نسل سوخته|داستان سریالی؛ نوشته طاها ایمانی (قسمت سوم)

خانه / مطالب و رویدادها / نسل سوخته|داستان سریالی؛ نوشته طاها ایمانی (قسمت سوم)

مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم … خوب و بد می کردم … و با اون عقل 9 ساله

نسل سوخته

قسمت سوم: پدر

مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم … خوب و بد می کردم … و با اون عقل 9 ساله … سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم …

اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم … که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها … شدم آقا مهران …

این تحسین برام واقعا ارزشمند بود … اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد …

از مهمونی برمی گشتیم … مهمونی مردونه … چهره پدرم به شدت گرفته بود … به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم … خیلی عصبانی بود …

تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که …
– چی شده؟ … یعنی من کار اشتباهی کردم؟ … مهمونی که خوب بود …

و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود …

از در که رفتیم تو … مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون … اما با دیدن چهره پدرم … خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد …
– سلام … اتفاقی افتاده؟ …

پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من …
– مهران … برو توی اتاقت …

نفهمیدم چطوری … با عجله دویدم توی اتاق … قلبم تند تند می زد … هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد … چرا؟ نمی دونم …

لای در رو باز کردم … آروم و چهار دست و پا … اومدم سمت حال …
– مرتیکه عوضی … دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که… من رو با این سن و هیکل … به خاطر یه الف بچه دعوت کردن … قدش تازه به کمر من رسیده … اون وقتبه خاطر آقا … باباش رو دعوت می کنن …

وسط حرف ها … یهو چشمش افتاد بهم … با عصبانیت … نیم خیزحمله کرد سمت قندون … و با ضرب پرت کرد سمتم …
– گوساله … مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ …

بازدیدها: 214

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *