هم مستمع نداشت. تا روز دهم روز عاشورا. روز عاشورا رسمش این بود که تمام مجالس عصر و بعد از ظهرش را می انداخت صبح که بعد از ظهر خالی باشد که بتواند بخوابد و استراحت کند و شام غریبان را بتوانند احیاء کنند. اما مجلس این پیرزن را چون اهمیت نمی داد و می گفت مهم نیست اصلا نگفت به این پیرزن که من نمی آیم. همه ی مجالسش را صبح رفت. بعد از نماز ظهر و ناهار رفت خوابید. در خواب حضرت زهرا سلام الله علیها را دید. حضرت زهرا به او گفت میرزاحبیب الله! به آن پیرزن که خانه اش می رفتی نگفتی که نمی روی برای روضه!! منتظرت هست چرا نرفتی؟! میرزا حبیب الله می گوید من بلند شدم با اینکه فاصله ی خانه ام تا خانه ی آن پیرزن زیاد بود سراسیمه لباس پوشیدم و دویدم. ساعت ۲ هوا گرم بود از دور می دیدم این پیرزن می آید سر کوچه می رود داخل، مضطرب است او من را نمی دید ولی من او را می دیدم. نزدیک او که شدم تا من را دید گفت میرزاحبیب الله! چرا دیر کردی؟! حضرت زهرا در مجلس نشسته است!! چرا دیر کردی؟ ایشان می گوید من زدم توی سرم که آن چیزی را که من در خواب می دیدم این دارد در بیداری می بیند.
زن اگر زن باشد مرد به گرد پایش هم نمی رسد. گفت:
صلاح کار کجا و من خراب کجا ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا
بنابراین از جهت انسانی تفاوتی بین زن و مرد نیست اینکه دیه و ارث زن نصف دیه و ارث مرد است این بحث ارزش اقتصادی است. البته بعضی از خانمها هستند البته دور از جان خانمهایی که در این جلسه هستند، که زیر بار نمی روند و می گویند ما قبول نداریم این حرفها را. می خواهم این را عرض کنم که بعضی از ماها که بسیاری از ماها هستیم یک جاهایی تقدیر خدا درعالم هستی یا حکم خدا در شریعت را برنمی تابند و زیر بارش نمی رود. یک نفر عزیزش از دنیا می رود خب درست است آدم عزیزش از دنیا برود خیلی سختش هست اینکه شکی ندارد ولی با این وجود یک مرتبه می بینی با خدا درگیر می شود که چرا برای من این تقدیر را کردی؟
خوشا به حال آن کسی که نسبت به تقدیرات الهی و احکام الهی تسلیم می شود
برادران بزرگوار خواهران بزرگوار! اصل دین و دینداری تسلیم خدا بودن است. اینکه وقتی فهمید یک حکمی را خدا فرموده است بگوید چشم و زیر بار برود و اعتراض نداشته باشد.
گاهی به زبان دیگری می گویند که فلسفه ی این چیست مثلا ما تا نفهمیم که فلسفه ی این چیست که رقص حرام است، فلسفه ی این چیست که ارتباط دختر و پسر حرام است، فلسفه ی این چیست که موسیقی های آنچنانی حرام است، فلسفه ی این چیست که حجاب واجب است، تقلید واجب است تا فلسفه اش را نفهمیم قبول نمی کنیم. خیلی از اوقات جوانها این شکلی می گویند که ما تا فلسفه اش را نفهمیم قبول نمی کنیم.
حالا هرچه بگویی عزیز من! فلسفه اش را اگر بفهمی خیلی چیز خوبی است، بد نیست که انسان فلسفه اش را بداند ولی برای خدا و دین داری کردن شرط نگذار. تو بگو اگر حکم خدا است قبول دارم فلسفه اش را بفهمم یا نفهمم. هزاران هزار حکم هست که ما فلسفه اش را نمی دانیم چرا باید موقع وضو باید از بالای آرنج آب بریزی چرا از بالاتر نه، چرا از پایین تر نه؟ چرا باید یک مرتبه شیرجه در آب نزنی؟ چرا باید صورت را بشویی؟ چرا نماز صبح و مغرب و عشاء را مرد باید بلند بخواند آن یکی آهسته بخواند؟ چرا این دو رکعت است آن سه رکعت است؟ هزاران چرا هست که ما فلسفه اش را نمی دانیم. چرا رکوع یکی است سجده دوتا؟
سؤال از امام رضا که چرا باید بعد از حمام هم وضو بگیریم؟
طرف آمد نزد امام رضا علیه السلام گفت من تازه حمام بوده ام تمیزِ تمیز هستم چرا باید برای نماز وضو بگیرم؟ یا غسل کنم؟
امام رضا علیه السلام فرمود برای اینکه خدا می خواهد ببیند بنده هستی یا نه؟ حرف گوش می دهی یا نه؟
خب گاهی مواقع هست که تو باید حرف گوش بدهی وقتی خدا می گوید باید بگویی چشم.
بله در اصول دین عقل باید قبول کند و قانع شوی، تا دلت می خواهد دنبالش برو و فلسفه و دلیلش را بفهم اما وقتی فهمیدی خدایی هست، دینی آورده، پیغمبری هست، کتابی هست آن وقت اگر احکامی را فلسفه اش را نمی داند چیست بگوید خدایی که عقل کل و خالق عقل است وقتی این را گفته حتما یک فلسفه ای دارد که من نمی دانم، باید بگویم چشم.
در فروع دین دیگر جای تسلیم بودن و چشم گفتن است. برای خدا شرط نگذار، برای دینداری شرط نگذار که تا من فلسفه اش را نفهمم قبول نمی کنم. تو اگر فلسفه اش را بفهمی و قبول کنی که بنده ی خدا نیستی؛ بنده ی عقلت هستی! کسی که می گوید تا من فلسفه اش را نفهمم که چرا مثلا تقلید واجب است، تو اگر بفهمی آن وقت بنده ی عقلت هستی کسی بنده ی خدا است که بگوید خدایا اگر تو فرمودی من بفهمم یا نفهمم می گویم چشم حال بفهمم بهتر است ولی حتی اگر نفهمم فلسفه اش را باز هم می گویم چشم و تسلیم هستم.
طرف به امام صادق گفت شما اگر یک انار یا یک سیب نصفش حلال است نصفش حرام، من ذره ای چانه نمی زنم و قبول می کنم با اینکه یک انار مال یک درخت است. یک زمین است یا همه اش حلال است یا همه حرام. ولی اگر شما بفرمایید من تسلیم تسلیم هستم. این است که وقتی فهمید حکم خداست بگوید چشم.
در اصفهان شما در قبرستان تخت فولاد قبر یکی است که صد سال پیش زنده بود مرحوم آخوند کاشی یکی از عرفای بزرگوار استاد آیت الله بروجردی و خیلی از بزرگان.
آخوند کاشی و دهاتی بی سواد و وضو گرفتنش
در اصفهان یکی از بزرگان اصفهان مربوط به حدود صد سال پیش آخوند کاشی بود که از عرفای اصفهان بود. ایشان یک مرتبه لب حوض مدرسه داشت وضو می گرفت.
یک پیرمردی که از لباس و تیپش بر می آمد که از دهات اصفهان است شلوار گشاد پاش بود و کلاه نمدی سرش، وارد مدرسه شد کنار ایشان شروع کرد وضو گرفتن. همینطور شالاپ و شلوپ وضو می گرفت، وقتی وضو می گرفت آبش ترشح کرد به این بنده خدا که وضو می گرفت، آخوند کاشی هم خیلی محتاط بود؛ هی خودش را کنار می کشید که آب وضویش ترشح نکند. او هم همینطور بی خبر گرد و خاک می کرد.
یک مقدار خیره خیره به او نگاه کرد و به او گفت این وضویت تو سرت بخورد! این وضو گرفتنه!؟ همه ی آب وضویت را به من ریختی!
آن پیرمرد گفت جناب آخوند! شما سرت در کتاب و قرآن است و چیز می دانی، ما چیزی نمی دانیم دهاتی هستیم، فقط آمده ایم یک وضو بگیریم به خدا بگوییم خدایا ما عاصی نیستیم، آمدیم یک وضو بگیریم به خدا بگوییم ما طاغی و عاصی نیستیم، تسلیم هستیم.
تا این را گفت آخوند کاشی نشست دستش را روی سرش گذاشت گفت طلبه ها! این را دریابید. این خدا را شناخته است، این دین را شناخته، روح دین را فهمیده که خدایا ما طاغی نیستیم، ما عاصی نیستیم، ما تسلیم هستیم.
روح دینداری همین است که به خدا بگویی ما عاصی نیستیم چون شما فرمودی چشم. من زیر بار می روم، تسلیم هستم، راضی هستم.
۳- هم خدا را به خالقیت و ربوبیت قبول دارند و هم راضی هستند
ولی دسته ی سوم که خوشا به حال دسته ی سوم، خوشا به حال دسته ی سوم. دسته ی سوم ما آدمها، کسانی هستند که به قول حافظ زبان حالشان این است که:
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد
حافظ می گوید یک عده ای هستند که می گویند هیچ جای این عالم از طرف خدا خطا و اشتباه نیست. هر کاری خدا بکند درست درست همان است هم در تقدیرات، هم در تشریعات.
این ها باور دارند که خدایی دارد این ملک را مدیریت می کند، کسی سرپرستی این ملک را به عهده دارد که پنج صفت دارد (البته خدا هزار صفت دارد که در دعای جوشن آن هزار اسم خدا را خوانده اید) من تقاضا دارم به پنج صفت خدا توجه کنید و در نظر بگیرید. به خدا قسم اگر کسی این پنج صفت خدا را قبول داشته باشد و باور کند زندگیش عوض می شود و هیچ کجا در زندگی کم نمی آورد.
پنج صفت خدا
۱) دانای بی نهایت
خدایی دارد در این عالم مدیریت می کند که دانای بی نهایت است. علمش بی نهایت است، همه ی نیازها را می داند، هر کس هرچه نیاز داشته باشد خدا می داند. درست است؟ این را قبول داریم دیگه؟ اگر قرار باشد خدا این را نداند این نقص خدا است. این خدا دانای بی نهایت است.
۲) دارای بی نهایت
این خدای دانا، دارای بی نهایت است، دارد، کم نمی آید از او، خزائن آسمان و زمین مال اوست، دارای بی نهایت است. اگر از ابتدای تاریخ تا انتهای تاریخ به تمام انسانها آنقدر که به پیغمبر اکرم لطف و عنایت کرده، به همه ی انسانها بدهد از خدا چیزی کم نمی آید.
۳) توانای بی نهایت
این خدای دانای دارا، توانای بی نهایت هم هست، قدرتش آنچنان است که کسی نمی تواند جلویش را بگیرد، اگر بخواهد به کسی ببخشد هیچ کس نمی تواند عاجزش بکند
۴) مهربان بی نهایت
و این خدای با این سه صفت، مهربان بی نهایت هم هست. خدا را با خودمان مقایسه نکنیم. ما ضعیف هستیم کسی سلام ما را شل جواب بدهد کینه به دل می گیریم، خدا اینطور نیست مهربان بی نهایت است.
۵) بخشنده ی بی نهایت
و این خدای با این چهار صفت بخشنده ی بی نهایت هم هست. هیچ بخل ندارد. بخشنده ی بی نهایت است.
خب حالا اگر کسی این پنج صفت خدا را باور داشته باشد اگر یک جایی خدا یک چیزی را به من نداد، نه از باب این است که نمی داند، و نه از باب اینکه ندارد که بدهد، و نه از باب اینکه نمی تواند بدهد و عاجز است و نه از باب اینکه کینه ی تو را دارد و نه از باب این است که بخیل است. هیچکدام اینها نیست. اگر یک جایی به من نداد دوستت دارد که بهت نمی دهد وگرنه از طرف خدا که هم می داند چه می خواهی، هم دارد که بدهد، هم می تواند بدهد، هم مهربان است به تو، هم بخشنده است. اگر جایی بهت نداد به خاطر این است که دوستت دارد.
گاهی اوقات ندادن، دوست داشتن است.
بچه ی کوچک شما سه چهار ساله از شما یک تیغ تیزی را می خواهد، پدر و مادر به او نمی دهند، بچه گریه می کند پایش را به زمین می کوبد، پدر و مادر بهش نمی دهند. شاید آن بچه در دلش بگوید عجب پدر و مادر سنگدلی من این همه دارم خودم را می کشم اما پدر و مادر این تیغ را به من نمی دهند، چقدر سنگدل هستند!
حالا ماه محرم هست من نمی خواهم به عنوان لطیفه بگویم نقل می کنند یک نفر رفته بود تیمارستان این مریض های روانی را نگاه می کرد. دید یکی از این مریض های روانی یک گوشه ای نشسته آرام روی پایش می زند و می گوید مریم! مریم! به یکی از این پرستارهایی که آنجا بودند گفت این بنده خدا چشه؟! گفت یک مریم خانم بود این عاشقش بود بهش ندادند این دیوانه شد و به سرش زد واینجا آوردنش. این همینطور که می گشت بین این دیوانه خانه دید یکی دیگه را که با زنجیر بسته اند معلوم است که خیلی خطرناک است. محکم می زد روی پایش و می گفت مریم مریم! از یکی از این پرستارها سؤال کردند این دیگه چشه؟! گفت همان مریمی که به اولی نداده بودند به این دومی دادند که اینطوری شد. خب هر دادنی خوب نیست.
یکی از رفقا که اگر اسم بیارم می شناسیدش. می گفت در خانه ی ما یک پیرزن خیلی متدین مسجدی در طبقه ی دوم مستأجر ما بود. یک بار من داشتم به سمت خانه می آمدم، دیدم این پیرزن در کوچه دارد به سمت مسجد می آید ولی معلوم است که انگار خونی باشد یا زخمی باشد صورتش کبود، لنگ لنگان دارد می آید. گفتم مادر چی شده؟ گفت بچه ای که آدم به زور از خدا و از امام رضا بگیرد بهتر از این نمی شود. گفتم چطور مگه؟ گفت من پسرم کتک مفصلی به من زد که به این روز انداخته من را. این پسر وقتی بچه بود یکی دو سالش بود مشهد بودم رفته بودم زیارت. آنجا مریض شد. آنفولانزایی چیزی بود گرفت. من دیدم دارد می میرد رفتم دم پنجره فولاد و گفتم یا امام رضا! ما با بچه آمدیم بی بچه برگردیم؟! این بچه را گذاشتم پای پنجره فولاد و شروع کردم یک کولی بازی در آوردن. شروع کردم اینقدر تو سر و کله زدن، جیغ داد فریاد که همه درد خودشان را فراموش کردند و نگاه کردند ببینند من چی می خوام؟ دیدم این بچه خوب شد. به زور از امام رضا گرفتیم. این بچه حالش خوب شد بردمش خانه دیدم نه واقعا حالش خوب شد. الان یکی از قاچاقچی های بزرگ تهران و لاتهای بزرگ تهران است. امروز آمده بود خانه من به او گفتم پسرجان! تا کی این کارها را می کنی؟ افتاد به جان من و این کتک را به من زد. بچه ای که به زور از امام رضا بگیری بهتر از این نمی شود. گاهی مواقع هر دادنی اینطور نیست که به نفع آدم باشد.
ثعلبه ی انصاری در زمان پیغمبر آدم فقیری بود که از جهت مالی ضعیف بود. مدام می آمدم دور و بر پیغمبر می چرخید و اصرار می کرد که یا رسول الله دعا کن که خدا به من چیزی بدهد، دعا کن به من ثروت بدهد. پیغمبر فرمود ثعلبه! همینی که داری به نفعت هست. دینت با همین محفوظ می ماند گاهی بعضی افراد ظرفیتش را ندارند. هر بار که می آمد پیغمبر می فرمود همین به نفع تو است. آنقدر اصرار کرد که پیغمبر فرمود خدایا! آنچه که ثعلبه می خواهد به او بده. زد و یکی از نزدیکانش از دنیا رفت و یک ارث هنگفتی به او رسید. این با این ارث، و این پول زیادی که گیرش آمده بود گاو و گوسفند و شتر و این طور چیزها خرید و یک دامداری راه انداخت. کم کم تعدادشان زیاد شد و در مدینه جایشان نمی شود رفت بیرون مدینه یک مرتعی را آنجا گرفت و آنجا ماند. یواش یواش به نمازهای پیغمبر دیگر نمی رسید. یکی در میان می آمد. یواش یواش هفته ای یک بار و کم کم دیگر نیامد. ایام جمع آوری زکات شد. پیغمبر مأمورینش را فرستاد برای جمع آوری زکات. یکی از کسانی که زکات به آنها تعلق می گرفت همین ثعلبه بود که هم کشاورزی زیاد داشت هم دام داشت. زکات به او تعلق می گرفت. مأمورین پیغمبر سراغش رفتند و گفتند باید زکات بدهی. گفت زکات!!؟ مگر ما یهودی هستیم که باید جزیه بدهیم. گفتند بابا! جزیه چیز دیگری است. مالیاتی است که غیرمسلمانهایی که شهروند کشور اسلامی هستند و حکومت اسلامی هستند باید آن مالیات را بدهند. زکات را مسلمان باید بدهد. در قرآن هرجا اقیموا الصلوه دارد آتوا الزکوه هم دارد، امر خدا است. گفت این حرفها نیست. ما کلی با زحمت و عرق جبین اینها را گیر آوردیم پول خبری نیست من چیزی نمی دهم!! مأمورین زکات آمدند گفتند یا رسول الله! ثعلبه زکات نمی دهد. پیغمبر سه مرتبه فرمود ویل لثعلبه، ویل لثعلبه وای بر او، وای بر او! من گفتم همانی که داری به نفعت هست. همان فقیری و همان که داری به نفعت است. اینطوری شد که دینش را هم از دست داد.
خداوند متعال اگر جایی نمی دهد نه از باب این است که نمی داند یا ندارد بدهد، یا نمی تواند بدهد یا نامهربان است یا بخیل است. بلکه دوستت دارد که به تو نمی دهد. با او در نیفت. دسته سوم کسانی هستند که این را باور دارند که چنین خدایی دارد اداره می کند. از این جهت به مقدرات الهی راضی هستند و با احکام خدا تسلیم هستند. سعی می کنند ولی در عین حال هرچه که خدا برایشان مقدر کرد. نتیجه هر چه بود واگذار می کنند.
این دسته سوم کسانی هستند که حتی نه فقط در نعمت شاکر هستند و تسلیم، هنر این است نه فقط در نعمت. بله در نعمت انسان تسلیم خدا و راضی است و شکرگذار، ولی در بلا هم شاکر هستند. ما خیلی هنر کنیم در بلا صابر باشیم اما اینها در بلا شاکر هستند. چون می دانند اگرچه از طرف خدا است ولی چون از طرف خداوند متعال هست پشتش یک ضیافت و مهمانی هست. خدا می خواهد اینها را بالا ببرد. یک مهمانی است. شما سیدالشهداء را ببینید روز عاشورا در دل بلا و وقتی بلا نازل شد آن چنان خدا را شکر می کرد که اگر آدم توجه کند آن موقع که سالم سالم است و در عافیت، آن شکر را ندارد. شب عاشورا فرمود اثنی علی الله احسن الثناء و احمده علی السراء و الضراء
حالا امام حسین معصوم است آن که معلوم است. حضرت زینب این بلای کمر شکن را که آدم را پیر می کند و کوه را از پا در می آورد حضرت زینب طوری بود که وقتی ابن زیاد گفت ما رأیت صنع الله بأخیک دیدی که خدا با برادرت چه کار کرد؟ خواست نیش بزند به حضرت زینب. حضرت زینب سلام الله علیها فرمود ما رأیت الا جمیلا اگر می خواهی ببنید خدا چه کار کرد، خدا جز خوبی برای ما هیچ کاری نکرد. همه اش قشنگی بود! بله شما وحشی گری کردید، شما مستحق لعن هستید ولی خدا یک مهمانی برای ما ترتیب داده ممنونش هم هستیم.
کسانی که دسته سوم هستند کسانی هستند که با خدا در نیفتاده اند و راضی هستند چون می دانند رفیقشان دارد عالم را مدیریت می کند چرا من با او در بیفتم؟
در یزد اگر الان تشریف ببرید در امام زاده جعفری که در یزد هست. البته دو تا امامزاده جعفر هست. یکی در شهر است در خود یزد. یک امامزاده جعفر هست که کنار آن امامزاده یکی از اولیاء بزرگ الهی و از اوتاد هست که خیلی سالی نیست از دنیا رفته است آنجا دفن است که قبرش محل حاجت است. کی؟ آیت الله شیخ غلامرضا یزدی. بعضی از مراجع تقلید الان از شاگردانش بودند. بعضی از مراجعی که الان هستند شاگردانش بودند. قبل از شهید صدوقی در یزد بوده است. واقعا آدم عجیبی بوده است. من اگر بخواهم در مورد ایشان صحبت کنم یک مجلس باید فقط در مورد آشیخ غلامرضا صحبت کنم. فوق العاده بود. خدا رحمت کند امام جمعه ی مهریز یزد آیت الله آقای برهان خودش به من گفت که من شفا گرفته ی جنازه ی ایشان هستم! گفتم یعنی چی؟ ایشان گفت من جوان بودم. آقای آشیخ غلامرضا از دنیا رفت در یکی از روستاهای اطراف یزد به نام ده بالا، از دنیا رفت. جنازه روی زمین بود تا اینکه مردم جمع شوند و تشییع کنند. هنوز در اتاق بود. ایشان می گفت من جوان بودم. حصبه داشتم. آن موقع که حصبه باعث مرگ و میر می شد. می گفت بسیار حالم خراب بود. مادرم به من گفت تا آقا را دفن نکرده اند بلند شو یک دست روی جنازه اش بکش و به خودت بکش، شفا پیدا می کنی. آقای برهان می گوید من بلند شدم رفتم. تلو تلو می خوردم از شدت تب. حالم خیلی خراب بود. می گوید رفتم جنازه ی آقا روی زمین بود. دست کشیدم به پایش و کشیدم به صورتم و سینه ام. می گفت خدا شاهد است آبی بود که روی آتش ریخت. مریضی ام تمام شد. می گفت خود من شفا گرفته ی ایشان هستم. ایشان باعظمت بود. همه ی مراجع تقلید آیت الله بهجت، حضرت امام، آیت الله بروجردی همه نسبت به ایشان ارادت داشتند. آقا جمال گلپایگانی در نجف، مرجع باعظمت می گفت صدتا مثل من در نجف پیدا می شود یکی مثل آشیخ غلامرضا پیدا نمی شود. آشیخ غلامرضا یزدی اگر یک گوشه ای در قم می نشست مرجع تقلید علی الاطلاق شیعه می شد بعد از آقای بروجردی. اما چون دلسوز بود نسبت به دین مردم، یک گوشه ای ننشست. راه افتاد این طرف و آن طرف و در این روستاها و شهرهای اطراف یزد می رفت نماز مردم را درست می کرد، مسأله میگفت، می رفت برای این چیزها. خودش می گفت ما آخر عمری دوره گرد شدیم. گاهی مواقع بعضی از روستاها می رفت بیرونش می کردند و راهش نمی دادند. بعضی ها بدآخوند بودند راهش نمی دادند. خودش نقل می کرد که چها کشیده بود. اما دلسوز دین مردم بود
مقصودم این است که این آشیخ غلامرضا یزدی پسرش که فاضل، زیبا، باتقوا بود و می گفتند جای پدر را می گیرد. از سفر حج و عتبات برگشت قم. در قم مریض شد و از دنیا رفت. در تشییع جنازه ی پسرش در قم همه ی بزرگان بودند. حضرت امام را می گفتند خیلی گریه می کرد. فقط و فقط یک نفر بود که گریه نمی کرد و دائم میگفت اللهم لک الحمد اللهم لک الشکر. و آن پدرش آشیخ غلامرضا بود. بقیه همه گریه می کردند. کنار قبر که رسیدند خود آشیخ غلامرضا داخل قبر رفت، جنازه ی پسرش را گرفت. پسر فوق العاده ای که میگفتند جای پدر را میگیرد. خیلی باتقوا بود. شیخ محمد بود. گذاشتش داخل قبر و خودش تلقینش را خواند. تعجب می کردند که این پدر چقدر باید صبور باشد. فقط و فقط آن لحظه ی آخر که می خواست از قبر بیرون بیاید یک چشمش اشک زد. بعد خودش با آن لهجه ی قشنگ یزدی اش گفت ای اشک! مگر چطور شده؟! مگر چی شده؟! اللهم لک الحمد. بعد از داخل قبر بیرون آمد. گفت روی قبر را بپوشانید. بعد سنگی را گفته بود که بنویسند برایش که شیخ محمد که از سفر خانه ی خدا و عتبات برگشت مهمان حضرت معصومه شد.
اینطور آدم ها آدم هایی هستند که همیشه تسلیمند، همیشه نسبت به مقدرات الهی راضی هستند. معنای راضی بودند نه اینکه نسبت به ظلم مردم و ظلم ظالم راضی باشند نه نسبت به خدا و مقدرات الهی. با او قهر نمی کنند و با او درگیر نیستند. چون می دانند هر کاری خدا بکند همان قشنگ است و همان درست است.
یک جمله ای هست برادران بزرگوار خواهران بزرگوار در آخر دعای ابوحمزه اگر می توانید این جمله را حفظ کنید و در قنوت های نمازهایتان یا در سجده ها بخوانید خیلی این جمله فوق العاده است. اللهم انی اسئلک ایمانا تباشر به قلبی و یقینا حتی اعلم انه لن یصیبنی الا ما کتبت لی و رضنی من العیش بما قسمت لی یا ارحم الراحمین. الله اکبر! خیلی جمله زیباست. امام سجاد به خدای متعال عرض می کند خدایا! از تو ایمانی می خواهم که دائم در قلبم باشی، حضورت را حس کنم. خدا هست خدا که دائم هست متنهی ما نیستیم. ما غایب هستیم. ما حس نمی کنیم. وگرنه خدا که هست. خدایا به من ایمانی بده اللهم انی اسئلک ایمانا تباشر به قلبی که همیشه در قلب من مباشرت داشته باشی حضور داشته باشی. و یقینا و خدایا به من یقینی بده حتی اعلم انه لن یصیبنی الا ما کتبت لی. که بدانم تو مقدرات را رقم می زنی، شانسی و گتره ای نیست. عالم شانسی نیست همه چیزش روی حساب است. یک برگ از درخت نمی افتد مگر با اجازه ی خدا. یک مولکول در این عالم جابجا نمی شود مگر اینکه خدا بخواهد. شانسی ها مقدرات ما را رقم نمی زند.این خیلی مهم است که انسان باور کند که اگر حادثه ای برایش رخ داد مثلا صبح از خانه بیرون آمدی یک کسی را دیدی که باعث شد در زندگی ات تحولی رخ بدهد. این را شانسی نگو که اتفاقی به کسی برخورد کردم. یک بلایی آمد یک مریضی آمد شانسی ندان بلکه روی حساب هست. یک نعمتی گیرت آمد شانسی ندان این روی حساب است. من در یک جلسه ی دو سه روز پیش عرض کردم که روایات متعددی داریم که یک خار در دستتان می رود، سرتان به جایی می خورد، سنگی به سرتان می خورد، پایتان به زمین گیر میکند و حالت زمین خوردن به شما دست می دهد، شب کابوسی می بینید از خواب می پرید در روایات ما هست که همه روی حساب است. ماها چون حساب دستمان نیست می گوییم شانسی بود یک تیغ در دستمان رفت. شانسی چیه؟! یک کاری کردی که این اتفاق افتاد. این چیزهای ریز ریز شانسی نیست چه برسد به کسی که نمازش قضا شود یا در زندگی اش گره بیفتد. ببین چه کار کردی که این اتفاق افتاده است. شانسی نیست. مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می گوید در کوچه داشتم می رفتم یک فکری به ذهنم آمد که بروم انجام دهم یک کار مکروه. یک کار حرام نه، مکروه. نقل نکرده چه کاری. می گوید همینطور که می رفتم پشیمان شدم گفتم ولش کن. رسیدم به خیابان. از عرض خیابان که می خواستم عبور کنم چندتا شتر داشتند رد می شدند. می گوید آن شتر آخری یک لگد به سمت من پرت کرد که اگر من جاخالی ندادم قطعا ضربه ی سنگینی خورده بودم. سریع رفتم در یکی از مساجد همان اطراف توسل کردم که خدایا این لگد برای چه به سمت من آمد. خیلی ها در خیابان بودند چرا این لگد به سمت آنها نرفت و به سمت من آمد؟! به من فهماندند که این به خاطر آن فکر مکروهی بود که کردی! این مال کلاس ایشان است این مال ما نیست که یک فکر مکروه هم برایش تنبیه دارد. او گفت که خدایا من که نرفتم آن عمل مکروه را انجام بدهم؟! گفتند که آن لگد شتر هم که به تو نخورد! بادش از بغل گوشت رد شد بفهمی این ملک خدا دارد. بی حساب و کتاب نیست. فقط بفهم خبری هست.تصادفی نیست و یقینا حتی اعلم انه لن یصیبنی الا ما کتبت لی و رضنی من العیش بما قسمت لی یا ارحم الراحمین. خدایا من را از زندگی ام راضی کن به آن گونه که تو تقسیم می کنی و تو تقدیر می کنی.
ان شاء الله که بتوانیم به این تسلیم و رضا برسیم. فرصت نیست فقط اشاره کنم امام رضا را در این بین خیلی واسطه قرار بدهید. امام رضا که به او رضا می گویند برای اینکه کسی بخواهد از زندگی اش راضی باشد باید واسطه اش امام رضا باشد. فرصت نیست من اگر یک زمانی توفیق بود این را خدمت شما عرض می کنم.
امروز معمولا به عنوان هفتم محرم که خیلی هم زود دارد این روزهای آخرش تمام می شود از نازدانه ی سیدالشهدا از حضرت علی اصغر باب الحوائج می گویند. ما شیعیان چهار نفر بینمان به باب الحوائج معروفند. همه ی ائمه باب الحوائجند اما بین ما چهار نفر معروفند. یکی حضرت موسی بن جعفر، یکی حضرت اباالفضل، یکی مادرش ام البنین و چهارمی حضرت علی اصغر باب الحوائج هستند.
این بچه هایی که در کربلا بودند را بچه نبینید. این بچه ها سنشان در عالم دنیا کم بود اما اگر بدانید چه عوالمی را پشت سر گذاشتند که شدند این، آن وقت می بینید پیر راه هستند، بچه نیست. شما در قرآن خواندید که حضرت عیسی روز اول زندگی و تولدش بود گفت قال انی عبدالله آتانی الکتاب و جعلنی نبیا گفت من عبد خدا هستم. خدا به من کتاب داده نه می دهد! و من را پیغمبر قرار داده است! حضرت عیسی! شما اول زندگیت است، کجا خدا کتاب بهت داده؟ کجا شما را پیغمبر قرار داده است؟! بله روز اول زندگیم هست در عالم دنیا اما زندگی که از عالم دنیا شروع نمی شود زندگی از عوالم قبل شروع می شود عالم طینت، عالم میثاق، عالم ذر. در آن عالم خدا امتحان گرفته است که در زیارت حضرت زهرا می خوانید امتحنک الله الذی خلقک قبل ان یخلقک قبل از اینکه خدا در عالم دنیا تو را بیاورد از تو امتحان گرفته است. در آن عالم خدا امتحان گرفته و کسانی که در آن امتحان پذیرفته شدند آن وقت اینجا خیلی چیزها گیرشان می آید. اگرچه روز اول زندگش هم هست. پس درست است در عالم دنیا حضرت عیسی روز اولش باشد اما اگر زندگی را از قبل از دنیا بگیری که همینطور هم هست آن وقت می بینی این راهی را رفته است. حضرت علی اصغر در عالم دنیا شش ماهش بود اما یک راهی را طی کرده است که شد حجت کبرای سیدالشهداء بزرگترین سند مظلومیت امام حسین حضرت علی اصغر است، بزرگترین سند!
شما می دانید روز عاشورا خیلی ها بودند مظلوم بودند، همه مظلوم بودند اما شما اگر حضرت قاسم را ببینید مظلومیت این است که لباس رزم به تنش نمی آمد اما بالاخره حضرت قاسم یک شمشیری، یک سپری داشت. عبدالله بن حسن خیلی مظلوم تر بود چون دیگر شمشیر و سپر هم نداشت. در مقتل و گودال قتلگاه وقتی شمشیر را آن نانجیب حواله کرد این طفلک فقط دستش را گرفت جلوی شمشیر که دست به پوست آویزان شد اما بالاخره یک دستی داشت که جلوی آن شمشیر را بگیرد. اما علی اصغر همان را هم نداشت. علی اصغر امام حسین بی پناه بی پناه بود. همان را هم نداشت که از خودش دفاع کند و امام حامی مظلوم است و مظلومترین فرد در کربلا علی اصغر امام حسین است و چون مظلومترین فرد است سند مظلومیت امام حسین است. روز قیامت دیگر کسی نمی تواند بگوید ما نمی دانستیم شما مظلوم بودید شما آدمهای خوبی بودید، ما خیال می کردیم یزید درست میگوید! امام حسین می گوید من بچه ام را سردست نگرفتم!؟ من را نمی دانستید و گول خورده بودید و فکر می کنید من خارجی هستم، این بچه را چی؟! این بچه حجت کبرای امام حسین است.
گفت که ای قوم علی اصغرم است این
حجت کبرای روز محشرم است این
آن همه اصغر بدند اکبرم است این (این اکبر است)
این حجت کبرا است و لذا خونش روی زمین نریخت و لذا امام حسین دست زیر گلویش گذاشت و خون را به آسمان پاشید و ملائکه این خون را به عرش بردند که در قیامت این حجت امام حسین باشد. حجت و سند مظلومیت امام حسین باشد.
بچه های کربلا را به نبینید. درست است که سه ساله است اما اگر پشتبندش را نگاه کنید پیر راه است. شش ماهه است اما اگر عوالمی را که طی کرده که شده حجت امام حسین آن وقت می بینید پیر راه است. لذا تعجب ندارد اگر به او باب الحوائج گفته می شود. آدم با چشم بچگی نگاه نمی کند که از یک بچه حاجت بخواهیم؟! اینطور قضیه را نمی بیند. مرحوم آسید هاشم حداد از شاگردان برجسته ی آقای قاضی می گفت بچه من دو سالش بود در کربلا از دنیا رفت. چون شب از دنیا رفت نمی توانستیم دفنش کنیم. کنار اتاق یک پارچه روی او کشیدیم تا صبح دفنش کنیم. ایشان میگفت من با چشم بچگی به این بچه نگاه کردم که یک بچه ای در خانه ی ما از دنیا رفته است. می گفت یک مرتبه دیدم (ایشان اهل مکاشفه بود) دیدم روح این بچه و باطن این بچه خودش را به من نشان داد. احاطه پیدا کرد بر کل خانه، بعد بزرگتر شد احاطه پیدا کرد بر کل کربلا، بعد بزرگتر شد احاطه پیدا کرد بر کل عالم دنیا و خودش را به من نشان داد که بابا! به چشم بچگی به من نگاه نکن من بر کل دنیا احاطه دارم. یک روح پاک! یک فطرت پاک! حالا من از شما سؤال می کنم بچه ی آقای سیدهاشم حداد این عارف بزرگوار اگر روحش احاطه بر عالم دنیا دارد آن وقت بچه ی سیدالشهدا حضرت علی اصغر روحش به کجا احاطه دارد؟! به عالم دنیا، برزخ و قیامت. به همه ی عوالم احاطه و اشراف دارد و می تواند دستگیری کند.
این طفل معصوم را امام حسین در نقلی هست داشت می بوسید آن آخر برای خداحافظی. در نقل مشهور هست که روی دست بلند شد. یک مرتبه دید این به روی دستش شروع کردن بال بال زدن. پر پر شدن. من به نظرم سنگین ترین مصیبت روز عاشورا برای خود امام حسین همین مصیبت حضرت علی اصغر بود. که وقتی روز یازدهم محرم اسرای کربلا را داشتند از مقتل بیرون می بردند سکینه روی پیکر پدر افتاده بود یک مکاشفه ای برایش شد. امام حسین گفت دخترم! به شیعیان من دو پیغام برسان. یکی بگو شیعتی مهما شربتم ماء عذب فاذکرونی او سمعتم بشهید او قتیل فاندبونی شیعیان من اگر آب گوارایی خوردید یاد من هم باشید. دخترم! یک پیغام دومی هم به شیعیان من برسان بگو لیتکم فی یوم عاشورا جمیعا تنظرونی کیف استسقی لطفلی فابوا ان یرحمونی کاش روی عاشورا بودید من برای طفلم آب خواستم ببینید چه کارش کردند. از همه ی مصیبتها امام حسین دست روی این مصیبت گذاشتند. معلوم است که خیلی دل امام حسین را سوزاند. خیلی برای امام حسین سنگین بود. وقتی که این بچه تیر خورد، خیلی از شما بچه ی کوچک داشتید یا دارید، اگر بچه ی کوچک یک هسته در گلویش برود و پدر و مادر در نیاورند خفه می شود. حالا یک تیر سه شعبه به اندازه ی قامت خود علی اصغر به اندازه ی قد خودش در گلو رفته است. تیر را که برای بچه سال درست نمی کردند همان تیری بود که برای بزرگسال درست کرده بودند. این در گلو رفته است. امام حسین دید اگر این تیر را بکشد گردن قطع می شود اگر بگذارد باشد راه نفس بند آمده است چه کار بکند حضرت؟! گویی ولی خدا متحیر شد، معصوم هیچ کجا متحیر نمی شود اما انگار اینجا متحیر شد! خطابی از آسمان رسید دعه یا حسین فان له مرضعا فی الجنه دایه ای در بهشت او را تحویل گرفته اباعبدالله علیه السلام دست زیر گلویش گذاشت و این خون را پاشید. الله اکبر! معمولا در مداحی ها و روضه ها می گویند امام حسین خجالت می کشید که مثلا رباب دم در خیمه ایستاده، این بچه را به رباب بدهد. اما من در مقتلی دیدم که به محض اینکه رباب دید بچه اش تیر خورده رفت آخر خیمه نشست. که امام حسین او را نبیند و خجالت نکشد. هر یکی از یکی بامعرفت تر و خوب تر و باوفاتر بودند.
خدایا به آبروی علی اصغر امام حسین باب الحوائج به آبروی سیدالشهداء دست ما در دنیا و آخرت از دامنشان کوتاه مفرما.
به محمد و آل محمد به همین نازدانه باب الحوائج قسمت می دهیم مرضای اسلام منظورین شفای عاجل کرم بفرما.
حاجات شرعی این جمع حاضر برآورده به خیر بفرما.
به حق حضرت علی اصغر نسل و اولاد ما را تا قیامت حسینی قرار بده.
اموات جمع حاضر، ذوی الحقوق، شهدا، شهدای مدافع حرم، امام راحل با سیدالشهداء محشور بفرما.
به حق حضرت علی اصغر خدمتگزاران دین رهبر بزرگوارمان بر توفیقات و طول عمرشان بیفزای.
خدایا به خودن گلوی علی اصغر و سر مقدس سیدالشهدا فرج مولایمان امام زمان تعجیل بفرما.
و عجّل اللّهم فی فرج مولانا صاحب الزمان
بازدیدها: 0