روزهای اسارت در زندانهای رژیم بعث عراق در کنار شکنجه ها و غم ها و دلتنگی ها وجوه مثبتی به لحاظ معنوی بر روحیات رزمندگان داشت که باعث شد حتی در آن روزهای سخت روح خود را تعالی دهند.
وقتی خاطرات آزادگان را می خوانیم به جای اینکه در ذهنمان نوعی رخوت خمودگی القا شود ایستادگی و مقاومت در افکارمان متبادر میشود. جعفر مزیدها یکی از مردنی بود که طعم تلخ اسارت در غربت را چشید و خاطرات فراوانی برایش رقم خورد. در ادامه این مطلب یکی از این خاطرات را خواهید خواند:
***
نمایشی با نام وحدت نوشتم. موضوع نمایش، داستان معروف نصیحت پدر قبل از فوت و شکستن چوب ها توسط فرزند بود. این داستان را این گونه تفسیر کردم که ما قومیت های مختلف هستیم و منافقان می توانند همین را دستمایه اختلاف و بر هم زنی وحدتمان کنند. در این داستان من به شخص صدام هم به عنوان عرب وحشی اهانت کردم. زمان زیادی را برای نگارش داستان اختصاص دادم. خاطرم هست این نمایش نامه را تا پاسی از شب نوشته شد و چون دیگر خسته بودم، بی احتیاطی کردم و برگه ها را زیر متکا گذاشتم و خوابیدم.
صبح ساعت 7 بیدار باش زده شد. روال این بود که تا ساعت 7:30 لباس ها را بپوشیم و آماده در صف آمار بایستیم. نمیدانم چرا عراقی ها مشکوک شده و بو برده بودند که در آسایشگاه خبرهایی است. همه را بلند کرده و بدون اینکه اجازه دهند که کسی دست به چیزی بزند، همه را بیرون کردند. در حال بیرون رفتن از آسایشگاه بودیم که به شهید مظلومی که در کنار من بود، گفتم: «عباس بیچاره شدم!»
عباس متحیر گفت:«چطور؟»
گفتم:«برگه های نمایش زیر متکاست!»
این توضیح را بدهم که عباس از ناحیه پا مجروح بود. عراقی ها با چاقو دوازده سانت از گوشت پای او را بریده بودند و کمی در راه رفتن میلنگید. عصبانی شد و گفت: «د لامصب! آخه چرا گذاشتی اونجا؟ حالا چیکار کنیم؟!»
بسیار مستاصل بودم. عباس لحظاتی بعد جلو رفت و به افسر عراقی گفت: «باید حمام بروم.»
عراقی گفت: «نمی شود.»
من از این حرکت عباس در آن موقعیت متحیر مانده بودم. عباس پی در پی اصرار می کرد تا آنکه عراقی قبول کرد. به سمت وسایل رفت و حوله اش را که در کنار متکای من بود، برداشت. همان حین، برگه ها را درون حوله استتار کرد و خونسردانه از آسایشگاه بیرون آمد. من با نگرانی تمام بیرون ایستاده بودم که عباس با حوله ای به دست بیرون آمد. به نزدیکی من رسید و برگه ها را با عصبانیت به من داد و گفت: «زود باش برگه ها را پاره کن.»
گفتم:«دلم نمی آید. برایش زحمت کشیده ام.»
عباس که عصبانی تر از قبل شده بود، برگه ها را پاره کرد و به داخل چاه فاضلاب ریخت و با گذشت دو سال از بازرسی از آسایشگاه، قضیه به خیر گذشت. چند روز بعد من لو رفتم و به همراه دو نفر دیگر از بچه ها به تکریت منتقل شدم. در آنجا اما ادامه دادم و نمایش نامه های دیگری را نوشتم. آخرین آن که بسیار مورد استقبال حاج آقا ابوترابی قرار گرفت و اصرار کرد که در محوطه اردوگاه اجرا شود؛ داستان آزاده ای بود که بعد از آزادی با سوء استفاده از نام حاج آقا ابوترابی که فرضا مشاور او بوده، سعی می کند اجر آزاده بودنش را با گرفتن پست و مقام و پول جبران کند. در هنگام ورود به کشور و در هواپیما می گوید من سال ها اسیر بوده ام و حال باید مزد مرا بدهید؛ سوئیچ بنز و یا پیکان و یا حتی ریاست در نهادی مهم. خب این نمایش اجرا شد و بسیار هم مورد استقبال قرار گرفت.
بازدیدها: 119