مرحوم میرزا اسماعیل دولابی می فرمود: امیدوارم شما هم که بهرههایتان را بردهاید، با دلتان، با جانتان، با فضل و احسان معامله داشته باشید. هر چند عمل هم از شما سر میزند و اعمالی را انجام میدهید، نماز واجب، روزه واجب، پرداخت خمس و زکات، امّا سعی کنید رفعت قلبی خود را از دست ندهید. امام صادق(ع) دو نماینده داشت. یکی شخصی متدّین و مقدّس بود و به مردم احکام میگفت، یکی هم مفضّل بن عمر بود که از اصحاب خاص و مشهور حضرت است.
مفضل کمی ولنگ و باز بود. در قهوهخانهها مینشست، خیلی دربند نبود که عمّامهاش مرتّب باشد یا عبایش چطور باشد. عبایش را روی کولش میانداخت و در جادهها راه میرفت. از قضا هرچه افراد داش مشتی بود دور ایشان جمع میشد.
آن نماینده دیگر حضرت از اینکه رفیقش رعایت ظاهر را نمیکرد و دور و برش را داش مشتیها گرفتهاند، ناراحت بود. روزی به حضرت عرض کرد آقا این نماینده شما آبرو برای ما نگذاشته. در قهوهخانهها مینشیند، در آبادی شما آبرو برای ما نگذاشته. در قهوهخانهها مینشیند، در آبادیها عبایش را روی کولش میاندازد و راه میرود. حضرت چیزی نگفت. چند روز دیگر امام صادق(ع) در دو نامه جداگانه از هر دو نماینده خود خواستند تا از مردم مقداری ارزاق و پول جمع کنند و بفرستند.
آن که مقدس بود وقتی نامه حضرت را دریافت کرد، دید مردم تازه خمس و زکات خود را دادهاند. با افرادی هم که اطرافش بودند مطرح کرد، همه گفتند: آقا شما میدانید که ما همه تازه حسابهایمان را پرداخت کردهایم، چیزی بدهکار نیستیم. او هم نامه امام را گذاشت در صندوق و جوابی نفرستاد.
اما وقتی مفضّل موضوع نامه را با اطرافیانش مطرح کرد با آنکه وضع مالی خوبی نداشتند و حسابهایشان را هم پرداخته بودند، اسباب و اثاثیه منزل را فروختند، پول جور کردند و اقلام درخواست شده در نامه را فراهم کردند و خدمت امام(ع) فرستادند.
یک روز مفضّل و رفیق مقدّسش در مجلسی به هم رسیدند و از اوضاع و کارهای هم خبر گرفتند. رفیق مفضّل گفت: چند ماه پیش حضرت نامهای به ما نوشت و مقدرای ارزاق و دینار خواست، ما هم که تازه خمس و زکات از مردم گرفته بودیم اقدامی نکردیم، نامه همینطور بدون جواب ماند. مفضّل گفت از قضا عین همین نامه برای ما هم آمد، ما دورروبریهایمان را جمع کردیم و نامه را برایشان خواندیم. آنان نامه امام را بوسیدند، روی چشمشان گذاشتند، رفتند هر طور بود ارزاق را تهیه کردند و آوردند، ما هم خدمت امام(ع) فرستادیم.
رفیق مفضل یک مرتبه به خود آمد، دید حضرت جواب حرفهای آن روزش را اینگونه داده است.
انسان اگر صادقانه با خدا معامله کند، خوب است، یک معصیت کار یا شراب خوار یا حتّی دزد. دعبل خُزاعی روزی در راهی میرفت گرفتار سارقین شد، دعبل دید سارقین شعر او را میخوانند. گفت: این شعری که میخوانی سروده من است. من هم دعبل هستم. رئیس دزدها رفقایش را صدا زد، گفت: تمام اموال دعبل و قافلهای که او همراهش بوده، برگردانید. به واسطه همین عمل خداوند او را نجات داد و از فردا عوض شد.
کار اگر چه کم باشد ولی اگر خالصاً لوجه الله باشد، با جانتان اینگونه عمل میکند، انشاء الله.
بازدیدها: 40