قسمت چهل و هشتم: مهمان خدا
چقدر به اذان مونده بود … نمی دونم … اما با خوابیدن مادربزرگ … منم همون پای تخت از حال رفتم … غش کرده بودم … دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم … خستگی … گرسنگی … تشنگی …
صدای اذان بلند شد … لای چشمم رو باز کردم … اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم … چشمم پر از اشک شد…
– خدایا شرمندتم … ولی واقعا جون ندارم …
و توی همون حالت دوباره خوابم برد … ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود …
باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود … با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب … من رو به سمت خودش کشید … چشمه زلال و شفاف … که سنگ های رنگی کف آب دیده می شد … با اولین جرعه ای که ازش خوردم … تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد …
دراز کشیدم و پام رو تا زانو … گذاشتم توی آب … خنکای مطبوعش … تمام وجودم رو فرا گرفت … حس داغی و سوختگی جگرم … آرام شد … توی حال خودم بودم و غرق آرامش … که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده … با سینی پر از غذا …
تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم … چهره اش پر از شرمندگی … که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره …
آخر افطار کردن … با تماس مجدد خاله … یهو یادش اومده بود … اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود …
هنوز عطر و بوی اون غذا … و طعمش توی نظرم بود … یکم به جوجه ها نگاه کردم … و گذاشتمش توی یخچال … اونقدر سیر بودم … که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم …
توهم بود یا واقعیت؟ … اما فردا … حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم … خستگی سخت اون مدت … از وجودم رفته بود …
و افتخار خورده شدن … افطار فردا … نصیب جوجه های داخل یخچال شد …
هر چند سر قولم موندم … و به خاله نگفتم … آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود …
بازدیدها: 106