معرفی کتاب کودک ونوجوان /14 قصه، 14 معصوم
پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام: به مناسبت فرارسیدن ایام فاطمیه مجموعه کتاب “14 قصه، 14 معصوم” نوشته حسین فتاحی را خدمت شما همراهان همیشگی معرفی می نماید. این مجموعه برای گروه سنی کودک و نوجوان نوشته شده و حتی به صورت چهارده جلد جداگانه هم منتشر شده اند. کتاب هایی که هر یک گویای زندگی یکی از ائمه اطهار(علیهم السلام) هستند. و تالیف آنها را حسین فتاحی و تصویرگری آن را هم محمد رضا دادگر برعهده داشته است.
داستان اولین جلد از این کتابها با زندگی خاتم الانبیاء، حضرت محمد(صلی الله علیه و آله وسلم) آغاز شده و آخرین جلد هم به زندگی امام موعود، حضرت مهدی(علیه السلام) اختصاص پیدا کرده است.
از بارزترین ویژگی های این داستان ها می توان به زبان ساده ای اشاره کرد که در آنها به کار رفته و به دلیل همین سادگی، داستان ها برای کودکان دبستانی قابل درک و جذاب شده اند. فتاحی نویسنده این کتاب، ضمن رعایت سندیت وقایع تاریخی هر داستان و ذکر نام دقیق شخصیت ها، مکان ها و تاریخ ها سعی کرده تا جنبه داستانی آثار مورد نظر را هم نادیده نگیرد. از این طریق علاوه بر بازنگری حوادث و شرح زیبایی های زندگی این چهارده معصوم، خواننده به پیگیری هر داستان و مراجعه به کتاب بعدی تشویق می شود.
بخشی از کتاب:
مونس مادر
روزی روزگاری در شهر مکه، زنی بود به اسم خدیجه. خدیجه مال و ثروت زیادی داشت. همسر مکهربانی مثل محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) داشت. از خانواده بزرگ مکه بود. اما در خانه تنها بود. دلش غصه دار بود. از وقتی که خدیجه(سلام الله علیها) با محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) ازدواج کرده بود زن های مکه با او قهر کرده بودند. به خانه اش نمی آمدند و او را به خانه هایشان دعوت نمی کردند. آنها به خدیجه میگفتند: “تو زن ثروتمندی هستی. چرا با محمد یتیم و بی پول ازدواج کرده ای؟”
خدیجه (سلام الله علیها) از شنیدن این حرف ها غصه می خورد. با خودش میگفت: “اینها محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) را نمیشناسند. نمی دانند که خوبی های محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) از هر ثروتی بهتر است. نمی دانند که اخلاق و رفتار خوب محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) از هر خانه زیبایی بهتر است. آنها نمی دانند که مهربانی محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) از کوه های مکه هم بیشتر است.”
این بود که خدیجه (سلام الله علیها) هم با زن های مکه کاری نداشت. او تنهای تنها بود.
اما خداوند که خدیجه (سلام الله علیها) را دوست میداشت، نتوانست تنهایی اش را ببیند نتوانست دل پر غصه او را تنها بگذارد.خدا خدیجه (سلام الله علیها) را از تنهایی درآورد. دختر کوچکی به او داد که مونس مادر باشد. دختری که تنهایی مادر را پر کند. روزی از روزها که خدیجه (سلام الله علیها) تنها در خانه نشسته بود، صدای کودکانه ای شنید، صدایی که مثل آواز نسیم بود و به خدیجه آرامش می داد . خدیجه با تعجب دور و برش را نگاه کرد، اما هر طرف را که نگاه کرد کسی را ندید، سر جایش نشست و به فکر فرو رفت . دوباره همان صدا را شنید. صدا برایش آشنا بود. انگار صدای کودکی های خودش بود. انگار صدا از وجود خودش به گوش می رسید. صدا، صدای کودکی بود که در شکم داشت.
خدیجه(سلام الله علیها) تعجب کرد و با خودش گفت: “شاید خیالاتی شده ام!”
اما خدیجه (سلام الله علیها) باز هم آن صدارا شنید، صدایی که او را دلداری میداد و از تنهایی بیرونش می آورد.
خدیجه (سلام الله علیها) خوشحال شد. جواب کودکش را داد. همراه با خنده کودکش، خندید و خوشحال شد. در دل گفت: “چه همدم شیرین زبانی! چه مونس مهربانی!”
از آن روز، دیگر خدیجه (سلام الله علیها) تنها نبود. دیگر غمگین و ناراحت نبود. هر وقت دلش می گرفت، با همدم کوچکش حرف می زد. با او درد دل می کرد. اما خدیجه (سلام الله علیها) این راز را به کسی نگفت، به هیچکس، حتی به محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) هم حرفی نزد.
روزی از روزها، محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) وارد خانه شد. صدای خدیجه(سلام الله علیها) را شنید. خدیجه داشت با کسی حرف می زد. محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) وقتی وارد اتاق شد، دید خدیجه (سلام الله علیها) تنهاست. از همسرش پرسید: “باچه کسی حرف می زدی؟”
خدیجه (سلام الله علیها) لبخندی زد. فهمید که محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) بع رازش پی برده است. نمیخواست حرفی بزند اما وقتی چشم های مشتاق شوهرش را دید، بلند شد، کنار محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) ایستاد و گفت: “چند روزی است همدم کوچکی پیدا کرده ام. کودکم با من حرف میزند. دیگر تنها نیستم!”
محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) که از تنهایی خدیجه (سلام الله علیها) خبر داشت، لبخند زد. خوشحال بود که همسر مهربانش از تنهایی درآمده است.
مدتها گذشت، یک ماه، دو ماه، یابیشتر. آن روز خدیجه (سلام الله علیها) درد داشت. فهمید که زمان تولد فرزندش رسیده است. خدیجه(سلام الله علیها) دو دستش را به پهلویش گرفت و لحظه ای فکر کرد. با خودش گفت: “تنهایی که نمیتوانم کودکم را به دنیا بیاورم!”
فوری کسی را به دنبال همسایه ها فرستاد، به دنبال زن های قریش تا به کمکش بیایند و هنگام تولد فرزندش در کنارش باشند. اما کسی به کمک خدیجه (سلام الله علیها) نیامد!
خدیجه (سلام الله علیها) به یاد خدای مهربان افتاد. به او پناه برد و از او کمک خواست. به اتاقش رفت و در رختخوابش دراز کشید. برای لحظه ای چشم های خسته اش را بست. وقتی چشم باز کرد، دید چهار زن در کنار بستر او ایستاده اند.
آن چهار زن، بلند قد و گندمگون بودند. شکل لباس و چهره آنها به زن های قریش نمی آمد. خدیجه (سلام الله علیها) تعجب کرد. زن ها که تعجب خدیجه (سلام الله علیها) را دیدند، گفتند: “ای خدیجه! ناراحت و نگران نباش. پروردگار تو ما را فرستاده است تا کمکت کنیم.”
اولی گفت: “من ساره(سلام الله علیها) همسر ابراهیم (علیه السلام) هستم.”
دومی گفت: “من مریم (سلام الله علیها) ، مادر عیسی مسیح (علیه السلام) هستم.”
سومی گفت: “و من آسیه (سلام الله علیها) ، همسر فرعون هستم.”
چهارمی گفت: “من هم خواهر موسی (علیه السلام) هستم.”
خدیجه (سلام الله علیها) خوشحال شد. یاد خدا، قلبش را آرام کرد. حالا دیگر تنها نبود. وقتی کودک خدیجه (سلام الله علیها) به دنیا آمد اتاق غرق در نور شد. خانه خدیجه پر از بوی گل شد. کوچه های مکه پراز نسیم شد.
خدیجه چشم باز کرد و فرشته هایی را دید که کودکش را در طشتی پر از آب می شویند. بعد، لباسی سفید بر او پوشاندند. لباسی که با خود از بهشت آورده بودند. یکی از فرشته ها کودک را به آغوش خدیجه (سلام الله علیها) سپرد. خدیجه(سلام الله علیها) کودکش ا بوسید. فرشته ها در گوش خدیجه(سلام الله علیها) نجوا کردند: “فاطمه، فاطمه، فاطمه…”
صدای فرشته ها به گوش محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) هم رسید. محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) فهمید که خدا اسم فاطمه را برای دختر کوچکش انتخاب کرده است.
بازدیدها: 0