گردنبند با برکت حضرت زهرا
هیات: جابربن عبدالله انصارى میگوید: روزى پیامبراسلام پس از نماز عصر با اصحاب و یاران نشسته بودند که پیرمردى با لباس هاى مندرس و در کمال ناتوانى که نشان میداد از راه دورى با گرسنگى آمده وارد شد.
عرضه داشت مردى پریشان احوالم، مرا از برهنگى و گرسنگى نجات ده، رسول اسلام فرمود اکنون چیزى نزد من نیست ولى تو را به کسى راهنمائى میکنم که نیازمندى هاى تو را برطرف کند، راهنماى به کار خیر مانند کسى است که آن کار خیر را انجام داده است، من تو را به خانهاى میفرستم که محبوب خدا و رسول و او نیز عاشق خدا و رسول است.
پیامبر به بلال دستور داد پیرمرد را به در خانه حضرت زهرا سلام الله علیها راهنمائى کند وقتى آن مرد بینوا به در خانه حضرت رسید گفت:
«السلام علیکم یا اهل البیت النبوه»
او را جواب داده و پرسیدند کیستى گفت: مردى بینوا هستم خدمت رسول خدا آمدم و عرض حاجت نمودم، آن بزرگوار مرا به در خانه شما فرستاد، آن روز سومین روزى بود که اهل بیت در گرسنگى بسر برده و پیامبر از آن آگاه بود.
فاطمه علیهاسلام چون چیزى در خانه براى عطا کردن به مرد عرب نمییافت بهناچار پوست گوسپندى که فرزندانش حسن و حسین را روى آن میخوابانید به او داد و فرمود: اى مرد عرب امید است خداوند گشایش و فرجى براى تو فراهم آورد، پیرمرد گفت: دختر پیامبر من از گرسنگى بیطاقتم شما پوست گوسپند به من مرحمت میکنى: حضرت زهرا پس از شنیدن سخن پیرمرد گردن بندى که دختر عبدالمطلب به او هدیه داده بود به مرد عرب داد، پیرمرد گردن بند را گرفت و به مسجد آورد.
پیامبر را در میان اصحاب دید، عرضه داشت یا رسول الله این گردن بند را دخترت به من داد و گفته آن را بفروشم شاید خداوند گشایش و فرجى براى من فراهم آورد، پیامبر گریان شد و فرمود: چگونه و چرا خدا گشایش نمیدهد با این که بهترین زنان پیشینیان و آیندگان گلوبند خود را به تو داده است.
عمار یاسر گفت: یا رسول الله اذن میدهید من این گردن بند را بخرم، حضرت فرمود: خدا خریدار این گردن بند را عذاب نمیکند، عمار به عرب گفت به چند میفروشى پیرمرد گفت: به سیر شدن از غذائى و یک برد یمانى جهت پوشاک و دینارى که مصرف بازگشت خود به وطنم نمایم.
عمار گفت: من به بهاى این گردن بند دویست درهم میپردازم، و تو را از نان و گوشت سیر میکنم و بردى یمانى هم براى تن پوشت میدهم و با شترم تو را به خانواده ات میرسانم، عمار پیرمرد را به خانه برد و از غنائمى که هنوز از خیبر نزد خود داشت به او داد.
عرب دو مرتبه خدمت پیامبر رسید آنجناب فرمود: پوشاک لازم را گرفتى و سیر هم شدى، گفت: آرى بلکه بینیاز شدم سپس حضرت گوشهاى از فضائل فاطمه علیهاسلام را بیان فرمود تا جائى که گفت: دخترم فاطمه را که میان قبر میگذارند از او میپرسند خدایت کیست؟ میگوید: الله ربى، سؤال میکنند پیامبرت کیست؟ میگوید پدرم، میپرسند امام و ولى تو کیست؟ میگوید: همین کسى که کنار قبرم ایستاده.
در هر صورت عمار گردن بند را خوشبو کرد و با یک برد یمانى به غلامى که سهم نام داشت داد و گفت خدمت پیامبر ببر در ضمن تو را هم به حضرت بخشیدم، پیامبر سهم را با گردن بند نزد فاطمه فرستاد، دختر پیامبر گردن بند را گرفت و غلام را آزاد کرد، غلام پس از آزاد شدن خندید، حضرت زهرا از سبب خنده اش پرسید گفت از برکت این گردن بند میخندم که گرسنهاى را سیر و مستمندى را بینیاز و برهنهاى را مالک لباس و غلامى را آزاد کرد و به دست صاحبش بازگشت
منبع : پایگاه عرفان
بازدیدها: 0