من سرباز وظیفه محمدولی به همراه همرزمانم در لشکر ۸۴ پیاده لُرستان، در همان روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ در شمال سوسنگرد بودیم که با خبر شدیم لشکر ۹ زرهی ارتش عراق به سمت ما میآید. ما به همراه بچه محلها و بچههای تبریز که نزدیک دهلاویه بودند توانستیم ارتش زرهی عراق را که چهارهزار سرباز نامرد پیاده داشت به مدت ده روز در مواضع اللهاکبر متوقف کنیم.
در طول آن ده روز که میان ما و بعثیها جنگ بود گاهی آنها جلو میآمدند گاهی ما. گاهی ما آنها را اسیر میکردیم و گاهی آنها ما را. یادم هست همان روز اول درگیری، به همراه پنج نفر از بچهها، اسیر عراقیها شدیم. آنها چون راه برگشت نداشتند ما را در یک گودال انداختند و ۲۴ ساعت کتک زدند. بعد از ۲۴ ساعت بچههای تبریز آمدند ما را نجات دادند و عراقیها را اسیر کردند. ما را عراقیها را در سنگر فرماندهی جا دادیم و روزی سه نوبت، صبح و ظهر و از آنها پذیرایی کردیم. بعد عراقیها پاتک زدند و اسیرمان کردند. ما را داخل یک تانک سوخته انداختند و ۴۸ ساعت گرسنه و تشنه نگه داشتند. بعد دوباره بچههای تبریز آمدند ما را نجات دادند و عراقیها را بردند توی سنگر فرماندهی خودشان و به آنها عصرانه دادند.
چند ساعت بعد عراقیها ریختند توی سنگر تبریزیها و سربازان خودشان را آزاد کردند و بچههای تبریز را گرفتند. بعد ما ۴۸ ساعت کوبیدم و بچههای تبریز را نجات دادیم و عراقیها را گرفتیم. بعثیها تبریزیها را حسابی کتک زده بودند ما هم اسرا را دادیم دست برادرهای تبریزی تا هر بلایی میخواهند سرشان بیاورند. بچههای تبریز عراقیها را فرستادند سنگر و خودشان رفتند درمانگاه. توی مسیر بازگشت، دوباره ما اسیر شدیم. ۷۲ ساعت شکنجهمان کردند. بعد از ۷۲ ساعت همین که شنیدند چمران آمده ما را ول کردند و در رفتند. ما زار و نزار برگشتیم قرارگاه که دیدم عراقیها قرارگاه را گرفتهاند. نامردها ۸ ساعت ما را زیر آفتاب نگه داشتند اما بچههای تبریز ریختند توی قرارگاه و سی عراقی را هم اسیر کردند. عراقیها را بردیم توی چادر و برایشان نیمرو درست کردیم. بعد خواستیم ببریمشان پشت خط که همه شروع کردند به ناله کردن که ما اجباری آمدهایم جنگ و صدام روزمان کرده است! گفتیم شما به اجبار آمدهاید این طور با ما رفتار میکنید اگر خودتان آمده بودید چه میکردید؟
ما سربازان سپاه اسلام ده روز در منطقه سوسنگرد مقابل ارتشی ایستادیم که چهار برابر ما بود. در طول آن ده روز ما دقیقا میدانستیم که باید از کشورمان دفاع کنیم اما ارتش عراق دقیقا نمیدانست آمده است چه غلطی بکند، برای همین جنگ جنگی عجیب بود. هی ما گیر آنها میافتادیم و هی آنها گیر ما. در طول آن ده روز آن قدر آنها اسیر ما شدند و ما اسیر آنها که دیگر همدیگر را به اسم میشناختیم. در همان ده روز اول جنگ من توانستم شناختی از سربازهای عراقی به دست بیاورم. یعنی میتوانستم دقیقا حدس بزنم در مقابل رفتار ما چه رفتاری میکنند. من در همان ده روز اول جنگ رکورد دار بیشترین اسارات بودم. ما در آن ده روز آن قدر عراقیها را اسیر کرده بودیم که یک بار یک گروهشان را دیدیم و فکر کردیم قبلا اسیر شدهاند، اما نامردها از حواسپرتی ما سواستفاده کردند و در رفتند. تجربه زیاد من در سر و کله زدن با اسیران عراقی کم کم به تخصص تبدیل شد و همین تخصص باعث شد که بعد از یک سال از خط مقدم به پشت جبهه منتقل بشوم. البته پشت جبهه که چه عرض کنم، آمدم پشت پشت پشت پشت جبهه، تهران!
اولش که به من سرباز وظیفه محمدولی از لشکر ۸۴ پیاده لُرستان گفتند باید بروی تهران فکر کردم خطایی کردهام. ترسیدم کمی. اما وقتی دیدم ماشین برایم فرستادهاند ترسم ریخت. البته تعجبم بیشتر شد که چرا برای سربازی معمولی مثل من جیپ فرستادهاند و یک استوار دارد من را مشایعت میکند. با خودم فکر کردم شاید به پاس آن همه اسارت به من درجه دادهاند ولی بعد گفتم مگر چند درجه دادهاند که یک استوار دارد من را همراهی میکند. در توهم سرهنگ شدن بودم که متوجه شدم به سمت شمال تهران در حرکت هستیم. نیم ساعت بعد جلوی اردوگاه اسیران عراقی در تپه عباسآباد ایستاده بودم و همان وقت دانستم قرار است بهزودی حساب اسیران عراقی را بگذارم کف دستشان.
من سرباز وظیفه محمدولی از لشکر ۸۴ پیاده لُرستان از پاییز سال ۶۱ در اردوگاه اسیران عراقی در تهران خدمت کردم و به مدت هشت سال از تجربه ده روزهام استفاده کردم. من از اردوگاهی که گاه اسیران عراقی آن را نا امن میکردند آسایشگاهی ساختم نمونه. یادم هست در همان لحظه ورود به اردوگاه، اسیران عراقی یا غضبناک نگاهم میکردند و یا پوزخند میزدند. آنها چون میدانستند ما آنها را زجرکش نمیکنیم پر رو بودند و خیلی اذیت میکردند. اما من کاری کردم که هم غضب از یادشان رفت هم خنده. یعنی طوری شده بود که وقتی عراقیها را در جبهه اسیر میکردند و میگفتند میروی پیش محمدعلی، در جا سکته میکردند.
حتی شنیده بودم بچهها در خط مقدم، گاهی اسم من را روی بیسیم عراقی تکرار میکنند تا خوف کنند. من اما آدم سنگدلی نبودم فقط بعثیها را خوب میشناختم. مثلا همان روز اول ورودم به اردوگاه دستور دادم از اسیران آمار بگیرند و بگویند چه تعداد آنها سیبیل دارند. حدسم درست بود. صد در صدشان سیبیل داشتند. روز بعد در مراسم صبحگاه دستور دادم سیبیل یکی از آنها را که از همه قلچماقتر بود تراشیدند و گفتم از این به بعد هر کس تمرد کند سیبیلش را دود میدهم. بعد هم اضافه کردم: اگر همین الان صدام بیاید و تهران را بگیرد اول از همه این بعثی بیسیبیل را آویزان میکند که سیبیل بعثیاش را از دست داده است. اسیران عراقی همه از ترس صدام دستهایشان را روی دهانشان گذاشتند و تا دو روز صدایی از آنها بلند نشد و من هم دیگر سیبیل کسی را دود ندادم.
حکایت خدمت من در اردوگاه اسیران عراقی در تهران حکایت غریبی است. آن قدر غریب که یک بار از سر فرماندهی اهواز زنگ زدند و گفتند یک گروهان از ارتش عراق میخواهد خودش را تسلیم کند اما شرط کردهاند بعد از اسارات بفرستیمشان تهران پیش شما. میخواستند بدانند در اردوگاه جا هست یا نه! البته جا نبود و گرنه میگفتم بیایند.
بازدیدها: 182