مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد … وقتی چشمم به چشمش افتاد … خیلی خجالت کشیدم…
– ببخشید جلوی شما صدام رو بالا بردم …
دوباره حالتم جدی شد …
– ولی حقش بود … نفهم و بی عقل هم خودش بود … شما تاج سر منی …
بی بی هیچی نگفت … شاید چون دید … نوه 15 ساله اش… هنوز هم از اون دعوای جانانه … ملتهب و بهم ریخته است …
رفتم در خونه همسایه مون … و ازش خواستم کمک خواستم … کاری نبود که خودم تنهایی بتونم انجام بدم …
خاله، شب اومد … و با ندیدن اون خانم … من کل ماجرا رو تعریف کردم … هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد … و حق رو به من داد … اما توی محاسبه نفس اون شب نوشتم…
– امروز به شدت عصبانی شدم … خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو کنترل کنم … نمی دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم …
اون شب پیش ما موند … هر چند بهم گفت برم استراحت کنم … اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه … به خاطر اون بو و شرایط … به اندازه یک اخم ساده … یا گفتن کوچک ترین حرفی توی دلش … حرمت مادربزرگ رو بشکنه … حتی اگر دختر مادربزرگ باشه … رفتم توی حمام … و ملحفه و لباس ها رو شستم …
نیمه شب بود … دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم … هوا چندان سرد نبود … اما از شدت خستگی زیاد لرز کردم …
خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت … منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم … کنار حال، لوله شدم جلوی بخاری … از شدت سرما … فک و دندون هام محکم بهم می خورد … حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره …
3 ساعت بعد … با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم … دیدم خاله … دو تا پتوی دیگه هم روم انداخته … تا بالاخره لرزم قطع شده بود …
بازدیدها: 162