چند داستان عجیب از نوکری برای امام حسین علیه السلام

چند داستان عجیب از نوکری برای امام حسین علیه السلام

خانه / مطالب و رویدادها / چند داستان عجیب از نوکری برای امام حسین علیه السلام

چند داستان عجیب از نوکری برای امام حسین علیه السلام

یکی از علمای بزرگ، جناب حبیب را در خواب دید که در غرفه‌های بهشتی به انواع نعمت‌های پروردگار متنعم و بساط نشاط برای او گسترده، بعد از عرض ارادت گفت: ای حبیب! چگونه شکر این نعمت را اداء‌ می‌کنی که در جوانی خدمت حضرت رسول(صلی الله علیه و آله) بودی، و در پیری موی سفید خود را در راه یاری فرزند پیامبر(صلی الله علیه و آله) به خون خود خضاب نمودی، آیا آرزوی دیگری داری؟

فرمود: آرزو دارم به دنیا برگردم،‌و در جمله عزاداران حسین(علیه‌السلام) داخل شوم زیرا که از سید دو عالم شنیدم که فرمود:

«هر کس در مجلس عزای فرزندم حسین(علیه‌السلام) از روی معرفت اشک بریزد، خداوند کریم ثواب صد شهید به او عطا فرماید و درجات او را در بهشت بیفزاید.»……….

چند داستان عجیب

1- از سید علی حسینی نقل شده که گفت: در مشهد مقدس روز عاشورا یکی از رفقا برای ما کتاب مقتل می‌خواند،‌به این حدیث رسید که حضرت باقر(علیه‌السلام) فرمودند:

«هر کس در مصیبت حسین(علیه‌السلام) اشک چشمش روان شود اگر چه به قدر بال مگسی باشد، خداوند گناهان او را بیامرزد اگر چه به قدر کف دریا باشد.»

شخصی در مجلس بود انکار این حدیث کرد و گفت: این را عقل نمی‌پذیرد، و بحث درگرفت و بعد از آن متفرق شدیم.

همان شب در خواب دید که قیامت بر پا شده و مردم در زمینی هموار برانگیخته شده‌اند،… گرما شدت یافت و تشنگی غالب گشت، هر طرف به طلب آب رفت نیافت، تا اینکه حوض بسیار بزرگ و پرابی را دید که آب آن از برف سردتر است. و در کنار آن دو مرد و یک زن سیاهپوش محزون ایستاده‌اند.

پرسید: ایشان کیستند؟ گفتند: حضرت محمد(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه‌السلام) و فاطمه(سلام الله علیها).

گفت: چرا این‌ها سیاه پوشیده‌اند و محزون هستند؟ گفتند: مگر امروز عاشورا نیست؟ اینها به همین خاطر محزون هستند.

گوید: نزدیک حضرت فاطمه(سلام الله علیها) رفتم و درخواست آب نمودم. آن حضرت نظر تندی به من کردند و فرمودند: تو منکر فضل گریه بر نور چشم من حسین هستی؟ که او را از روی ظلم و دشمنی کشتند! خدا لعنت کند کشنده، و ستم کننده بر او، و کسی را که مانع شد از آشامیدن آب.

پس از خواب بیدار شدم و از گفته خود پشیمان گشتم و به سوی خدا توبه نمودم.[1]

2ـ مرحوم نوری از استاد بزرگوار خود عالم جلیل القدر علامه شیخ عبدالحسین تهرانی نقل می‌کند که چون میرزا نبی خان از دنیا رفت – و او از خواص محمد شاه قاجار بود و از کسانی بود که هرگناهی را مرتکب می‌شد و در تظاهر به فسق و فجور ضرب المثل بود – در خواب دیدم که در باغ‌های سرسبز و عمارت‌های عالی که گویا در بهشت است تفریح می‌کنم، و با من کسی بود که صاحب خانه‌ها و قصر‌ها را می‌شناخت.

بجایی رسیدیم، گفت: اینجا برای میرزا نبی خان است و اگر دوست داری او را ببینی در آنجا نشسته است،‌و او را نشان داد.

متوجه او شدم دیدم تنها در تالاری نشسته است، چون مرا دید اشاره کرد که بیا بالا، من نزد او رفتم، ایستاد به من سلام کرد و مرا در صدر مجلس نشانید، و خود همانند زمان حیاتش نشست.

من از حال و مکانش در فکر بودم، او از صورت من دریافت و گفت: ای شیخ، گویا تعجت می‌کنی از جایگاه من در اینجا، با اعمال بدم در دنیا که آتش جهنم را می‌طلبید!

چند داستان عجیب از نوکری برای امام حسین علیه السلام

گفتم: آری.

گفت: من در طالقان معدن نمکی داشتم که هر سال اجاره آن را به نجف می‌فرستادم تا صرف اقامه عزاداری حضرت اباعبدالله الحسین(علیه‌السلام) شود، و این مکان عوض آن عمل به من داده شده است.

با تعجب از خواب بیدار شدم و فردا در مجلس درسم خواب را بیان کردم.

یکی از فرزندان عالم فاضل مولا مطیع طالقانی گفت: خوابت درست است. او در طالقان معدن نمک داشت که هر ساله نزدیک به صد تومان (به پول آن روز) اجاره‌اش بود، آن را به نجف می‌فرستاد و با نظارت پدرم صرف عزاداری حضرت سیدالشهدا(علیه‌السلام) می‌شد.

استاد فرمودند: قبلا خبر نداشتم که او در طالقان معدن دارد و درآمدش را خرج عزاداری می‌کند.[2]

3ـ مرحوم فاضل دربندی در «اسرار الشهادة» می‌نویسد: شخصیتی از طائفه هندو ملقبت به افتخار الدوله – که قبلا در دولت هند مستوفی الممالکی داشته – هر سال در ماه محرم مال زیادی در اقامه عزای حضرت حسین(علیه‌السلام) بذل می‌کرد، در یکی از سال‌ها دو برابر سال‌های قبل عطا نمود، به مرض شدیدی مبتلا گردید به طوری که به حالت احتضار و اغماء افتاد.

ناگاه صحت و سلامت برای او حاصل گردید و از جای برخاست و مسلمان شد.

از او سببش را پرسیدند، گفت: حضرت سیدالشهداء (علیه‌السلام) را دیدم که فرمودند:

«قم قد عافاک الله تعالی ببرکة اقامة تعزیتی؛ برخیز که خداوند به خاطر برپاداشتن عزای من تو را عافیت بخشید».

وی در آموختن احکام الهی کوشش می‌کرد و با خانواده خود که آن‌ها نیز مسلمان شده بودند از هند به کربلا هجرت کرد، و اموال قیمتی خود را به آستان حسینی هدیه نمود، و اکنون از اعبد و ازهد مردم آنجا می‌باشد.[3]

4ـ محتشم پسری داشت که از دنیا رفت، چند بیت شعر در رثای وی گفت: شبی رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) را در خواب دید که به او فرمودند:‌

«تو برای فرزند خود مرثیه می‌گویی ولی برای فرزند من مرثیه نمی‌گوئی!»

گوید: بیدار شدم ولی چون در این رشته کار نکرده بودم،‌ ندانستم چگونه مرثیه ان حضرت را شروع نمایم.

شب دیگر در خواب آن حضرت فرمود: «چرا در مصیبت فرزندم مرثیه نگفتی؟» عرض کردم: چون تا کنون در این وادی قدم نزده‌ام.

فرمودند: بگو«باز این چه شورش است که در خلق عالم است».

بیدار شدم، همان مصرع را مطلع قرار دادم و آنچه می‌بایست سردوم، تا به این مصرع رسیدم: «هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال» در اینجا ماندم که چگونه این مصراع را به آخر برسانم که به مقام خداوند جسارتی نکرده باشم

شب حضرت ولی عصر – ا رواحنا فداه – را در خواب دیدم فرمودند: چرا مرثیه خود را به اتمام نمی‌رسانی؟ عرض کردم: در این مصرع مانده‌ام.

فرمود:‌ بگو«او در دل است و هیچ دلی نیست بی ملال».

بیدار شدم،‌این مصرع را ضمیمه آن نموده و بیت را به آخر رساندم.[4]

5ـ نقل شده که مُقبل (شاعر اصفهانی) در جوانی در نهایت ظرافت و لطافت بود، در ایام محرم به جمعی رسید که به سینه زنی در عزای سیدالشهداء (علیه‌السلام) مشغول بودند، از روی مسخره چیزی خواند که عزاداران ناراحت شدند.

پس از چندی به مرض جذام مبتلا شد، به طوری که مردم از او متنفر شده و در آتش خانه حمام قرار گرفت.

سال دیگر روزی در کنار خرابه با دلی شکسته نشسته بود،‌جمعی از سینه زنان می‌خواندند:

چه کربلاست امروز چه پر بلاست امروز

سر   حسین  مظلوم از تن جداست امروز

آتش در نهاد مقبل افتاد و به نظر حسرت به ایشان نگریست و گفت:

روز عزاست امروز جان در بلاست امروز

فغان  و شور محشر در  کربلاست  امروز

همان شب پیامبر گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله) را در خواب دید، وی را نواز ش کرده، از تقصیرش گذشتند. گویند نام او «محمد شیخا» بود و آن جناب او را «مقبل» لقب دادند.

لذا شروع به سرودن قضایای سیدالشهداء (علیه‌السلام) نمود.

گویند: چون واقعه شهادت را تمام نمودم شب جمعه بود، چندان خواندم و گریستم تا آنکه در بستر به خواب رفتم، در عالم خواب خود را در حرم منور فرزند علی(علیهماالسلام) دیدم که منبری گذارده، و جناب پیغمبر(صلی الله علیه و آله) تشریف داشتن و در آن اثناء محتشم را حاضر کردند.

پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: امشب شب جمعه است بر منبر برو و در مصیبت فرزندم چیزی بخوان. محتشم به امر آن حضرت بر منبر رفت، خواست در پله اول بنشیند حضرت فرمود: بالا برو،‌چون به پله دوم رفت، فرمود: بالا برو. و همچنین تا بر پله آخر منبر نشست و خواند:

بر  حربگاه  چون  ره  آن  کاروان  فتاد شور و   نشور   واهمه   در   کمان   فتاد

هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند هم  گریه  بر   ملایک   هفت    آسمان  فتاد

هر  جا  که  بود آهوئی از دشت پا کشید هر  جا  که   بود  طائری  از   آشیان   فتاد

شد  وحشتی  که  شور قیامت زیاد رفت چون  چشم  اهل  بیت   بر  آن کشتگان فتاد

ناگاه  چشم  دختر   زهرا  در  آن  میان بر     پیکر    شریف     امام    زمان   فتاد

بی‌اختیار    نعره    هذا  حسین   از   او سر زد  چنانکه   آتش  او  در   جهان  فتاد

پس  با  زبان  پر   گله  آن  بضعه  بتول رو  بر  مدینه  کرد  که  یا   ایها   الرسول

این کشته فتاده    به  هامون حسین تست وین صید دست و  پا  زده در خون حسین تست

این  ماهی فتاده به دریای خون که هست زخم  از  ستاره بر تنش افزون حسین تست

این  شاه  کم  سپاه  که با خیل اشک و آه خرگاه از این جهان زده بیرون حسین تست

این  خشک  لب  فتاده و ممنوع از فرات کز خون او  زمین شده جیحون حسین تست

وین  نخل  تو  کز آتش جانسوز تشنگی دود  از زمین  رسانده بگردون حسین تست

این قالب طپان که چنین مانده بر زمین شاه   شهید   ناشده   مدفون   حسین  تست

مقبل گوید: پس از فراغ از تعزیه داری و سوگواری، جناب پیامبر(صلی الله علیه و آله) خلعتی به محتشم عطا فرمودند.

من با خودگفتم: البته اشعار من مورد قبول آن حضرت قرار نگرفته، زیرا به من دستور خواندن ندادند.

ناگاه حوریه‌ای خدمت آن حضرت عرض کرد: جناب فاطمه زهرا(سلام الله علیها) می‌گویند: دستور فرمایید مقبل واقعه‌ای در مرثیه سیدالشهداء(علیه‌السلام) بخواند:

پس حضرت مرا امر فرمودند بر منبر رفتم و بر پله اول ایستادم و خواندم:‌

روایت است که چون تنگ شد بر او میدان فتاد  از  حرکت  ذوالجناح  وز  جَوَلان

نه  سیدالشهدا ،  بر  جدال   طاقت  داشت نه ذوالجناح دیگر تاب استقامت داشت

کشید  پا  ز  رکاب   آن    خلاصه   ایجاد برنگ  پرتو  خورشید  بر  زمین افتاد

هوا  ز جور  مخالف  چون قیرگون گردید عزیز فاطمه از  اسب  سرنگون  گردید

بلند مرتبه  شاهی   ز   صدر   زین  افتاد اگر  غلط  نکنم  عرش  بر  زمین افتاد

ناگاه کسی اشاره نمود که فرود آی، دختر سید دو سرا بی‌هوش گشته، پس من فرود آمدم و منتظر عطایای البرایا بودم که دیدم ضریح منور سبط خیر البشر باز شد، و شخص جلیل القدری بر آمد. اما زخم سینهاش از ستاره افزون، و جراحات بدنش از شماره بیرون، خلعت فاخری به من عطا نمود.

عرض کردم: فدایت گردم تو کیستی؟ فرمود: من حسینم.[5]

6ـ یکی از علمای بزرگ، جناب حبیب را در خواب دید که در غرفه‌های بهشتی به انواع نعمت‌های پروردگار متنعم و بساط نشاط برای او گسترده، بعد از عرض ارادت گفت: ای حبیب! چگونه شکر این نعمت را اداء‌ می‌کنی که در جوانی خدمت حضرت رسول(صلی الله علیه و آله) بودی، و در پیری موی سفید خود را در راه یاری فرزند پیامبر(صلی الله علیه و آله) به خون خود خضاب نمودی، آیا آرزوی دیگری داری؟

فرمود: آرزو دارم به دنیا برگردم،‌و در جمله عزاداران حسین(علیه‌السلام) داخل شوم زیرا که از سید دو عالم شنیدم که فرمود:

«هر کس در مجلس عزای فرزندم حسین(علیه‌السلام) از روی معرفت اشک بریزد، خداوند کریم ثواب صد شهید به او عطا فرماید و درجات او را در بهشت بیفزاید.»[6]

7ـ‌ در یکی از شهرهای هند، شخصی از دوستان اهل بیت(علیهم‌السلام) ثروت فراوانی داشت، هر سال در ماه محرم مجلس عزای سیدالشهداء(علیه‌السلام) برپا می‌کرد و مال زیادی صرف می‌نمود، و در روز و شب سفره می‌انداخت و فقرا و بیچارگان را اطعام می‌کرد، تا اینکه به فرماندار آن منطقه خبر دادند و فرماندار چون دشمن اهل بیت(علیهم‌السلام) بود، دستور داد او را حاضر کردند،‌وی را دشنام داد و امر کرد که او را بزنند و اموال او را مصادره نمایند.

آنچه از ثروت و غلامان داشت همه را گرفتند،‌چون ماه محرم رسید آن شخص بسیار ناراحت شد، چون نمی‌توانست مجلس بگیرد.

زن صالحه‌ای داشت گفت: برای چه ناراحتی،‌چرا گریه می‌کنی؟‌

پاسخ داد: چون نمی‌توانم عزا داری امام حسین(علیه السلام) را بپا کنم. زن گفت: نارحت نشو،‌برای ما فرزندی است او را به شهر دوری ببر و به اسم غلام بفروش و از پول آن خرج عزاداری نما.

آن مرد خوشحال شد،‌سراغ جوانش آمد و به او حکایت را بیان کرد، آن جوان گفت: من خود را فدای حسین فاطمه می‌کنم. پس آن مرد جوانش را به شهری دور برد و او را به بازار آورد.

مردی جلیل القدر و نورانی را دید، به او گفت: با این جوان چه اراده داری؟ گفت: او را می‌فروشم. به هر مقدار که گفت، بدون چانه زدن او را خرید.

آن تاجر با خوشحالی به شهر خود بازگشت و به خانه رفت و جریان را برای زن خود نقل می‌کرد که جوان از در وارد شد. آن مرد گفت: مگر فرار کردی؟ گفت: نه، گفت: برای‌ چه آمدی؟‌

جوان گفت: وقتی که تو بازگشتی گریه گلویم را گرفت. آن بزرگوار به من فرمود: چرا گریه می‌کنی؟ گفتم: برای فراق آقایم، چون خوب مولایی داشتم به من نهایت احسان می‌نمود.

ان بزرگوار فرمود: تو غلام او نیستی بلکه فرزند او می‌باشی. گفتم: ای سید و آقای من، شما کیستید؟ فرمود: من آنم که پدرت به خاطر من تو را فروخت.

«انا الغریب المُشَرَّد، اَنا الَّذی قَتَلوُنی عَطشانا».

فرمود: ناراحت نشو، من تو را به پدرت بر می‌گردانم. چون برگشتی به او بگو: والی اموال تو را برمی‌گرداند با زیادی و احسان و نیکویی فراوان.

پس مرا برگردانید و از چشم من غائب شد.

در این گفتگو بودند که درب خانه زده شد، چون درب را گشودند شخصی گفت: امیر را اجابت کنید.

آن مرد نزد امیر حاضر شد، امیر از او تجلیل کرد، و عذر می‌آورد و طلب حلیت می‌نمود، هر چه از و گرفته بود با اضافاتی رد نمود و گفت: ای مرد صالح، در برپاداشتن عزای سیدالشهداء(علیه‌السلام) کوشش کن، و هر سال ده هزار درهم برایت می‌فرستم و من با خانواده و بستگان و رفقایم هدایت یافتم و شیعه شدیم.

جناب امام حسین(علیه‌السلام) را دیدم، به من فرمودند: آیا اذیت می‌کنی کسی را که عزای من برپا می‌کند،‌و اموال و غلامانش را می‌گیری؟ هر چه از او مصادره کرده‌ای بر گردان، و گرنه به زمین دستور می‌دهم که تو را با اموالت فرو برد، در این کار تعجیل کن پیش از آنکه بلا بر تو نازل شود.[7]

8ـ آقای حاج شیخ مهدی حائری تهرانی – امام جماعت مسجد ارک و مسجد الغدیر – برایم نقل نمود که شبی در خواب دیدم که برای استفاده در این حسینیه آمدم، مرحوم سید جواد سدهی بالای منبر روضه می‌خواند و شور و انقلاب عجیبی ایجاد کرده و همه حاضرین تحت تأثیر روضه خود قرار داده، و مردم به سر و صورت و سینه می‌زنند و گریه می‌کنند و بعضی هم بیهوش شده‌اند.

چون منبرش تمام شد و پایین آمد مردم با او مصافحه کرده و بعضی دست او را می‌بوسیدند. من هم پیش رفته و با او مصافحه کردم و متوجه شدم از دنیا رفته است. گفتم: حاج آقا، حال شما چطور است؟ گفت: الحمدلله، از برکات آقا سیدالشهداء(علیه‌السلام) حال همه خوبست،‌روزی که آقای سلطان الواعظین شیرازی (مؤلف کتاب شبهای پیشاور) آمدند، به هر یک از ما روضه خوان‌ها یک درجه داده‌اند.[8]

9ـ از علی پسر دعبل خزاعی (شاعر معروف اهل بیت نقل شده) که گفت: (با اینکه از شیعیان علی بن موسی الرضاعلیه السلام) بود، و آن حضرت را بسیار دوست می‌داشت) در وقت مردن رنگش تغییر یافت، زبانش بند آمد و صورتش سیاه شد، (از ترس ملامت دشمنان آن را مخفی داشتم، و در پنهانی او را غسل داده و دفن نمودم، و از این جریان بسیار محزون بودم.)

نزدیک بود از مذهبش برگردم، تا اینکه بعد از سه روز او را در خواب دیدم با روی نورانی، که جامه سفید نیکویی در بر، و کلاهی سفید بر سر داشت.

گفتم: پدر جان‌، خداوند با تو چگونه رفتار کرد؟

گفت: فرزندم، آنچه مشاهده کردی از سیاهی صورت و بند آمدن زبان به جهت شرب خمر در دنیا بود، در همان حال بودم تا این‌که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) با لباس و کلاهی سفید تشریف آوردند،‌و به من خطاب کردند: تویی دعبل؟ (که برای شهیدان اهل بیت من مرثیه می‌گفتی، و دوستان ما را در مصیبت ایشان می‌گریاندی)؟

عرض کردم: بله یا رسول الله.

فرمود: از آن مراثی که در حق ایشان گفته‌ای چیزی بخوان، (پس قبر من وسیع شد و صندلی گذاردند،‌ و حضرت پیامبر(صلی الله علیه و آله) بر آن نشستند، و ملائکه بسیار در خدمت آن جناب بودند) من خواندم:

لا اضحک الله سنّ الدهر ان ضحکت و آل احمد مظلومون قد قهروا

مشردون نفوا عن عقر دارهم کانهم قد جنوا ما لیس یغتفو

هرگز روزگار و اهل آن خندان و شادمان نباشند (و روزگار بکام ایشان نگردد) و حال آنکه به اهل بیت پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله) ظلم و ستم رسیده، و همگی خوار و زار گردیدند و مظلوم و مقهور می‌باشند.

ایشان را به زور و ستم از خانه‌هایشان دربه در کردند، به طوریکه گویا گناهی از ایشان سر زده که آمرزیدنی نیست.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) (گریستند) و جامه سفیدی که پوشیده بودند به من عطا فرمودند و مرا شفاعت کردند.[9]

10ـ در بعضی از کتب معتبره اصحاب ذکر شده است که در مدینه زنی بدکاره بود که به اعمال زشت معروف بود. او همسایه‌ای داشت که همیشه بر تعزیه‌داری حضرت امام حسین(علیه‌السلام) مواظبت می‌نمود. روزی به عادت همیشه مشغول تعزیه، و دیگی بر بالای آتش گذارده بود که طعامی برای عزاداران مهیا کند، آن زن فاسق احتیاج به آتش پیدا نمود، به خانه همسایه آمد تا آتش بردارد.

نزدیک آن دیگ آمد، متوجه شد آتش آن خاموش شده لذا آتش آن را با فوت روشن نمود به سبب تأثیرات آتش و دود چند قطره آب از دیدگانش بیرون آمد. آتش را برداشت و به خانه خود رفت.

ایام تابستان بود و آن زن عادت به خواب قیلوله داشت. چون به خواب رفت دید که قیامت بر پا شده، مأموران جهنم او را گرفتند و به غل و زنجیر آتشین بستند و فرمودند: خداوند متعال بر تو غضب نموده و به ما دستور داده که تو را به جهنم بریم.

آن زن فریاد می‌کرد و استغاثه می‌نمود و کسی به فریاد او نمی‌رسید، ملائکه عذاب او را می‌کشیدند تا آنکه به کنار جهنم رسیدند، چون خواستند او را در جهنم بیندازند شخصی نورانی بر ایشان فریاد زد که دست از وی بردارید.

ملائکه عذاب از او دور شدند، و در کمال ادب و ملایمت عرض کردند: یابن رسول الله، این زن فاسق است و عمر خود را صرف کار بد و معصیت خدا نموده! فرمود: بلی اما در این روز بر جماعت عزادار وارد شد و آتش به جهت ایشان افروخت، و به این سبب از حرارت آتش دست او آزرده شد، و اشک از دیدگانش بیرون آمد.

چون ملائکه این سخن را شنیدند او را برگردانیدند و گفتند:

«کرامة لک یابن الشافع و الساقی»

و به حرمت آن بزرگوار از او گذشتند و او را به ساقی کوثر و فرزندش حسین سبط رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) بخشیدند.

چون آن زن از خواب بیدار شد به تعجیل خود را به عزاخانه رسانید و خواب خود را برای ایشان نقل نمود،‌و در آن مجلس شورشی از نو پیدا شد و چنان گریه و زاری و افغان نمودند که چشم روزگار ندیده بود،‌و آن زن به برکت عزاداری سیدالشهداء(علیه‌السلام) توبه کرد و بقیه عمر خود را صرف عزاداری آن جناب نمود.[10]

(سحاب رحمت: ص 87 تا 100)

[1] – بحارالانوار: ج 44، ص 293 – منتخب طریحی: ج 2، ص 83.

[2] – دارالسلام: ج 2، ص 233.

[3] – وقایع الایام: ص 12.

[4] – الکلام یجر الکلام: ج 2، ص 110 – و لکن مرحوم ملا علی خیابانی در وقایع الایام:‌ص 58 به جای رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) می‌نویسد: امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) را در خواب دید.

[5] – وقایع الایام: ص 58.

[6] – زنگی حبیب بن مظاهر: ص 56.

[7] – معالی السبطین: ج

پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام

بازدیدها: 9649

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *