گزیده اشعار به مناسبت شب و روز عاشورا

خانه / اشعار / گزیده اشعار به مناسبت شب و روز عاشورا

امشب شهادت نامه ی عشاق امضا می شود
فردا ز خون عاشقان این دشت دریا می شود

امشب کنار یکدگر بنشسته آل مصطفی
فردا پریشان جمعشان چون قلب زهرا می شود

امشب صدای خواندن قرآن به گوش آید ولی
فردا صدای الامان زین دشت برپا می شود

امشب کنار مادرش لب تشنه اصغر خفته است
فردا خدایا بسترش آغوش صحرا می شود

امشب که جمع کودکان در خواب ناز آسوده اند
فردا به زیر خارها گمگشته پیدا می شود

امشب رقیه حلقه ی زرین اگر دارد به گوش
فردا دریغ این گوشوار از گوش او وا می شود

امشب به خیل تشنگان عباس باشد پاسبان
فردا کنار علقمه بی دست سقا می شود

امشب بُوَد جای علی آغوش گرم مادرش
فردا چو گل ها پیکرش پامال اعدا می شود

امشب گرفته در میان، اصحاب، ثارالله را
فردا عزیز فاطمه بی یار و تنها می شود

امشب به دست شاه دین باشد سلیمانی نگین
فردا به دست ساربان این حلقه یغما می شود

امشب سر سرّ خدا بر دامن زینب بُوَد
فردا انیس خولی و دیر نصارا می شود

ترسم زمین و آسمان زیر و زبر گردد “حسان”
فردا اسارت نامه ی زینب چو اجرا می شود

حبیب الله چایچیان
از کتاب: ای اشک ها بریزید

……………….
حضرت ِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حال هاست!

با عطش وارد شوید! اینجا زمین علقمه است
مجلس لب تشنگان حضرت سقا به پاست

جمع بی‌پایان ما را نشمرید آمارها!
جمع ِ ما هر جور بشمارید هفتاد و دو تاست

جای دنجی خواستی تا با خدا خلوت کنی
این حسینیه که گفته کمتر از غار حراست؟

اشک را بگذار تا جاری شود شور افکند
هرچه پیش آید خوش آید، اشک مهمان خداست

شانه خالی کرده‌ایم از کلّ یومٍ اشک و آه
گریه‌ی حرّی است این شب گریه‌ها، اشکِ قضاست

اذن میدان می‌دهند اینجا به هرکس عاشق است
با رجزهای ابالفضلی اگر آمد سزاست

هروله در هروله این حلقه را چرخیده‌ایم
های! ای هاجر! بیا در این حرم، اینجا صفاست

شورِ ما را می‌زند هر تشنه کامی گوش کن!
حلقِ اسماعیل هم با العطش‌ها همصداست

ایها العشاق! آب آورده‌ام غسلی کنید
شامِ عاشوراست امشب، مقصد بعدی مناست

خنده‌ی قربانیان پر کرده گوش خیمه را
من نفهمیدم شب شادی است امشب یا عزاست؟!

گریه هاتان را بیامیزید با این خنده‌ها
سفره‌ی این شب‌نشینان تلخ و شیرینش شفاست

آب باشد مال دشمن، ما تیمم می‌کنیم
آب‌های علقمه پابوسِ خاک کربلاست

ما اذان‌هامان اذانِ حضرتِ سجادی است
همهمه هر قدر هم باشد صدای ما رساست

أشهدُ أنَّ محمّد جدّ والای من است
أشهد أنَّ علی إلّای بعد از لافتاست

یک نفر از حلقه بیرون می‌زند وقت نماز
سینه‌ی خود را سپر کرده مهیای بلاست

ای مکبّر! وقت کوتاه است، قد قامت بگو
صف کشیدند آسمان‌ها، پس علی اکبر کجاست؟

گفت قد… قامت… جوان‌ها گریه‌شان بالا گرفت
راستی! سجاده‌های ما همه از بوریاست!

از علی اکبر مگو! می‌پاشد از هم جمعمان
یک نفر این سو پریشان، یک نفر آن سو رهاست

چاره‌ی این جمع بی‌سامان فقط دستِ یکی است
نوحه‌خوان می‌داند آن منجی خودِ صاحب لواست

گفت «عباس!»، آن طرف طفلی صدا زد «العطش!»
ناگهان برخاست مردی، گام‌هایش آشناست

مشک را بر دوش خود انداخت بسم الله گفت
زیر لب یکریز می‌گفت از من آقا آب خواست

حضرتِ عباسی از من دیگر اینجا را نپرس
آسمان‌ را از کمر انداختن آیا رواست؟

انسیه سادات هاشمی
از کتاب: مرثیه باشکوه

………………

کیست این؟ آوای کوهستانی داوود با او
هُرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او

نیزه نیزه زخم با او، کاسه کاسه داغ با من
چشمه چشمه اشک با من، خیمه خیمه دود با او

ای نسیم! آهسته پا بگذار سوی خیمه گاهش
گوش کن؛ انگار نجوا می کند معبود با او

هرکه امشب تشنگی را یک سحر طاقت بیارد،
می گذارد پا به یک دریای نامحدود با او

همرهان بار سفر بر بسته اند انگار و تنها
تشنگی مانده ست در این ظهر قیراندود با او

از چه ـ ای غم!ـ قصّه ی تنهایی اش را می نگاری؟
او که صدها کهکشان داغ مکرّر بود با او

صبح فردا، کوهساران شاهد میلاد اویند
سرخی هفتاد و یک خورشید خون آلود با او

سعید بیابانکی
از کتاب: چقدر پنجره

……………..
شب شب اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظه ها با تو چه زیباست اگر بگذارند

فکر یک لحظه بدون تو شدن کابوس است
با تو هر ثانیه رؤیاست اگر بگذارند

مثل قدّش، قدمش، لحن پیمبروارش
روی فرزند تو زیباست اگر بگذارند

غنچه آخر چقدر آب مگر می خواهد؟
عمر طفل تو به دنیاست اگر بگذارند

ساقی ات رفته و ای کاش که او برگردد
مشک او حامل دریاست اگر بگذارند

آب مال خودشان، چشم همه دلواپس
خیمه ها تشنه ی سقاست اگر بگذارند

قامتش اوج قیام است قیامت کرده ست
قد سقای تو رعناست اگر بگذارند

سنگ ها در سخنت هم نفس هلهله ها
لحن قرآن تو گیراست اگر بگذارند

تشنه ای آه، و دارد لب تو می سوزد
آب مهریه ی زهراست اگر بگذارند

بر دل مضطرب و منتظر خواهر تو
یک نگاه تو تسلاست اگر بگذارند

سید محمدرضا شرافت
از کتاب: مرثیه باشکوه

…………….

شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود

لهیب تشنگی‌ات، روح دشت را می‌سوخت
فرات موج‌زنان گرچه در کنار تو بود

به رزم، قصد فنای جهان، گرت می‌بود
نه آسمان، نه زمین، مردِ کارزار تو بود

اگر شجاعت و ایثار، جاودانی شد
ز خون پاکِ دلیران جان‌نثار تو بود

به جای ماند اگر نامی از جوانمردی
ز پایمردی یاران نام‌دار تو بود

به پیشواز اجل آن چنان کمر بستی
که مرگ، مضطرب از طفل شیرخوار تو بود

شُکوه نام بلند تو، جاودان باقی‌ست
که سربلندی و آزادگی، شعار تو بود

به روی دست تو پرپر شد از خدنگ ستم
گلی که از چمن حُسن، یادگار تو بود

اگر چه گلشنت ای باغبان به غارت رفت
خزانِ باغِ تو، آغازِ نوبهارِ تو بود

درخت عدل و مروّت که آبیاری شد
رهین منّت شمشیر آبدار تو بود

به جز دل تو که بود از وصال، خرّم و شاد
جهان و هر چه در او بود، سوگوار تو بود

به غیرِ داغ محبت به دل نبود تو را
اگرچه سینهٔ هر لاله داغدار تو بود…

ذبیح الله صاحبکار
از کتاب: جرس فریاد می دارد

……………..
عشق، سر در قدمِ ماست اگر بگذارند
عاشقان را سر سوداست اگر بگذارند

ما و این کشتی طوفان‏زده در موج بلا
ساحل ما دل دریاست اگر بگذارند

دشت از هُرم عطش سوخته و هاله غم
سایبانِ گل زهراست اگر بگذارند

آب بر آتش لب‌های عطشناک زدن
آخرین نیّت سقاست اگر بگذارند

دوش در گلشن ما بلبل شیدا می‏گفت:
باغ گل، وقف تماشاست اگر بگذارند

هرچه گل بود، ز تاراج خزان پرپر شد
وقت دلجویی گل‌هاست اگر بگذارند

طفل شش‌ماهه من زینت آغوشم شد
جای این غنچه همین‏جاست اگر بگذارند

این به خون خفته، که عالم ز غمش مجنون است
تشنه بوسه لیلاست اگر بگذارند

چهره‏اش آینه حُسن رسول‏الله است
آری این آینه زیباست اگر بگذارند

این گل سرخ که از گلبُن توحید شکفت
آبروی چمن ماست اگر بگذارند

در عقیق لب من موج زند دریایی
که شفابخش مسیحاست اگر بگذارند

یوسف مصر وجودم من و، این پیراهن
جامه روز مباداست اگر بگذارند

ریشه در خون و شرف داشت «شفق» نهضت ما
سند روشن فرداست اگر بگذارند

محمدجواد غفورزاده
از کتاب: سلام بر حسین

………………
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما…

تا دست و رو نشُست به خون، می‌نیافت کس
راه طواف بر حرم کبریای ما

این عرصه نیست جلوه‌گه روبه و گراز
شیرافکن است بادیه ابتلای ما

همراز بزم ما نبوَد طالبان جاه
بیگانه باید از دو جهان آشنای ما

برگردد آنکه با هَوَس کشور آمده
سر ناورد به افسر شاهی، گدای ما

ما را هوای سلطنت مُلک دیگر است
کاین عرصه نیست در خور فرّ همای ما

یزدان ذوالجلال به خلوت‌سرای قدس
آراسته‌ست بزم ضیافت برای ما

محمدتقی حجهالاسلام (نیر تبریزی)
از کتاب: آتشکده

……………
در آن میان چو خطبه حضرت، تمام شد
وقت جوابِ هم‌سفران بر امام شد

پاسخ‌دهنده اوّل آنان «زُهیر» بود
کاندر حضورِ سبط نبی در قیام شد

کای زاده رسول! «سَمِعْنا مَقالکَ»
مطلب عیان بَرِ همه از خاص و عام شد

دنیا اگر همیشگی و مرگ آخرش
ما عزممان همین و نه جز این قیام شد

و‌آن‌‌گه «بُریر» دادِ سخن داد آن‌چنان
ظاهر، خلوصِ نیّت او از کلام شد

منّت به ما نهاده خدا با وجود تو
ما را ز لطف، شهد شهادت به جام شد

فخر است قطعه‌قطعه شدن پیش روی تو
طوبی بر آن بدن که چنینش ختام شد!

پس بهر دل‌نوازیِ فرزند فاطمه
گاهِ سخن ز «نافع» شیرین‌کلام شد

گفتا کنون که گشته گهِ امتحان ما
با رهبریت، محنت ما بی‌دوام شد

ما دوستیم با تو و با دوستان تو
دشمن به آن‌که دشمنی‌ات را مرام شد

ما را ببر به هر طرفی خود ز شرق و غرب
حبل ولایت تو، ز ما «لَا انْفِصام» شد…

مهدی خطاط
از کتاب: جرس فریاد می دارد

…………….
قد برافرازید! یک عالم شقاوت پیش روست
پرده بردارید! صد آیینه حیرت پیش روست

ای حسینی مشربان! در معبد آزادگی
تا نماز آرید، محراب عبادت پیش روست

عقل می‌نالد: حریفان، تیغ در خون شسته‌اند
عشق می‌غرد: نظرگاه شهادت پیش روست

عقل می‌گوید که: بال خسته را پرواز نیست
عشق می‌بالد که: اوجی بی‌نهایت پیش روست

دوستی را پاس می‌دارم که در هُرم عطش
سایه‌ساری در گذرگاه محبت پیش روست

سبز می‌مانم که در حال و هوای رُستنم
تشنه می‌رویم،که باران طراوت پیش روست

ای تمام مهربانی در نگاهت یا حسین!
با تو باید آشنا بودن که غربت پیش روست

جعفر رسول زاده
از کتاب: همه ی آینه ها

……………..
هلا! در این کران فقط به حر، امان نمی رسد
که در کنار او به هیچ کس زیان نمی رسد

بهشت، خیمه ی عزای اوست این حقیقتی ست
که باورش به ذهن کوچک گمان نمی رسد

شروع شورش غمش ز شور اشک آدم ست
به درک گریه بر مصیبتش زمان نمی رسد

فلک! به گوش خود بخوان که ضجه ی زمینیان
به های های ناله فرشتگان نمی رسد

به نون و القلم ، قسم ، به آن شعر محتشم
قصیده بی سرودن از غمش به آن نمی رسد

به خیمه ها نمی رسید کاش پای ذوالجناح
که خیری از رسیدنش به کودکان نمی رسد

که دیده است خون به دل کنند مشک تشنه را؟!
که هیچ میزبان چنین به میهمان نمی رسد

رباب را سه شعبه ذره ذره ذره آب کرد!
مگر که تیرت ای اجل به ناگهان نمی رسد ؟!

حسین داده بود جان کنار جسم اکبرش
که شمر می رسد به سر ، ولی به جان نمی رسد

کشید خنجر از غلاف و روی سینه اش نشست
به حیرتم چرا عذاب از آسمان نمی رسد؟!…

به سر رسید قصه ، روضه خوان چه می شود بگو
که هیچ چیز دست کم به ساربان نمی رسد

حکایتی ست خلوت تنور با سر حسین
ولی به بزم بوسه های خیزران نمی رسد

چقدر زجر می کشند کودکان عمو که نیست
که رفته است دست او به کاروان نمی رسد

رسید کاروان به شام، خوب گوش کن یزید
صدای ناله و صدای الامان نمی رسد

چنان بر اوج نیزه ها حماسه ساخت از بلا
که هر چه می دود به سوی او ،جهان، نمی رسد

صلات ظهر خون به حق اقامه بست آنچنان
که تا ابد به گَرد سجده اش اذان نمی رسد!

اعوذ بالبلا ، همیشگی ست کربلا ، مگو
که گاه ابتلا و وقت امتحان نمی رسد
::
رسیده او به ما ولی نمی رسیم ما به او !
اگر که مرد بیقرار داستان نمی رسد

سید محمدجواد میرصفی

…………….
می آید از سمت غربت اسبی که تنهای تنهاست
تصویر مردی که رفته ست در چشم هایش هویداست

یالش که همزاد موج است دارد فراز و فرودی
اما فرازی که بشکوه اما فرودی که زیباست

در عمق یادش نهفته ست خشمی که پایان ندارد
در زیر خاکستر او گل های آتش شکوفاست

در جان او ریشه کرده ست عشقی که زخمی ترین است
زخمی که از جنس گودال اما به ژرفای دریاست

در چشم او می سراید مردی که شعر رسایش
با آنکه کوتاه و ژرف است اما در اوج بلنداست

داغی که از جنس لاله ست در چشم اشکش شکفته ست
یا سرکشی های آتش در آب و آیینه پیداست؟

هم زین او واژگون است هم یال او غرق خون است
جایی که باید بیفتد از پای زینب همین جاست

دارد زبان نگاهش با خود سلام و پیامی
گویی سلامش به زینب اما پیامش به دنیاست

از پا سوار من افتاد تا آنکه مردی بتازد
در صحنه هایی که امروز در عرصه هایی که فرداست

این اسب بی صاحب انگار در انتظار سواری ست
تا کاروان را براند در امتدادی که پیداست

محمدعلی مجاهدی
از کتاب: ایستاده باید مرد

…………….
دشت می بلعید کم کم پیکر خورشید را
بر فراز نیزه می دیدم سر خورشید را

آسمان گو تا بشوید با گلاب اشک ها
گیسوان خفته در خاکستر خورشید را

بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند
پیکر از بوریا عریان تر خورشید را

چشم های خفته در خون شفق را وا کنید
تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را

نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود
کاروان می برد نیم دیگر خورشید را

کاروان بود و گلوی زخمی زنگوله ها
ساربان دزدیده بود انگشتر خورشید را

آه، اشترها چه غمگین و پریشان می روند
بر فراز نیزه می بینم سر خورشید را

سعید بیابانکی
از کتاب: نیمی از خورشید

…………..
اگر می خواستی کوفه دچار کربلا می شد
به میل تو زمین زیر پایت جابه جا می شد

به یک نفرین از آن لب های صد چاک سر نیزه
صدای کل کشیدن های شادیشان عزا می شد

تمام خیمه هاشان را هراس شعله می بلعید
جهان یک باره جان می داد پس روز جزا می شد

شبیه برگ ها در باد پاییزی به یک آهت
همه دست برادر هایشان از تن جدا می شد

اگر موسای چشمت پلک می زد رو به اعجازی
تمام نیزه ها با یک نگاهت اژدها می شد

اگر می خواستی دریا برایت آب می آورد
به یک فریاد هل من ناصر تو کوه پا می شد

مهدی مردانی
از کتاب: پایین پای مردان

……………..
مِی نمی دانم کجا، ساغر نمی دانم کجاست
سر نمی دانم کجا، پیکر نمی دانم کجاست

هر طرف یک تکّه از آن ماه افتاده ست، آه
دست او اینجاست، انگشتر نمی دانم کجاست

سیلیِ توفانِ وحشی باغ را ویرانه کرد
برگ های غنچه ی پرپر نمی دانم کجاست

آب می خواهم، ولی آتش به خوردم می دهند
سوختم، عبّاسِ آب آور نمی دانم کجاست

جامه و خود و زره را می برند و حرف نیست
این میان گهواره ی اصغر نمی دانم کجاست

کوفیان از پیش رو، از پشت سر، سر می رسند
شمر می دانم کجا، اکبر نمی دانم کجاست

پیش چشم اشقیا اهل حرم بی چادرند
غیرت آل نبی ـ حیدر ـ نمی دانم کجاست

سنگ می گرید، بگو این گر قیامت نیست چیست
پیش این باد و بلا محشر نمی دانم کجاست

کربلا! ای کربلا! خون خدا را سر بکش
خم نمی دانم چه شد، ساغر نمی دانم کجاست

امید مهدی نژاد
از کتاب: آتش گردان

……………..

سر می‌کشد از حنجری آتش­ گرفته
غم­ ناله‌های خواهری آتش­ گرفته

این­جا کبوتربچه‌ها را یک کبوتر
پیچیده در بال و پری آتش­ گرفته

فریاد عصمت شعله می‌گیرد دمادم
از تارو پود معجری آتش‌گرفته

بشتاب زینب! در میان شعله‌ها باز
دامان طفل دیگری آتش گرفته

آن سوی فریاد عطش صد حنجره درد
در لای‌لای مادری آتش گرفته

از داغ این آلاله‌های غرقه در خون
هر گوشه چشمان تری آتش گرفته

قرآن تلاوت می‌کند فرزند قرآن
از روی نیزه با سری آتش‌گرفته

پیش نگاه خسته­ ی پروانه، شمعی
افتاده بر خاکستری آتش‌گرفته

بی‌شک تمام این وقایع ریشه دارد
دراتفاقات دری آتش‌گرفته

سید محمد بابامیری
از کتاب: بیرقی بر شانه های باد

……………

خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش می اندازد جگرها را

غروبی تلخ،بادی تلخ تر از دور می آمد
که خم می کرد زیر بار اندوهش کمر ها را

به روی روسیاهی یک به یک آغوش وا کردند
همان هایی که بر مهمانشان بستند درها را

همان هایی که در مسجد پدر را غرق خون کردند
به خون خویش غلتاندند،در صحرا پسرها را

::

وباد آرام درها را به هم می زد،صدا پیچید
که برخیزید اهل کوفه آوردند سرها را

خبر آمد؛سری بر نیزه ای قرآن تلاوت کرد
کسی جز آل پیغمبر ندارد این هنر ها را

سید علی اصغر صالحی
از کتاب: مرثیه ی باشکوه

……………

ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم مو به مو

از خار گر چه گرد حرم پاک کرده ای
تا شام و کوفه راه درازی است پیش رو

خون، گوشواره ها زده بر گوش هایمان
صد بغض مانده جای گلوبند در گلو

تنها گذاشتیم تنت را و می رویم
اما سر تو همسفر ماست کو به کو

بی تاب نیستیم…خداحافظت پدر!
بی آب نیستیم…خداحافظت عمو!
محمدمهدی سیار
از کتاب: حق السکوت

…………..

پرده اول

آن شب که آســـمان خدا بی ستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود

ســـهم کبوتران حـــرم ، از حـــرامیان
بال شکسته ، زخم فزون از شماره بود

درسوگ خیمه های عطش ، زار می‌گریست
مشــــــکی کـــه در کنار تنی پاره پاره بود

زخمی که تا همیشه به نای رباب بود
از شـــــور نینوایی یک گاهواره بود

می دوخت چشم حسرت خود را به قتلگاه
انگشتری که همســـــــــــفر گوشواره بود

پرده دوم

از کوچه‌های شب‌زده کوفه می‌گذشت
پیکی روان به جانب دارالاماره بود

از دشت لاله‌پوش خبرهای تازه داشت
مردی که نعل مرکب او خون‌نگاره بود

فریاد زد: امیر! در آن گرمگاه خون
آیینه در محاصره سنگِ خاره بود

خون بود و شعله بود و عطش بود و خیمه‌ها
در معرض هجوم هزاران سواره‌ بود

خورشید سربریده غروبی نمی‌شناخت
بر اوج نیزه، گرم طلوعی دوباره بود

پرده سوم

روزی که رفت این خبر شوم تا به شام
چشم فرشته‌های خدا پرستاره بود

بانگ اذان بلند نمی‌شد ز مأذنی
آن روز شهر، شاهد بغض ستاره بود

با ضربه‌ای که حادثه بر طبل می‌نواخت
فریاد «یا حسین» بلند از نقاره بود

راه گریز اغلب «قاضی شریح»‌ها
آن روز در بد آمدن استخاره بود

شهر فریب و وسوسه تا دیرگاه شب
میدان پایکوبی هر باده‌خواره بود

یک لحظه از ترنم شادی تهی نماند
گویی که در تدارک عیشی هماره بود!

تعداد زخم گرچه ز هفتاد می‌گذشت
اما شمار زخم زبان بی‌شماره بود!

وقتی رسید قافله کربلا به شام
آغاز برگزاری یک جشنواره بود!

محمدعلی مجاهدی
از کتاب: ایستاده باید مرد

……………

دقیقه های پر از التهاب دفتر بود
قلم میان دواتی ز خون شناور بود

به روی خاک، گلی بود از عطش سیراب
که هرم گرم نفس هاش شعله پرور بود

مرور کرد تمام مسیر ذهنش را
که صفحه صفحه پر از خاطرات پرپر بود

چه چشم ها که ندیدند چشم های ترش
چه گوش ها که برای شنیدنش کر بود

ز خون او همه ی نیزه ها حنا بسته
لب تمامی شمشیرهایشان تر بود

در اوج کینه کسی داشت سمت او می رفت
و دست های پلیدش به دست خنجر بود

به روی تلّی از انبوه غصه های جهان
به جستجوی برادر نگاه خواهر بود

که با نگاه غریبانه اش گره می خورد
و ابتدای غم از این نگاه آخر بود

زمان زمان قیامت ، زمین… زمین لرزید
گمان کنم که همان روز ، روز محشر بود

کسی شنیده شد از لابه لای هلهله ها
که نغمه های لبانش غریب مادر بود

کسی به دست، سری ، آن طرف به سر دستی
بس است روضه ی لب تشنه ای که…

اگر که کشته نمی شد که نه… خدا می خواست
ولی مقابل خواهر نبود بهتر بود

حدود ساعت سه شاعر از نفس افتاد
دقیقه های پر از التهاب دفتر بود

رضا خورشیدی فرد

……………

۲۳ آبان ۱۳۹۲ | ۲۵۸۸ | ۳
ای صبر تو چون کوه در انبوهی از اندوه
طوفان بر آشفته ی آرام وزیده
ای روضه ترین شعرغم انگیز حماسه
ای بغض ترین ابر به باران نرسیده

ای کوه شبیه دلت و چشم تو چون رود
هرروز زمانه به غمت غصه ای افزود
غم درپی غم در پی غم در پی غم بود
ای آنکه کسی شکوه ای از تو نشنیده

من تاب ندارم که بگویم چه کشیدی
تا بشنوم آن روضه و آن داغ که دیدی
تو در دل گودال چه دیدی چه شنیدی ؟
که آمده ای با دل خون قد خمیده

نه دست خودم نیست که شعرم شده مقتل
شد شعر به یک روضه ی مکشوف مبدل
نه دست خودم نیست خدایا چه بگویم؟
این بیت رسیده ست به رگ های بریده

این کرب و بلا نیست مدینه ست در آتش
شد باز درون دل تو شعله ور آتش
در خیمه کسی هست ولی خیمه در آتش
ای آنکه شبیه تو کسی داغ ندیده

این قافله ی توست سوی کوفه روان است
برنیزه برای تو کسی دل نگران است
شکر است که تا شام فقط ورد زبان است
رفتید دعا گفته و دشنام شنیده*

سخت است که بنویسم دستان تو بسته ست
مانند دلت قد تو چندی ست شکسته ست
قد تو شکسته ست نماز تو نشسته ست
من ماندم و این شعر و گریبان دردیده

*سعدی
سید محمدرضا شرافت
از کتاب: مرثیه باشکوه

……………….

بیش از ستاره زخم و ، فلک در نظاره بود
دامان آسمان ز غمش پر ستاره بود

لازم نبود آتش سوزان به خیمه ها
دشتی ز سوز سینه ی زینب شراره بود

می خواست تا ببوسد و برگیردش ز خاک
قرآن او، ورق ورق و پاره پاره بود

یک خیمه نیم سوخته، شد جای صد اسیر
چیزی که ره نداشت درآن خیمه، چاره بود

در زیر پای اسب، دو کودک ز دست رفت
چون کودکان پیاده و دشمن سواره بود

آزاد گشت آب، ولیکن هزار حیف!
شد شیردار مادر و ، بی شیرخواره بود

چشمی – برآنچه رفت به غارت – نداشت کس
اما دل رباب – پی گاهواره بود

یک طفل با فرات، کمی حرف زد ولی
نشنید کس، که حرف زدن با اشاره بود

یک رخ نمانده بود که سیلی نخورده بود
در پشت ابر، چهره ی هر ماهپاره بود

از دست ها مپرس که با گوش ها چه کرد
از مشت ها بپرس که با گوشواره بود

علی انسانی
از کتاب: دل سنگ آب شد

……………..

امروز عطر جان تو در خانه ام رهاست
امروز ابتدای تمام ترانه هاست

یا ایها المزمل ِاین روزهای سخت
در پوشش کرامت تو زیر آن عباست

تا آن که پر کنی قدح جان خسته را
گفتی عبای سبز یمانی من کجاست

خورشید روبروی شما ایستاده است
انگار قرص کامل مهتاب در رداست

گفتی بیاید آنکه جگرگوشه من است
آن میوه رسیده همان نور مجتبی است

حالا من و سپیده و یک آسمان حضور
این عطر سیب ِ پیرهن کیست در فضاست

این عاشقانه ای که وزیدن گرفته است
عطر نفس کشیدن زیبای مرتضی است

اینجا تمام هستی عالم نشسته است
جغرافیای روشن انسان در این “کسا”ست

آل کسا ترنم ناب همیشه اند
آل کسا تبلور انسان و ماوراست

می خواست پَربگیرد از این قاب قوس تا …
آمد ندا که زیر کسا عرش کبریاست

::

عطر عبای زرد تو در بادها رهاست
اینجا زمین داغ و عطشناک نینواست

لایوم چون حکایت تو سید الشهید
این دشت خون گرفته همان دشت کربلاست

این ماهپاره کیست که بر عرش نی هنوز
سرمست از معاشقه جام نیزه هاست

خشکیده لب به نیزه پر از شور آیه ها
این کیست این که در نفسش صوت هل اتی است

::

ای زخم خورده مرد که در خون خود گمی
این کهنه پیرهن که تو داری همان کساست؟

حامد حجتی

………………..

خواهم نشست آینه سان در برابرت
تا بنگرم به چشم علی رزم آخرت

ای آفتاب بر سر سرنیزه ها بتاب
قرآن بخوان برای تسلای خواهرت

دشمن که حمله کرد به خیمه به خنده گفت:
زینب کجاست سید و سالار و سرورت؟

اینک به سوی خیمه ما می کنند رو
آن اسب های رد شده از روی پیکرت

با شعله های آتش و با تازیانه ها
تا تسلیت دهند به غم های دخترت

گویا نشسته مادرم اندر بهشت خلد
آغوش خود گشوده بر آن جسم بی سرت

بابا به اشک بر سر کوثر نشسته است
سیراب کرده حنجر خونین اصغرت

در قتلگاه بر سر دامن گرفته بود
آن جسم زخم خورده و مظلوم، مادرت

می خواستم بیایم و از زیر نیزه ها
پیدا کنم تو را و دهم جان برابرت

ناگه سه ساله دخترکی گریه کرد و گفت
عمه بیا که سوخت دلم. سوخت دخترت

::

دشمن به سویم آمده با تازیانه اش
من می روم به شام به همراهی سرت

::

قرآن بخوان که وقت سفر یاری ام کنی
جانم فدای صوت خوش و خون حنجرت

سیده فاطمه نوری

…………….

?شعر به مناسبت فرارسیدن #ماه_محرم (#حضرت_عباس علیه السلام)
شاعر: جواد #محمدزمانی

امشب شهادت نامه ی عشاق امضا می شود
فردا ز خون عاشقان این دشت دریا می شود

امشب کنار یکدگر بنشسته آل مصطفی
فردا پریشان جمعشان چون قلب زهرا می شود

امشب صدای خواندن قرآن به گوش آید ولی
فردا صدای الامان زین دشت برپا می شود

امشب کنار مادرش لب تشنه اصغر خفته است
فردا خدایا بسترش آغوش صحرا می شود

امشب که جمع کودکان در خواب ناز آسوده اند
فردا به زیر خارها گمگشته پیدا می شود

امشب رقیه حلقه ی زرین اگر دارد به گوش
فردا دریغ این گوشوار از گوش او وا می شود

امشب به خیل تشنگان عباس باشد پاسبان
فردا کنار علقمه بی دست سقا می شود

امشب بُوَد جای علی آغوش گرم مادرش
فردا چو گل ها پیکرش پامال اعدا می شود

امشب گرفته در میان، اصحاب، ثارالله را
فردا عزیز فاطمه بی یار و تنها می شود

امشب به دست شاه دین باشد سلیمانی نگین
فردا به دست ساربان این حلقه یغما می شود

امشب سر سرّ خدا بر دامن زینب بُوَد
فردا انیس خولی و دیر نصارا می شود

ترسم زمین و آسمان زیر و زبر گردد “حسان”
فردا اسارت نامه ی زینب چو اجرا می شود

حبیب الله چایچیان
از کتاب: ای اشک ها بریزید

……………….
حضرت ِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حال هاست!

با عطش وارد شوید! اینجا زمین علقمه است
مجلس لب تشنگان حضرت سقا به پاست

جمع بی‌پایان ما را نشمرید آمارها!
جمع ِ ما هر جور بشمارید هفتاد و دو تاست

جای دنجی خواستی تا با خدا خلوت کنی
این حسینیه که گفته کمتر از غار حراست؟

اشک را بگذار تا جاری شود شور افکند
هرچه پیش آید خوش آید، اشک مهمان خداست

شانه خالی کرده‌ایم از کلّ یومٍ اشک و آه
گریه‌ی حرّی است این شب گریه‌ها، اشکِ قضاست

اذن میدان می‌دهند اینجا به هرکس عاشق است
با رجزهای ابالفضلی اگر آمد سزاست

هروله در هروله این حلقه را چرخیده‌ایم
های! ای هاجر! بیا در این حرم، اینجا صفاست

شورِ ما را می‌زند هر تشنه کامی گوش کن!
حلقِ اسماعیل هم با العطش‌ها همصداست

ایها العشاق! آب آورده‌ام غسلی کنید
شامِ عاشوراست امشب، مقصد بعدی مناست

خنده‌ی قربانیان پر کرده گوش خیمه را
من نفهمیدم شب شادی است امشب یا عزاست؟!

گریه هاتان را بیامیزید با این خنده‌ها
سفره‌ی این شب‌نشینان تلخ و شیرینش شفاست

آب باشد مال دشمن، ما تیمم می‌کنیم
آب‌های علقمه پابوسِ خاک کربلاست

ما اذان‌هامان اذانِ حضرتِ سجادی است
همهمه هر قدر هم باشد صدای ما رساست

أشهدُ أنَّ محمّد جدّ والای من است
أشهد أنَّ علی إلّای بعد از لافتاست

یک نفر از حلقه بیرون می‌زند وقت نماز
سینه‌ی خود را سپر کرده مهیای بلاست

ای مکبّر! وقت کوتاه است، قد قامت بگو
صف کشیدند آسمان‌ها، پس علی اکبر کجاست؟

گفت قد… قامت… جوان‌ها گریه‌شان بالا گرفت
راستی! سجاده‌های ما همه از بوریاست!

از علی اکبر مگو! می‌پاشد از هم جمعمان
یک نفر این سو پریشان، یک نفر آن سو رهاست

چاره‌ی این جمع بی‌سامان فقط دستِ یکی است
نوحه‌خوان می‌داند آن منجی خودِ صاحب لواست

گفت «عباس!»، آن طرف طفلی صدا زد «العطش!»
ناگهان برخاست مردی، گام‌هایش آشناست

مشک را بر دوش خود انداخت بسم الله گفت
زیر لب یکریز می‌گفت از من آقا آب خواست

حضرتِ عباسی از من دیگر اینجا را نپرس
آسمان‌ را از کمر انداختن آیا رواست؟

انسیه سادات هاشمی
از کتاب: مرثیه باشکوه

………………

کیست این؟ آوای کوهستانی داوود با او
هُرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او

نیزه نیزه زخم با او، کاسه کاسه داغ با من
چشمه چشمه اشک با من، خیمه خیمه دود با او

ای نسیم! آهسته پا بگذار سوی خیمه گاهش
گوش کن؛ انگار نجوا می کند معبود با او

هرکه امشب تشنگی را یک سحر طاقت بیارد،
می گذارد پا به یک دریای نامحدود با او

همرهان بار سفر بر بسته اند انگار و تنها
تشنگی مانده ست در این ظهر قیراندود با او

از چه ـ ای غم!ـ قصّه ی تنهایی اش را می نگاری؟
او که صدها کهکشان داغ مکرّر بود با او

صبح فردا، کوهساران شاهد میلاد اویند
سرخی هفتاد و یک خورشید خون آلود با او

سعید بیابانکی
از کتاب: چقدر پنجره

……………..
شب شب اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظه ها با تو چه زیباست اگر بگذارند

فکر یک لحظه بدون تو شدن کابوس است
با تو هر ثانیه رؤیاست اگر بگذارند

مثل قدّش، قدمش، لحن پیمبروارش
روی فرزند تو زیباست اگر بگذارند

غنچه آخر چقدر آب مگر می خواهد؟
عمر طفل تو به دنیاست اگر بگذارند

ساقی ات رفته و ای کاش که او برگردد
مشک او حامل دریاست اگر بگذارند

آب مال خودشان، چشم همه دلواپس
خیمه ها تشنه ی سقاست اگر بگذارند

قامتش اوج قیام است قیامت کرده ست
قد سقای تو رعناست اگر بگذارند

سنگ ها در سخنت هم نفس هلهله ها
لحن قرآن تو گیراست اگر بگذارند

تشنه ای آه، و دارد لب تو می سوزد
آب مهریه ی زهراست اگر بگذارند

بر دل مضطرب و منتظر خواهر تو
یک نگاه تو تسلاست اگر بگذارند

سید محمدرضا شرافت
از کتاب: مرثیه باشکوه

…………….

شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود

لهیب تشنگی‌ات، روح دشت را می‌سوخت
فرات موج‌زنان گرچه در کنار تو بود

به رزم، قصد فنای جهان، گرت می‌بود
نه آسمان، نه زمین، مردِ کارزار تو بود

اگر شجاعت و ایثار، جاودانی شد
ز خون پاکِ دلیران جان‌نثار تو بود

به جای ماند اگر نامی از جوانمردی
ز پایمردی یاران نام‌دار تو بود

به پیشواز اجل آن چنان کمر بستی
که مرگ، مضطرب از طفل شیرخوار تو بود

شُکوه نام بلند تو، جاودان باقی‌ست
که سربلندی و آزادگی، شعار تو بود

به روی دست تو پرپر شد از خدنگ ستم
گلی که از چمن حُسن، یادگار تو بود

اگر چه گلشنت ای باغبان به غارت رفت
خزانِ باغِ تو، آغازِ نوبهارِ تو بود

درخت عدل و مروّت که آبیاری شد
رهین منّت شمشیر آبدار تو بود

به جز دل تو که بود از وصال، خرّم و شاد
جهان و هر چه در او بود، سوگوار تو بود

به غیرِ داغ محبت به دل نبود تو را
اگرچه سینهٔ هر لاله داغدار تو بود…

ذبیح الله صاحبکار
از کتاب: جرس فریاد می دارد

……………..
عشق، سر در قدمِ ماست اگر بگذارند
عاشقان را سر سوداست اگر بگذارند

ما و این کشتی طوفان‏زده در موج بلا
ساحل ما دل دریاست اگر بگذارند

دشت از هُرم عطش سوخته و هاله غم
سایبانِ گل زهراست اگر بگذارند

آب بر آتش لب‌های عطشناک زدن
آخرین نیّت سقاست اگر بگذارند

دوش در گلشن ما بلبل شیدا می‏گفت:
باغ گل، وقف تماشاست اگر بگذارند

هرچه گل بود، ز تاراج خزان پرپر شد
وقت دلجویی گل‌هاست اگر بگذارند

طفل شش‌ماهه من زینت آغوشم شد
جای این غنچه همین‏جاست اگر بگذارند

این به خون خفته، که عالم ز غمش مجنون است
تشنه بوسه لیلاست اگر بگذارند

چهره‏اش آینه حُسن رسول‏الله است
آری این آینه زیباست اگر بگذارند

این گل سرخ که از گلبُن توحید شکفت
آبروی چمن ماست اگر بگذارند

در عقیق لب من موج زند دریایی
که شفابخش مسیحاست اگر بگذارند

یوسف مصر وجودم من و، این پیراهن
جامه روز مباداست اگر بگذارند

ریشه در خون و شرف داشت «شفق» نهضت ما
سند روشن فرداست اگر بگذارند

محمدجواد غفورزاده
از کتاب: سلام بر حسین

………………
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما…

تا دست و رو نشُست به خون، می‌نیافت کس
راه طواف بر حرم کبریای ما

این عرصه نیست جلوه‌گه روبه و گراز
شیرافکن است بادیه ابتلای ما

همراز بزم ما نبوَد طالبان جاه
بیگانه باید از دو جهان آشنای ما

برگردد آنکه با هَوَس کشور آمده
سر ناورد به افسر شاهی، گدای ما

ما را هوای سلطنت مُلک دیگر است
کاین عرصه نیست در خور فرّ همای ما

یزدان ذوالجلال به خلوت‌سرای قدس
آراسته‌ست بزم ضیافت برای ما

محمدتقی حجهالاسلام (نیر تبریزی)
از کتاب: آتشکده

……………
در آن میان چو خطبه حضرت، تمام شد
وقت جوابِ هم‌سفران بر امام شد

پاسخ‌دهنده اوّل آنان «زُهیر» بود
کاندر حضورِ سبط نبی در قیام شد

کای زاده رسول! «سَمِعْنا مَقالکَ»
مطلب عیان بَرِ همه از خاص و عام شد

دنیا اگر همیشگی و مرگ آخرش
ما عزممان همین و نه جز این قیام شد

و‌آن‌‌گه «بُریر» دادِ سخن داد آن‌چنان
ظاهر، خلوصِ نیّت او از کلام شد

منّت به ما نهاده خدا با وجود تو
ما را ز لطف، شهد شهادت به جام شد

فخر است قطعه‌قطعه شدن پیش روی تو
طوبی بر آن بدن که چنینش ختام شد!

پس بهر دل‌نوازیِ فرزند فاطمه
گاهِ سخن ز «نافع» شیرین‌کلام شد

گفتا کنون که گشته گهِ امتحان ما
با رهبریت، محنت ما بی‌دوام شد

ما دوستیم با تو و با دوستان تو
دشمن به آن‌که دشمنی‌ات را مرام شد

ما را ببر به هر طرفی خود ز شرق و غرب
حبل ولایت تو، ز ما «لَا انْفِصام» شد…

مهدی خطاط
از کتاب: جرس فریاد می دارد

…………….
قد برافرازید! یک عالم شقاوت پیش روست
پرده بردارید! صد آیینه حیرت پیش روست

ای حسینی مشربان! در معبد آزادگی
تا نماز آرید، محراب عبادت پیش روست

عقل می‌نالد: حریفان، تیغ در خون شسته‌اند
عشق می‌غرد: نظرگاه شهادت پیش روست

عقل می‌گوید که: بال خسته را پرواز نیست
عشق می‌بالد که: اوجی بی‌نهایت پیش روست

دوستی را پاس می‌دارم که در هُرم عطش
سایه‌ساری در گذرگاه محبت پیش روست

سبز می‌مانم که در حال و هوای رُستنم
تشنه می‌رویم،که باران طراوت پیش روست

ای تمام مهربانی در نگاهت یا حسین!
با تو باید آشنا بودن که غربت پیش روست

جعفر رسول زاده
از کتاب: همه ی آینه ها

……………..
هلا! در این کران فقط به حر، امان نمی رسد
که در کنار او به هیچ کس زیان نمی رسد

بهشت، خیمه ی عزای اوست این حقیقتی ست
که باورش به ذهن کوچک گمان نمی رسد

شروع شورش غمش ز شور اشک آدم ست
به درک گریه بر مصیبتش زمان نمی رسد

فلک! به گوش خود بخوان که ضجه ی زمینیان
به های های ناله فرشتگان نمی رسد

به نون و القلم ، قسم ، به آن شعر محتشم
قصیده بی سرودن از غمش به آن نمی رسد

به خیمه ها نمی رسید کاش پای ذوالجناح
که خیری از رسیدنش به کودکان نمی رسد

که دیده است خون به دل کنند مشک تشنه را؟!
که هیچ میزبان چنین به میهمان نمی رسد

رباب را سه شعبه ذره ذره ذره آب کرد!
مگر که تیرت ای اجل به ناگهان نمی رسد ؟!

حسین داده بود جان کنار جسم اکبرش
که شمر می رسد به سر ، ولی به جان نمی رسد

کشید خنجر از غلاف و روی سینه اش نشست
به حیرتم چرا عذاب از آسمان نمی رسد؟!…

به سر رسید قصه ، روضه خوان چه می شود بگو
که هیچ چیز دست کم به ساربان نمی رسد

حکایتی ست خلوت تنور با سر حسین
ولی به بزم بوسه های خیزران نمی رسد

چقدر زجر می کشند کودکان عمو که نیست
که رفته است دست او به کاروان نمی رسد

رسید کاروان به شام، خوب گوش کن یزید
صدای ناله و صدای الامان نمی رسد

چنان بر اوج نیزه ها حماسه ساخت از بلا
که هر چه می دود به سوی او ،جهان، نمی رسد

صلات ظهر خون به حق اقامه بست آنچنان
که تا ابد به گَرد سجده اش اذان نمی رسد!

اعوذ بالبلا ، همیشگی ست کربلا ، مگو
که گاه ابتلا و وقت امتحان نمی رسد
::
رسیده او به ما ولی نمی رسیم ما به او !
اگر که مرد بیقرار داستان نمی رسد

سید محمدجواد میرصفی

…………….
می آید از سمت غربت اسبی که تنهای تنهاست
تصویر مردی که رفته ست در چشم هایش هویداست

یالش که همزاد موج است دارد فراز و فرودی
اما فرازی که بشکوه اما فرودی که زیباست

در عمق یادش نهفته ست خشمی که پایان ندارد
در زیر خاکستر او گل های آتش شکوفاست

در جان او ریشه کرده ست عشقی که زخمی ترین است
زخمی که از جنس گودال اما به ژرفای دریاست

در چشم او می سراید مردی که شعر رسایش
با آنکه کوتاه و ژرف است اما در اوج بلنداست

داغی که از جنس لاله ست در چشم اشکش شکفته ست
یا سرکشی های آتش در آب و آیینه پیداست؟

هم زین او واژگون است هم یال او غرق خون است
جایی که باید بیفتد از پای زینب همین جاست

دارد زبان نگاهش با خود سلام و پیامی
گویی سلامش به زینب اما پیامش به دنیاست

از پا سوار من افتاد تا آنکه مردی بتازد
در صحنه هایی که امروز در عرصه هایی که فرداست

این اسب بی صاحب انگار در انتظار سواری ست
تا کاروان را براند در امتدادی که پیداست

محمدعلی مجاهدی
از کتاب: ایستاده باید مرد

…………….
دشت می بلعید کم کم پیکر خورشید را
بر فراز نیزه می دیدم سر خورشید را

آسمان گو تا بشوید با گلاب اشک ها
گیسوان خفته در خاکستر خورشید را

بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند
پیکر از بوریا عریان تر خورشید را

چشم های خفته در خون شفق را وا کنید
تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را

نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود
کاروان می برد نیم دیگر خورشید را

کاروان بود و گلوی زخمی زنگوله ها
ساربان دزدیده بود انگشتر خورشید را

آه، اشترها چه غمگین و پریشان می روند
بر فراز نیزه می بینم سر خورشید را

سعید بیابانکی
از کتاب: نیمی از خورشید

…………..
اگر می خواستی کوفه دچار کربلا می شد
به میل تو زمین زیر پایت جابه جا می شد

به یک نفرین از آن لب های صد چاک سر نیزه
صدای کل کشیدن های شادیشان عزا می شد

تمام خیمه هاشان را هراس شعله می بلعید
جهان یک باره جان می داد پس روز جزا می شد

شبیه برگ ها در باد پاییزی به یک آهت
همه دست برادر هایشان از تن جدا می شد

اگر موسای چشمت پلک می زد رو به اعجازی
تمام نیزه ها با یک نگاهت اژدها می شد

اگر می خواستی دریا برایت آب می آورد
به یک فریاد هل من ناصر تو کوه پا می شد

مهدی مردانی
از کتاب: پایین پای مردان

……………..
مِی نمی دانم کجا، ساغر نمی دانم کجاست
سر نمی دانم کجا، پیکر نمی دانم کجاست

هر طرف یک تکّه از آن ماه افتاده ست، آه
دست او اینجاست، انگشتر نمی دانم کجاست

سیلیِ توفانِ وحشی باغ را ویرانه کرد
برگ های غنچه ی پرپر نمی دانم کجاست

آب می خواهم، ولی آتش به خوردم می دهند
سوختم، عبّاسِ آب آور نمی دانم کجاست

جامه و خود و زره را می برند و حرف نیست
این میان گهواره ی اصغر نمی دانم کجاست

کوفیان از پیش رو، از پشت سر، سر می رسند
شمر می دانم کجا، اکبر نمی دانم کجاست

پیش چشم اشقیا اهل حرم بی چادرند
غیرت آل نبی ـ حیدر ـ نمی دانم کجاست

سنگ می گرید، بگو این گر قیامت نیست چیست
پیش این باد و بلا محشر نمی دانم کجاست

کربلا! ای کربلا! خون خدا را سر بکش
خم نمی دانم چه شد، ساغر نمی دانم کجاست

امید مهدی نژاد
از کتاب: آتش گردان

……………..

سر می‌کشد از حنجری آتش­ گرفته
غم­ ناله‌های خواهری آتش­ گرفته

این­جا کبوتربچه‌ها را یک کبوتر
پیچیده در بال و پری آتش­ گرفته

فریاد عصمت شعله می‌گیرد دمادم
از تارو پود معجری آتش‌گرفته

بشتاب زینب! در میان شعله‌ها باز
دامان طفل دیگری آتش گرفته

آن سوی فریاد عطش صد حنجره درد
در لای‌لای مادری آتش گرفته

از داغ این آلاله‌های غرقه در خون
هر گوشه چشمان تری آتش گرفته

قرآن تلاوت می‌کند فرزند قرآن
از روی نیزه با سری آتش‌گرفته

پیش نگاه خسته­ ی پروانه، شمعی
افتاده بر خاکستری آتش‌گرفته

بی‌شک تمام این وقایع ریشه دارد
دراتفاقات دری آتش‌گرفته

سید محمد بابامیری
از کتاب: بیرقی بر شانه های باد

……………

خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش می اندازد جگرها را

غروبی تلخ،بادی تلخ تر از دور می آمد
که خم می کرد زیر بار اندوهش کمر ها را

به روی روسیاهی یک به یک آغوش وا کردند
همان هایی که بر مهمانشان بستند درها را

همان هایی که در مسجد پدر را غرق خون کردند
به خون خویش غلتاندند،در صحرا پسرها را

::

وباد آرام درها را به هم می زد،صدا پیچید
که برخیزید اهل کوفه آوردند سرها را

خبر آمد؛سری بر نیزه ای قرآن تلاوت کرد
کسی جز آل پیغمبر ندارد این هنر ها را

سید علی اصغر صالحی
از کتاب: مرثیه ی باشکوه

……………

ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم مو به مو

از خار گر چه گرد حرم پاک کرده ای
تا شام و کوفه راه درازی است پیش رو

خون، گوشواره ها زده بر گوش هایمان
صد بغض مانده جای گلوبند در گلو

تنها گذاشتیم تنت را و می رویم
اما سر تو همسفر ماست کو به کو

بی تاب نیستیم…خداحافظت پدر!
بی آب نیستیم…خداحافظت عمو!
محمدمهدی سیار
از کتاب: حق السکوت

…………..

پرده اول

آن شب که آســـمان خدا بی ستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود

ســـهم کبوتران حـــرم ، از حـــرامیان
بال شکسته ، زخم فزون از شماره بود

درسوگ خیمه های عطش ، زار می‌گریست
مشــــــکی کـــه در کنار تنی پاره پاره بود

زخمی که تا همیشه به نای رباب بود
از شـــــور نینوایی یک گاهواره بود

می دوخت چشم حسرت خود را به قتلگاه
انگشتری که همســـــــــــفر گوشواره بود

پرده دوم

از کوچه‌های شب‌زده کوفه می‌گذشت
پیکی روان به جانب دارالاماره بود

از دشت لاله‌پوش خبرهای تازه داشت
مردی که نعل مرکب او خون‌نگاره بود

فریاد زد: امیر! در آن گرمگاه خون
آیینه در محاصره سنگِ خاره بود

خون بود و شعله بود و عطش بود و خیمه‌ها
در معرض هجوم هزاران سواره‌ بود

خورشید سربریده غروبی نمی‌شناخت
بر اوج نیزه، گرم طلوعی دوباره بود

پرده سوم

روزی که رفت این خبر شوم تا به شام
چشم فرشته‌های خدا پرستاره بود

بانگ اذان بلند نمی‌شد ز مأذنی
آن روز شهر، شاهد بغض ستاره بود

با ضربه‌ای که حادثه بر طبل می‌نواخت
فریاد «یا حسین» بلند از نقاره بود

راه گریز اغلب «قاضی شریح»‌ها
آن روز در بد آمدن استخاره بود

شهر فریب و وسوسه تا دیرگاه شب
میدان پایکوبی هر باده‌خواره بود

یک لحظه از ترنم شادی تهی نماند
گویی که در تدارک عیشی هماره بود!

تعداد زخم گرچه ز هفتاد می‌گذشت
اما شمار زخم زبان بی‌شماره بود!

وقتی رسید قافله کربلا به شام
آغاز برگزاری یک جشنواره بود!

محمدعلی مجاهدی
از کتاب: ایستاده باید مرد

……………

دقیقه های پر از التهاب دفتر بود
قلم میان دواتی ز خون شناور بود

به روی خاک، گلی بود از عطش سیراب
که هرم گرم نفس هاش شعله پرور بود

مرور کرد تمام مسیر ذهنش را
که صفحه صفحه پر از خاطرات پرپر بود

چه چشم ها که ندیدند چشم های ترش
چه گوش ها که برای شنیدنش کر بود

ز خون او همه ی نیزه ها حنا بسته
لب تمامی شمشیرهایشان تر بود

در اوج کینه کسی داشت سمت او می رفت
و دست های پلیدش به دست خنجر بود

به روی تلّی از انبوه غصه های جهان
به جستجوی برادر نگاه خواهر بود

که با نگاه غریبانه اش گره می خورد
و ابتدای غم از این نگاه آخر بود

زمان زمان قیامت ، زمین… زمین لرزید
گمان کنم که همان روز ، روز محشر بود

کسی شنیده شد از لابه لای هلهله ها
که نغمه های لبانش غریب مادر بود

کسی به دست، سری ، آن طرف به سر دستی
بس است روضه ی لب تشنه ای که…

اگر که کشته نمی شد که نه… خدا می خواست
ولی مقابل خواهر نبود بهتر بود

حدود ساعت سه شاعر از نفس افتاد
دقیقه های پر از التهاب دفتر بود

رضا خورشیدی فرد

……………

۲۳ آبان ۱۳۹۲ | ۲۵۸۸ | ۳
ای صبر تو چون کوه در انبوهی از اندوه
طوفان بر آشفته ی آرام وزیده
ای روضه ترین شعرغم انگیز حماسه
ای بغض ترین ابر به باران نرسیده

ای کوه شبیه دلت و چشم تو چون رود
هرروز زمانه به غمت غصه ای افزود
غم درپی غم در پی غم در پی غم بود
ای آنکه کسی شکوه ای از تو نشنیده

من تاب ندارم که بگویم چه کشیدی
تا بشنوم آن روضه و آن داغ که دیدی
تو در دل گودال چه دیدی چه شنیدی ؟
که آمده ای با دل خون قد خمیده

نه دست خودم نیست که شعرم شده مقتل
شد شعر به یک روضه ی مکشوف مبدل
نه دست خودم نیست خدایا چه بگویم؟
این بیت رسیده ست به رگ های بریده

این کرب و بلا نیست مدینه ست در آتش
شد باز درون دل تو شعله ور آتش
در خیمه کسی هست ولی خیمه در آتش
ای آنکه شبیه تو کسی داغ ندیده

این قافله ی توست سوی کوفه روان است
برنیزه برای تو کسی دل نگران است
شکر است که تا شام فقط ورد زبان است
رفتید دعا گفته و دشنام شنیده*

سخت است که بنویسم دستان تو بسته ست
مانند دلت قد تو چندی ست شکسته ست
قد تو شکسته ست نماز تو نشسته ست
من ماندم و این شعر و گریبان دردیده

*سعدی
سید محمدرضا شرافت
از کتاب: مرثیه باشکوه

……………….

بیش از ستاره زخم و ، فلک در نظاره بود
دامان آسمان ز غمش پر ستاره بود

لازم نبود آتش سوزان به خیمه ها
دشتی ز سوز سینه ی زینب شراره بود

می خواست تا ببوسد و برگیردش ز خاک
قرآن او، ورق ورق و پاره پاره بود

یک خیمه نیم سوخته، شد جای صد اسیر
چیزی که ره نداشت درآن خیمه، چاره بود

در زیر پای اسب، دو کودک ز دست رفت
چون کودکان پیاده و دشمن سواره بود

آزاد گشت آب، ولیکن هزار حیف!
شد شیردار مادر و ، بی شیرخواره بود

چشمی – برآنچه رفت به غارت – نداشت کس
اما دل رباب – پی گاهواره بود

یک طفل با فرات، کمی حرف زد ولی
نشنید کس، که حرف زدن با اشاره بود

یک رخ نمانده بود که سیلی نخورده بود
در پشت ابر، چهره ی هر ماهپاره بود

از دست ها مپرس که با گوش ها چه کرد
از مشت ها بپرس که با گوشواره بود

علی انسانی
از کتاب: دل سنگ آب شد

……………..

امروز عطر جان تو در خانه ام رهاست
امروز ابتدای تمام ترانه هاست

یا ایها المزمل ِاین روزهای سخت
در پوشش کرامت تو زیر آن عباست

تا آن که پر کنی قدح جان خسته را
گفتی عبای سبز یمانی من کجاست

خورشید روبروی شما ایستاده است
انگار قرص کامل مهتاب در رداست

گفتی بیاید آنکه جگرگوشه من است
آن میوه رسیده همان نور مجتبی است

حالا من و سپیده و یک آسمان حضور
این عطر سیب ِ پیرهن کیست در فضاست

این عاشقانه ای که وزیدن گرفته است
عطر نفس کشیدن زیبای مرتضی است

اینجا تمام هستی عالم نشسته است
جغرافیای روشن انسان در این “کسا”ست

آل کسا ترنم ناب همیشه اند
آل کسا تبلور انسان و ماوراست

می خواست پَربگیرد از این قاب قوس تا …
آمد ندا که زیر کسا عرش کبریاست

::

عطر عبای زرد تو در بادها رهاست
اینجا زمین داغ و عطشناک نینواست

لایوم چون حکایت تو سید الشهید
این دشت خون گرفته همان دشت کربلاست

این ماهپاره کیست که بر عرش نی هنوز
سرمست از معاشقه جام نیزه هاست

خشکیده لب به نیزه پر از شور آیه ها
این کیست این که در نفسش صوت هل اتی است

::

ای زخم خورده مرد که در خون خود گمی
این کهنه پیرهن که تو داری همان کساست؟

حامد حجتی

………………..

خواهم نشست آینه سان در برابرت
تا بنگرم به چشم علی رزم آخرت

ای آفتاب بر سر سرنیزه ها بتاب
قرآن بخوان برای تسلای خواهرت

دشمن که حمله کرد به خیمه به خنده گفت:
زینب کجاست سید و سالار و سرورت؟

اینک به سوی خیمه ما می کنند رو
آن اسب های رد شده از روی پیکرت

با شعله های آتش و با تازیانه ها
تا تسلیت دهند به غم های دخترت

گویا نشسته مادرم اندر بهشت خلد
آغوش خود گشوده بر آن جسم بی سرت

بابا به اشک بر سر کوثر نشسته است
سیراب کرده حنجر خونین اصغرت

در قتلگاه بر سر دامن گرفته بود
آن جسم زخم خورده و مظلوم، مادرت

می خواستم بیایم و از زیر نیزه ها
پیدا کنم تو را و دهم جان برابرت

ناگه سه ساله دخترکی گریه کرد و گفت
عمه بیا که سوخت دلم. سوخت دخترت

::

دشمن به سویم آمده با تازیانه اش
من می روم به شام به همراهی سرت

::

قرآن بخوان که وقت سفر یاری ام کنی
جانم فدای صوت خوش و خون حنجرت

سیده فاطمه نوری

…………….

بازدیدها: 184

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *