بسیج که از میان مردم جوشیده بود، همپای نیروهای دیگر دفاعی سنگرهای مبارزه با دشمن را پر نمود و در مناطق دفاعی خویش مرزهای محدودیت را در نوردید.
یکی از این فرزندان امام (ره) که راه خویش را پیدا کرده بود، بسیجی «کاظم اشجع زاده» است. مادر او میگوید: کاظم در تاریخ ۲۱ فروردین ۶۶ به شهادت رسید. او برای یک دوره سه ماهه داوطلبانه به شلمچه اعزام شده بود. در آنجا در حمل مجروحین و شهدا در موقعیت راننده آمبولانس خدمت مینمود. در ایام عید در جبهه حضور داشت و آخرین صحبتی که از طریق تلفنی با او داشتیم، چند روز قبل از شهادت وی بود. سال نو را به خانواده تبریک گفت و هنگامی که از ایشان سوال کردم کی به منزل میآیید؟ جواب داد: «اگر حضرت دوست اجازه دهند، چند روز دیگر به دیدار شما میآیم» زمانی به دیدار ما آمد که حضرت دوست دیدارش را بیشتر پذیرفته بودند.
وقتی خبر شهادت کاظم به اطلاع خانواده رسید، بسیاری از افراد فامیل و غیر فامیل در خانه ما حضور یافتند. من به عنوان یک مادر بسیار ناراحت بودم ولی پدر ایشان صبور و بردبار بود. از روز ۲۴ فروردین که از شهادت کاظم اطلاع یافته بودم تا ظهر روز ۲۵ فروردین در انتظار قاسم فرزند دیگرم که او نیز در جبهه حضور داشت، بودیم و صبر کردیم تا قاسم از جبهه به منزل بیاید و در مراسم خاکسپاری برادر شهیدش (کاظم) حضور داشته باشد.
ما نمیدانستیم که سپاه ورامین از خبر شهادت قاسم اطلاع دارد و فرزندم قاسم نیز در تاریخ ۲۳ فروردین در همان منطقه (شلمچه) در حین حمل شهدا به درجه رفیع شهادت نائل آمده است. همه از تأخیر تدفین کاظم تعجب کردند ولی علت این امر را نمیدانستند. قلب من گواهی میداد که قاسم هم شهید شده ولی زبانم قادر نبود سخن بگوید، تا اینکه عموی این دو شهید به اتفاق جمع دیگر از فامیل تصمیم گرفتند به بنیاد شهید بروند و علت را جویا شوند.
حدود چند ساعتی گذشت و از آمدن آنها خبری نشد. دیگر یقین پیدا کردم که قلبم گواهی درست میدهد و با اینکه هیچکس انتظار حرفهای من را نداشت، با صدای بلند گفتم: قاسم هم شهید شده، منتظر او نباشید. قاسم استاد و راهنمای کاظم بود. مگر میشود کاظم شهید شده باشد و قاسم که بی تابتر از او بود شهید نشده باشد. همانطور که اشک میریختم، عموی قاسم و کاظم با حالتی متأثر درب را باز کرد و در حالیکه همه به او خیره شده بودند، گفت: «هر که می خواهد قاسم را ببیند، قاسم کنار کاظم است.»
این دو شهید عزیز در تاریخ ۲۱ فروردین ۶۶ با حضور گسترده مردم و همراهی امام جمعه شهر در گلستان شهدای ورامین (امامزاده سید فتح الله) به خاک سپرده شدند و در جوار رحمت الهی آرام گرفتند.
دست نوشتههای شهید قاسم اشجع زاده
دوشنبه مورخ ۱۸ اسفند ۶۵ در محور عملیاتی شلمچه هستم و همراه یکی از برادران در سنگری کوچک به زحمت نشستهایم. در حالی که دشمن دید کامل را بر روی سنگرهای بچه ها در این خط دارد، حرکت و انتقال به سختی صورت می گیرد.
حدود ساعت ۵ بعد از ظهر است و چیزی به غروب آفتاب نمانده است. سکوت به نسبت آرامی سطح جبهه را فرا گرفته است. گاهگاهی این سکوت با غرش و انفجار توپ و خمپاره دشمن شکسته میشود. مدت ۴ الی ۵ شبی است که در این جبهه مستقر هستیم و در حالیکه در این مدت بسیاری از دوستان و همسنگران به علت جراحت و شهادت از ما جدا شدهاند و خلاصه این مسأله در روحیه بچهها اثر گذاشته و آنها را کسل کرده است.
همراه جمعی از دوستان در واحد ۱۰۷ از لشکر ۱۰ میباشم. به این فکر افتادم آنچه در مدت یک هفته ایست در دل دارم، بر قلبم بیاورم. مدت ۱۰ روزی است که در غم فراق دوست عزیزم مجتبی نافه به سر میبرم و نمیدانم چگونه و با چه زبانی این غم را بیان کنم. در حالیکه از آینده خود بیخبرم، نمیدانم این فراق تا چه مدت طول میکشد. آیا هنوز هم باید در غم فراق مجتبی، سعید و مرتضیها بنشینم و یا اینکه باید به آنها ملحق شوم که خدا بهتر میداند که دومین صورت، آرزوی و درخواست هر ساعت من است.
خدایا طاقت غم فراق را بیش از این ندارم. خدایا میدانم که قابل نیستم. می دانم که حال درون من به مجتبی و سعید و مرتضیها نمیخورد. می دانم که درمانده و وامانده ام. ولی ای خدا، معبودا، معشوقا، تو الرحمن والرحیم هستی. دست این بنده حقیر را بگیر و مرا به دوستان ملحق ساز. خدایا هر لحظه که در جبهه هستم شرم از زیستن دارم. وقتی که میبینم این بچههای کم سن و سال کولههای سنگین را بر دوش میکشند و سلاح و مهمات را بر دست گرفتهاند و دلیرانه و دلاور مردانه قدم بر میدارند و همراه گردانهای رزمی به دل دشمن هجوم می آورند، تو شاهدی که مو بر بدن من راست میشود و چقدر اظهار خجالت و شرمندگی از گذشته خود میکنم. ای خدا، من بیچاره موقعی که به سن و سال آنها بودهام مشغول به چه کاری بودهام و اینها مشغول به چه کار.
منبع : خبرگزاری دفاع مقدس
بازدیدها: 186