نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرده
و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده
زمین را غرق در خون خدا کردی خبر داری؟
تو اسرار خدا را برملا کردی خبر داری؟
جهان را زیر و رو کردهست گیسوی پریشانت
از این عالم چه میخواهی همه عالم به قربانت
مرا از فیض رستاخیز چشمانت مکن محروم
جهان را جان بده، پلکی بزن، یا حیّ و یا قیّوم
خبر دارم که سر از دِیْر نصرانی درآوردی
و عیسی را به آیینِ مسلمانی درآوردی
خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی
از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هِی کردی
تو میرفتی و میدیدم که چشمم تیره شد کمکم
به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کمکم
تو را تا لحظهٔ آخر نگاه من صدا میزد
چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا میزد
حدود ساعت سه، جان من میرفت آهسته
برای غرق در دریا شدن میرفت آهسته
بخوان! آهسته از این جا به بعد ماجرا با من
خیالت جمع، ای دریای غیرت! خیمهها با من
تمام راه برپا داشتم بزم عزا در خود
ولی از پا نیفتادم، شکستم بیصدا در خود
شکستم بیصدا در خود که باید بیتو برگردم
قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
سید حمیدرضا برقعی
از کتاب: رقعه
………………
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
زخمی که غنچه بسته و جانی از آن شکفت
وقتی دهان گشود جهانی از آن شکفت
این شعله در وجود من از گریه روشن است
این سوختن نشانهٔ آرامش من است
این داغ در اجاق دلم بیشرر مباد
این زخم کهنه کمتر از این تازهتر مباد
آن سوی سوز و ساز، قراری نهفته است
در شعلهزار درد بهاری شکفته است
دردی که خون دل شده درمانمان کند
نوع دگر بسازد و انسانمان کند
این سوز خوب از همهٔ سوزها جداست
سوز طف و گداز شررخیز کربلاست
با سوز کربلایی این داغ ساختیم
صدبار سوختیم و دمادم گداختیم
معراج را سبب نه، که عین مسبب است
کاملترین حقیقت آن سوز زینب است
زینب مگو تمامت صبر خدا بگو
خورشید عصر واقعهٔ کربلا بگو
امشب سواد فاجعهای گشته برملا
از عمق دشتهای مِهآلود کربلا
مرثیهخوان روح من! امشب بیا بخوان
امشب روایت دگر از کربلا بخوان
تاریخ روز واقعه را خون گریستهست
بیش از هزار سال در اندوه زیستهست
در پنجههای بغض گلوگیر، مرده بود
شاعر اگر که سوز دلش را نمیسرود
تا بر غروب شام غریبان اشاره کرد
پیراهن صبوری خود صبر پاره کرد
آرام خفته بود سر از خاک برنداشت
انگار از مصیبت خواهر خبر نداشت
میرفت از آشیانهٔ آتش گرفتهاش
با دستهای کبوتر تنها که پرنداشت
شب، ترسناک بود و سراسیمه میدوید
طفلی که غیر عمّه امید دگر نداشت
طوفان فرو نشست ولیکن میان خاک
یک کهکشان سوخته دیدم که سر نداشت
یک کربلا مصیبت و صد قتلگاه غم
در قلبهای سختتر از سنگ اثر نداشت
دنیا خجل ز دربدریهای زینب است
خورشید هم نهانشده در پردهٔ شب است
دیشب اگر چه ره به سوی قتلگاه برد
از موجخیز غم به برادر پناه برد
امروز هم به سوی چمن ره گزیده است
گلهای باغ سوخته را شب ندیده است
هنگامهٔ ورود به مقتل فرا رسید
نوباوگان فاطمه را سربریده دید
هر یک تنی به رنگ شقایق به برگرفت
از عمق روح صیحه زد، آفاق درگرفت
پرسید بانویی که قد از غم خمیده است
یاران! عزیز گمشدهام را که دیده است؟
خم شد کنار یک تن بیسر، دلش شکست
قرآن ورق ورق شده دید و سپس نشست
بر زخم بیشمار برادر نظاره کرد
هی پلک بست باز نگاه دوباره کرد
باور نمیکنم که حسینم چنین شده
سر در بدن ندارد و نقش زمین شده
در بر گرفت پیکر در خون تپیده را
بوسید جای گونه، گلوی بریده را
یک چند لحظهای نظر از دوست برگرفت
اندوه شعلهور شد و سوز دگر گرفت
«پس بازبان پر گله آن زادهٔ بتول
روکرد بر مدینه که یا اَیها الرسول
این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست»
هر لحظه سوزهای فراوان به سینه داشت
سوز مکاشفات حسین و سکینه داشت
شیرازههای صبر و امیدش گسسته دید
خورشید را دمی که به زنجیر بسته دید
بیمار روز واقعه جان بر لبش رسید
نزدیک بود جان بدهد زینبش رسید
یک آن اگر توجهش از یاد رفته بود
از دست عمه حضرت سجاد رفته بود
صد شعله در وجود من از گریه روشن است
این سوختن نشانهٔ آرامش من است
این داغ در اجاق دلم بیشرر مباد
این زخم کهنه کمتر از این شعلهور مباد
سید فضل الله قدسی
از کانال: شعر آیینی افغانستان
……………….
نه از لباس کهنه ات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
تو را نه از صدای دلنشین روز های قبل
که از سکوت غصه دار حنجرت شناختم
تو شعر عاشقانه بودی و من این قصیده را
میان پاره پاره های دفترت شناختم
قیام در قعود را، رکوع در سجود را
من از نماز لحظه های آخرت شناختم
غروب بود و تازه من طلوع آفتاب را
به روی نیزه، از سر منورت شناختم
شکست عهد کوفه… این گناه بی شمار را
به زخم های بی شمار پیکرت شناختم
تو را به حس بی بدیل خواهر و برادری
به چشم های بی قرار خواهرت شناختم
اگرچه روی نیزه ای ولی نگاه کن مرا
نگاه کن…منم…سکینه… دخترت…شناختی؟
رضا حاج حسینی
از کنالا رسمی شاعر
…………….
خیمه ها می سوزد و شمع شب تارم شده
در شب بیماری ام آتش پرستارم شده
ما که خود از سوز دل آتش به جان افتاده ایم
از چه دیگر شعله ها یار دل زارم شده
پیش از این سقای ما بودی علمدار حسین
امشب اما جای او آتش علمدارم شده
ای فلک جان مرا هر چند می خواهی بسوز
مدتی هست از قضا دل سوختن کارم شده
جز غم امشب پیش ما یار وفاداری نماند
در شب تنهایی ام تنها همین یارم شده
من که شب را تا سحر بی خواب و سوزانم چو شمع
از چه دیگر شعله ها شمع شب تارم شده
بس که اشک آید به چشمم خواب شب را راه نیست
دود آتش از چه ره در چشم خونبارم شده؟
جز دو چشمم هیچکس آبی بر این آتش نریخت
مردم چشمان من تنها وفا دارم شده
گر گلستان شد به ابراهیم آتش ها ولی
سوخت گلزار من و آتش پدیدارم شده
شعله های کربلا آتش به جانم زد “حسان”
آتشین از این جهت ابیات اشعارم شده
حبیب الله چایچیان
از کتاب: ای اشک ها بریزید
…………….
پرده بر می دارد امشب آفتاب از نیزه ها
می دمد یک آسمان خورشیدِ ناب از نیزه ها
می شناسی این همه خورشید خون آلود را
آه، ای خورشید زخمی! رُخ متاب از نیزه ها
کهکشان است این بیابان، چون که امشب می دمد
ماهتاب از خیمه ها و آفتاب از نیزه ها
ریگ ریگش هم گواهی می دهد روز حساب
کاین بیابان، خورده زخمِ بی حساب از نیزه ها
یال هایی سرخ و تن هایی به خون غلتیده است
یادگار اسب های بی رکاب از نیزه ها
آرزوی آب هم این جا عطش نوشیدن است
خواهد آمد «العطش» ها را جواب از نیزه ها
باز هم جاری ست امشب رودرود از سینه ها
بس که می آید صدای آب آب از نیزه ها
گرچه این جا موج موج تشنگی ها جاری است
می تراود چشمه چشمه، شعر ناب از نیزه ها
سعید بیابانکی
از کتاب: چقدر پنجره
…………..
سر بــه دریـای غمها فرو میکنم
گـوهـر خویش را جستجو میکنم
مـن اسـیـر تـوام، نـی اسیـر عـدو
من تو را جستجو کو به کو میکنم
تـا مگر بـر مشامم رسـد بـوی تـو
هر گلی را بـه یـاد تـو، بـو میکنم
اسـتـخـوانـم شـود آب از داغ تـو
چـون تماشای آب و سبـو میکنم
صبـر من آب چشم مـرا سـد کند
عقـدهها را نهـان در گلـو میکنم
تـا دعـایـت کنـم در نـمـاز شبـم
نیمهشب با سـرشکم وضو میکنم
هـمکلامـم تـویی روز بر روی نـی
بـا خیـال تـو شـب گفتگـو میکنم
جان عالم تـو هستی و دور از منی
مـرگ خـود را دگـر آرزو میکنـم
حبیب الله چایچیان
از کتاب: ای اشک ها بریزید
…………….
تو صبح روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تار مو کنی
طوفانی و تموّج اگر سر برآوری
آتشفشان دردی اگر سر فرو کنی
می خواستی طلوع فراگیر صبح را
با ابتهاجِ خطبه ی خود بازگو کنی
می خواستی جماعت مست از غرور را
با اشک های نافله بی آبرو کنی
عطر حسین را همه جا می پراکنی
همچون نسیم تا سفر کو به کو کنی
پنهان شده است گل پس باران برگ ها
باید که باغ را به تمناش بو کنی!
وقتِ وداع آمده با پاره های دل
یک بوسه وقت مانده که نذر گلو کنی!
جواد محمدزمانی
از کتاب: دلواپسی های اویس
…………..
فراز منبر نی قرص ماه می بینم
خدای من نکند اشتباه می بینم
بتاب یوسف من بوی گرگ می شنوم
بتاب راه دراز است و چاه می بینم
نظاره می کنم از راه دور، سرها را
جوان و پیر و سفید و سیاه می بینم
به آیه های کتاب غمت که می نگرم
تمام را «به کدامین گناه» می بینم
به احترام سرت سر به مهر می سایم
و قتلگاه تو را قبله گاه می بینم
سعید بیابانکی
از کتاب: جامه دران
………….
در وسعت شب، سپیده ای آه کشید
خورشیدِ به خون تپیده ای آه کشید
آن لحظه که زینب به اسارت می رفت
بر نیزه سر بریده ای آه کشید
میلاد عرفانپور
از کتاب: پاییز بهاری ست که عاشق شده است
بازدیدها: 527