نوشتار پیش رو حاصل دیدار اعضای هیأت خواهران شهر مقدس قم با سرکار خانم نعیمی همسر محترم شهید گرانقدر حجت الاسلام والمسلمین حقانی می باشد. بانویی که با بیانی دلنشین با گذري بر زندگي مشترك خود و همسر شهیدش برگی از مبارزات فرزندان این مرزوبوم را به تصویر می کشد.
ـ شهيد حجت الاسلام والمسلمین غلامحسين حقّاني. (نمايندة منتخب مردم بندرعباس در دورة اول مجلس)
ـ تاريخ شهادت: هفتم تيرماه 1360. (بمب گذاري مجلس)
تا به حال نديده بودمش. پسر عمة پدرم بود و اسمش هميشه سرزبان او بود، از بس خوب درس ميخواند ضربالمثل شده بود براي ما، آقام وقتي ميخواست برادرم را نصيحت كند كه درس بخوان و دست از بازيگوشي بردار، اسم غلامحسين را ميآورد. و البته اينكه خيلي بچه خوب و مؤدّبي بود، بعدها هم شنيديم كه در حوزه قم درس طلبگي ميخواند و همين..
يك شب خواب عجيبي ديدم، بياينكه آن را براي كسي بازگو كنم، از مادرم پرسيدم: نوكر امام زمان يعني چه؟ مادرم كمي فكر كرد و گفت: يعني كسي كه در حوزه درس بخواند و لباس طلبگي بپوشد. اين را خوب به خاطر سپردم، تا اينكه روز هفتم عيد همان سال (1343) خانواده آقاي حقّاني به ديدن پدرم آمدند، به امر پدرم چاي درست كردم ديدم كه همراه دختر عمه و همسرشان، يك طلبة جوان، محجوب و سربهزير كنار پدرم نشسته بود، با توجه به صحبتهايشان، فهميدم كه به خواستگاري من آمدهاند، بلافاصله ياد خوابي افتادم كه چند شب پيش ديده بودم؛ سيد جليلالقدر و متشخّصي به من گفت: چند شب ديگر مردي به خواستگاريات ميآيد كه نوكر امام زمان (عج) است. به او جواب رد نده و هرچه گفت قبول كن.
فرداي آن روز، به امر پدر رفتيم محضر براي جاري شدن خطبة عقد و به همين سادگي، همسرش شدم.
غلامحسين، چند ماه بعد به منزل ما آمد، 3 روز پشت سر هم. با پدرم يك چاي ميخورد و بعد از كمي صحبت درباره اوضاع انقلاب و … ميرفت، امّا روز سوم مادرش را نيز همراه آورده بود كه با اصرار، پدرم را راضي كند تا قبل از برقراري مجلس عروسي، اجازه دهد چندكلمهاي با هم حرف بزنيم و بالاخره پدرم راضي شد.
راستش خودم هم خيلي تمايلي به اين كار نداشتم، خواهرم گفت من هم كنارت مينشينم و بالاخره وارد اتاقي شدم كه غلامحسين خيلي مؤدب و سر به زير آنجا نشسته بود، هرچند خواهرم قول همراهي داده بود، اما مرا كه راهي اتاق كرد، از اتاق رفت بيرون. خيلي خجالت ميكشيدم، تا اينكه غلامحسين شروع كرد به صحبت كردن. بعد از سلام و احوالپرسي، اول از همه از اصول و فروع دين و مقدّمات آن سوالاتي از من پرسيد، خوب، پدر من مجتهدزاده بود و همه اين مسائل را به ما خيلي خوب آموزش داده بود، خيلي دقيق و كامل به همة سؤالاتش جواب دادم، بعد از اوضاع زندگي و شرايط اقتصادي خودش گفت، اينكه چيزي از مال دنيا ندارد، نه خانه، نه ماشين، نه پول، گفت: حتي شايد كار به جايي برسد كه نان هم براي خوردن نداشته باشيم!… بعد از فعاليتهاي سياسياش گفت به طوري كه هيچ كس به اين روش نميتوانست برايم توضيح دهد؛ شايد تعقيب شود، دستگير شود، شكنجه شود و يا حتي كشته شود. گفت اگر مخالفتي داري همين الان بگو، چون ديگر بعد از عروسي نميشود كاري كرد. اما من فكرهايم را كرده بودم و تصميم خودم را گرفته بودم، البته لطف خدا بود. عيد غدير فرارسيد و جشن عروسي منزل آقاي حقّاني برگزار شد. غلامحسين با مادرشان آمد و مرا به خانه خودشان برد. يعني همان منزل پدري كه ما در يكي از اتاقهايشان زندگيمان را آغاز كرديم. و به اين ترتيب من عروس خانة آقاي حقّاني شدم.
ادامه دارد…
بازدیدها: 263