بی نمازها خوشبخت ترند؟
هیات: بی نمازها خوشبخت ترند!؟ مجموعه داستان هایی دخترانه با موضوع نماز، حجاب و شعار دینی و فضیلت های آنها است که از سوی ستاد اقامه نماز برای نوجوانان منتشر شده است.
خواندن مجموعه داستان بی نمازها خوشبخت ترند!؟ را به چه کسانی پیشنهاد می کنیم؟
همه نوجوانان به ویژه دختران مخاطبان این کتاب اند.
بخشی از کتاب بینمازها خوشبختترند!؟
دوست دارم آسمان همین الان روی سرم آوار شود! دیشب تا خود صبح چرت زدم و درس خواندم؛ اما چه فایده؟ چه فایده که امروز جای نمره بیست، یک هفده خوشآبورنگ نصیبم شد. آخه هفده هم شد نمره؟ خدا با من لج افتاده! وگرنه هیچ دلیلی ندارد که نمرهام کم شود. محیا سری برای خانم اسدی تکان میدهد و لبخندزنان میآید سمت من. از لبخندش حالم بد میشود؛ باید هم لبخند بزند؛ باید هم در دلش عروسی بگیرد. امروز بهترین نمرهٔ کلاس را گرفته است.
_ کوثر، نمیخوای جمع کنی بریم؟
کتابها را میاندازم داخل کوله؛ نگاهم را از چشمان خندانش میگیرم؛ چادرم را روی سر مرتب میکنم و میگویم: «بریم».
از در مدرسه پایمان را بیرون نگذاشتهایم که ماشینِ بابا را میبینم؛ از دود اگزوزش لجم میگیرد؛ میخواهم زودتر محیا را راهی کنم؛ نمیخواهم ماشین پتپتیمان را ببیند و در خلوت به ریشمان بخندد؛ اما صدای بابا اجازه نمیدهد: «سلام بر دختران باهوش کلاسِ اول متوسطهٔ مدرسهٔ شهید رجایی». محیا ریسه میرود از خنده، و من بهسختی لبخند میزنم. بابا نگاهی به من میاندازد: «قند و عسل بابا چطوره؟» قند و عسل بابا حالش خوب نیست، هیچ حالش خوب نیست! یاد کولر سوختهٔ ماشین که میافتم حالم بدتر هم میشود. سرویس محیا که بوق میزند، انگار مرا از جهنم نجات دادهاند؛ بیرمق دستش را فشار میدهم و مینشینم روی صندلی ماشین. بابا شروع میکند به تعریف کردن: «این رخشِ زرد رو که میبینی تازه از تعمیرگاه گرفتم. اوستا گفت که تاکسیمون باید چند روزی مهمونشون باشه؛ ولی دلم نیومد تو بمونی زیر آفتاب و با اتوبوس بری خونه. همین شد که گفتم بیام دنبالت. چه خبر؟ خوبی باباجان؟ مدرسه چطور بود؟» میخواهم بگویم: «ماشین شما هم کم از اتوبوس نداره! صندلیهای زهواردررفته و کولر خاموش و صداهای عجیبوغریب»، اما حرفی نمیزنم؛ فقط میگویم: «سلامتی. مدرسه است دیگه». سر تکان میدهد؛ پیچ رادیو را میچرخاند و میپرسد: «این دوستت چرا همراه ما نیومد؟ اگه خواست بگو برسونیمش». خندهام میگیرد؛ از آن خندههای همراه با حرص. همین مانده که محیا با آنهمه پز و افادهاش بنشیند توی ماشین ما و این یک ذره آبرویی هم که جمع کردهام به باد فنا برود.
_ چی شد بابا؟ جواب نمیدی؟
چادرم را میاندازم روی شانهام؛ زل میزنم به کوچهٔ باریکِ روبهرو، خانهمان آخرین خانهٔ این کوچه است؛ اصلاً ما در همهچیز آخرین هستیم؛ میگویم: «محیا با ما نیومد، چون مسیر خونهاش با ما یکی نیست. میدونی خونهشون کجاست؟ اون ساختمون خوشگله هست نزدیک شهربازی، که تو بهش میگی قصر، طبقهٔ یازدهم اونجا میشینن. بعدشم محیا سرویس داره. باباش تهیهکننده است؛ مامانش هم همکار باباشه، طراح صحنه است». بابا لبخند میزند. میخواهد چیزی بگوید، اما ماشین خاموش میشود؛ یکدفعه، بدون هیچ صدایی. هنوز چندمتری مانده تا خانه. دندانهایم را فشار میدهم روی هم. میخواهم پیاده شوم که بابا سطل ماست را از صندلی عقب میدهد دستم: «این رو ببر بابا؛ مامانت یه استنبلی حسابی بار گذاشته. منم هلش میدم تا جلوی در و الان میام». میدوم سمت خانه؛ کیف و چادرم را همانجا کنارِ جاکفشی ول میکنم؛ میروم داخل اتاقم و خودم را میاندازم روی تخت فنری؛ صدای قیژش تا هفت خانه آنورتر میرود. صدای مامان را میشنوم: «کوثر، دختر کجا رفتی؟ اینها رو چرا اینجا انداختی؟» جواب نمیدهم! میدانم میآید تو؛ میآید و هزار بار میپرسد: «چی شده؟» و تا ته ماجرا را درنیاورد بیخیال نمیشود. صدای پایش را که میشنوم، ملحفه را میکشم روی سرم. در باز میشود: «اِوا! این چه وضعیه؟ پا شو ببینم. حالت خوب نیست کوثر؟ نکنه تب داری؟ سرما خوردی؟ گفتم زیر باد کولر نخواب». کولر؟ کدام کولر؟ یک کولر آبی قدیمی، مگر چقدر خنکی دارد که باعث چاییدگی شود.
مامان محلفه را کنار میزند و دست میگذارد روی پیشانیام.
_ تو که چیزیت نیست. باز چی شده تو مدرسه؟
چشمهایم را باز میکنم؛ زل میزنم توی چشمهایش.
_ چه غمگینه چشمات دختر! میخوای بگی چی شده؟
منبع: پاتوق کتاب فردا
بازدیدها: 0