به راننده ی لودر و بلدوزر نیاز فوری داشتیم. به این خاطر, به روستای تل سیاه رفته بودیم و ضمن جمع آوری کمک های نقدی, اعلام می کردیم, که به راننده لودر و بلدوزر نیاز داریم تا هر چه سریع تر, به مناطق جنگی اعزام کنیم. پس از گذشت دو روز از این اعلام, یکی از اهالی روستا به نام آقای مظفر خضری, اعلام آمادگی کردند.
فکرش را هم نمی کردیم که بچه ای پانزده, شانزده ساله ای با قد و قامت کوچک, پیدا شود که رانندگی بلد باشد, آن هم رانندگی ماشین سنگین.
جا داشت که حرف های او را باور نکنیم, برای اطمینان او را امتحان کردیم, او راست می گفت اما باز هم کافی نبود. از پدر و مادرش هم باید کسب تکلیف می کردیم, نزد آنان که رفتیم پدرش گفت:« چند ماهی است که به من پیله کرده است که می خواهد به جبهه برود. هر وقت بلدوزر یا لودری در محله دیده می شد می رفت و با خواهش و التماس از راننده ی آن خواهش می کرد تا یادش بدهد. پولی هم نمی داد.»
پدرش بدون هیچ بحثی رضایت داد و بدین ترتیب ما او را اعزام کردیم. حدود چهل و پنج روز که گذشت بایستی که برمی گشت, اما او چهل و پنج روز دیگر ماموریت خود را تمدید کرد. بعد از مدتی خبر رسید که ایشان شهید شده است. من مامور شدم که این خبر تلخ را به خانواده اش برسانم. به ناچار بعد از چند روز به منزلشان رفتم. در خانه, فقط مادرش بود.
او گفت:« خوابی دیده ام که پسرم همراه یک روحانی به خانه آمد.» پرسیدم که نظرش در مورد این خواب چیست؟ او گفت که شاید پسرش شهید شده باشد. کمی آرام تر شدم و به مادرش گفتم:« آری! پسرت به آرزوی خود رسیده است.»
منبع: باشهدا
بازدیدها: 214