تمام وجودم می لرزید … ساکی که بیشتر از 20 سال درش بسته مونده بود … رفتم دوباره وضو گرفتم … وسایل شهید بود …
دو دست پیراهن قدیمی … که بوی خاک کهنه گرفته بود … اما هنوز سالم مونده بود … و روی اونها … یه قرآن و مفاتیح جیبی … با یه دفتر …
تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم … بازش که کردم … تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه …
کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود … از ذکرهای ساده … تا برنامه دعا، عبادت، نماز شب و نماز غفیله … ریز ریز همه اش رو شرح داده بود … حتی دعاهای مختلف …
چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم … که بی بی صدام کرد …
– غیر از اون ساک … اینم مال تو …
و دستش رو جلو آورد و تسبیحش رو گذاشت توی دستم …
– این رو از حج برام آورده بود … طواف داده و متبرکه … می گفت کربلا که آزاد بشه … اونجا هم واست تبرکش می کنم …
خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم … دلم ریخت … تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد … داره وصیت می کنه … گریه ام گرفته بود …
– بی بی جان … این حرف ها چیه؟ … دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟ …
– مرگ حقه پسرم … خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد… امان از روزی که مرگ بی خبر بیاد و فرصت توبه و جبران رو از آدم بگیره …
دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره … سرم هم توی دستش نمی موند … می نشستم بالای سرش … و قطره قطره آب رو می ریختم توی دهنش … لب هاش رو تر می کردم … اما بازم دهانش خشک خشک بود …
بازدیدها: 0