شعر |گزیده اشعار تقدیم به حضرت قاسم بن حسن علیه السلام

خانه / اشعار / شعر |گزیده اشعار تقدیم به حضرت قاسم بن حسن علیه السلام

ای ماه من که چشم و چراغ نبوتی
ریحانهٔ بهشتی باغ نبوتی

ای جلوه کرده حُسن تو چون گوهر از صدف
ای یادگار سبزترین گوهر شرف

ای آیه‌های حسن تو وَاللَّیل و وَالنَّهار
ای سرو سرفراز پس از سیزده بهار…

ای متّصل به وحی و نبوّت وجود تو
ماه شب چهاردهم در سجود تو

دُرِّ یتیم من، قدمی پیش‌تر بیا
یعنی به دیده‌بوسی من بیشتر بیا

گرد یتیمی از رخ تو پاک می‌کنم
لب را به بوسهٔ تو طربناک می‌کنم

ای نوبهار حُسن در آفاق معرفت
پیشانی تو مطلع اشراق معرفت…

ای نوجوانی تو، سرآغاز شورِ عشق
ای روشنای دیدهٔ موسای طورِ عشق

عشق و عقیده، آینهٔ روشن تو شد
تقوا و معرفت، زره و جوشن تو شد

ای پاگرفته سروِ قدت در کنار من
ای چون علی قرار دل بی‌قرار من
ای ماه من که از افق خیمه سر زدی
آتش به جان عشق، به مژگانِ تر زدی

وقتی صدای غربت اسلام شد بلند
مثل عقاب آمدی این‌جا و پر زدی

از لحظهٔ وداع من و اکبرم چقدر
با التماس بر در این خانه در زدی

تا من به یک اشاره دهم رخصت جهاد
خود را به آب و آتش از او بیشتر زدی

«اول بنا نبود بسوزند عاشقان»
اما تو خیمه در دل شور و شرر زدی

نخل بلند عاطفه! این التهاب چیست؟
این شوق پر گشودن مثل شهاب چیست؟

روح شتابناک تو غرق شهادت است
در هر نگاه نابِ تو برق شهادت است

با غیرت تو واهمهٔ ساز و برگ نیست
در روشن ضمیر تو پروای مرگ نیست

مرگ از حضور چشم تو پرهیز می‌کند
تیغ از ستیغ خشم تو پرهیز می‌کند

ای موج اشک و آه تو«اَحلی مِنَ العسل»
ای مرگ در نگاه تو «اَحلی مِنَ العسل»

مانند گیسوی تو که چین می‌خورد هنوز
شمشیر تو نوکش به زمین می‌خورد هنوز

اما چه می‌شود که دل از دست داده‌ای
در راه دوست آنچه تو را هست داده‌ای

شور جهاد در دل تو شعله‌ور شده‌ست
یعنی تمام هستی تو بال و پر شده‌ست

اشکم خیال بدرقه دارد، خدای را
آهسته‌تر که وقت دعای سفر شده‌ست

از اشک تو جواز شهادت طلوع کرد
از چهرهٔ تو صبح سعادت طلوع کرد

قربان ناز کردنت ای نازنین من
گوش تو آشناست به «هل من معین» من

شوق تو چون تلاوت قرآن شنیدنی‌ست
بالا بلند من، حرکات تو دیدنی‌ست

ای ابروی تو خورده ز غیرت به هم گره
ای قامت ظریف تو کوچک‌تر از زره

داری به جنگ اگرچه شتاب، ای عزیز من
پایت نمی‌رسد به رکاب، ای عزیز من

گلبرگ چهره در قدم من گذاشتی
کوه غمی به روی غم من گذاشتی

محمدجواد غفورزاده
از کتاب: سلام بر حسین
……………….

چه خوش است رنج و محنت به ره وفا کشیدن
چه خوش است ناز جانان همه را به جان خریدن

چه خوش است جان سپاری به قدوم چون تو یاری
به منای کربلای تو شها به خون طپیدن

چه غمی و بی پناهی به حضور چون تو شاهی
که خوش آیدم به راه تو شها بلا کشیدن

چه شود اگر عموجان ، بروم به سوی میدان
که خوش است از تو فرمان و ز من به سر دویدن

چو غزال مجتبی شد ز میان خیمه بیرون
به شتاب از پی آمد شه دین برای دیدن

چه عمو چه نوجوانی چه گلی چه باغبانی
به حسن صبا خبر ده که چه جای آرمیدن

بشکافت کوفیان را صف و زد به قلب لشگر
چه خوش است از غزالی همه گرگها رمیدن

به جواب اهل کوفه به زبان حال می گفت
چه خوش است ناسزاها به ره خدا شنیدن

زند آتشم حسانا غم شاهزاده قاسم
بنگر بدست گلچین گل نوشکفته چیدن

حبیب الله چایچیان
از کتاب: ای اشک ها بریزید

………………..

بی‌زره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است…

دست‌خطی حسنی داشت که ثابت می‌کرد
سیزده سال، به دنبال حسینی شدن است!

جان سر دست گرفت و به دل میدان برد
خواست با عشق بگوید که عمو، جانِ من است

ناگهان از همه سو نعره کشیدند که آی…
تیرها! پر بگشایید که او هم حسن است

نه فرات و نه زمین، هیچ کسی درک نکرد
راز این تشنه که آمادهٔ دریا شدن است…

ایوب پرندآور
از کتاب: مرثیه باشکوه

……………….

هیچ موجى از شکست شوق من آگاه نیست
در کنار ساحلم امّا به دریا راه نیست

تا مپندارند با مرگم تو مى‌میرى بگو
این‌که می‌بینید فعل است و ظهور، الله نیست

در مسیر لا و الا خون عاشق مى‏دود
در دل معشوق مطلق راه هست و راه نیست

کاروان تشنه اشکت را نشانم داده است
منزل من چشم‌هاى توست، پلک چاه نیست

روى بر سمّ ستوران دادم و گفتم به خاک
در مقام جلوهٔ خورشید جاى ماه نیست

مى‌برى من را و پا را مى‏کشم روى زمین
در رکاب شوق حرف از قامت کوتاه نیست

صوت داود است جارى از فضاى سینه‏ام
در مسیرش استخوانى گاه هست و گاه نیست

مى‌زنیدم ضربه امّا من نمى‌ریزم فرو
کوه را هیچ التفاتى بر هجوم کاه نیست

سید رضا جعفری
از کتاب: شبنم صبح

……………

در سرخی غروب نشسته سپیده‌‌ات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیده‌ات

آخر دل عموی تو را پاره پاره کرد
آوای ناله‌های بریده بریده‌ات

در بین این غبار به سوی تو آمدم
از روی ردّ خونِ به صحرا چکیده‏ات…

خون گریه می‌کنند چرا نعل اسب‌ها؟
سخت است روضهٔ تن د‏ر خون تپیده‌ات

بر بیت بیت پیکر تو خیره مانده‌ام
آه ای غزل! چگونه ببینم قصیده‌ات

باید که می‌شکفت گل زخم بر تنت
از بس خدا شبیه حسن آفریده‌ات

سید محمدجواد شرافت
از کتاب: خاک باران خورده

……………..

این جوان کیست که گل صورت از او دزدیده‌ست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیده‌ست

رو به سرچشمهٔ زیبایی و دریای وفا
ماه از اوست که این‌گونه به خود بالیده‌ست

خاک پرسید که سرچشمهٔ این نور کجاست؟
عشق انگشت نشان داد که او تابیده‌ست

پیش او شور شهادت ز عسل شیرین‌تر
آسمان میوهٔ احساس ز چشمش چیده‌ست

گر چه هفتاد و دو لاله همه از ایل بهار
باغ سرسبزتر از او به جهان کی دیده‌ست؟…

حیدر منصوری
از کتاب: خون تو پایان نداشت

…………………..

این بار طوفانی به سوی دشت، عازم بود
سهم حسن از کربلا، غوغای قاسم بود

عطر مدینه لا به لای گیسوانش داشت
از بچه های کوچه های آل هاشم بود

از روز تشییع پدر تا کربلا بارید
باران تیر عشق یک ریز و مداوم بود

پیراهن اش غارت شد اما این که چیزی نیست
وقتی که انگشت عمو هم از غنائم بود

سر را جدا کردند اما عمه می پرسید
آیا برای بردن سر، نیزه لازم بود؟
زینب که روی نیزه هفتاد و دو سر دیده است
در کودکی تشییع مفقود الاثر دیده است…

زهرا بشری موحد

…………….

آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشه می در بغل شکست
یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست
فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست

پروانهء رها شده از پیرهن شده است
او بی قرار لحظهء فردا شدن شده است

بر لب گلایه داشت که افتادم از نفس
بی تاب و بی قرار، سراسیمه چون جرس
سهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟
بگذار تا رها شوم از بند این قفس

جز دست خط یار به دستم بهانه نیست
خطی که کوفی است ولی کوفیانه نیست

گویی سپرده اند به یعقوب، جامه را
پر کرد از آن معطر یکریز، شامه را
می خواند از نگاه ترش آن چکامه را
هفت آسمان قریب به مضمون نامه را

این چند سطر را ننوشتم، گریستم
باشد برای آن لحظاتی که نیستم

آورده است نامه برایت، کبوترم
اینک کبوترم به فدایت، برادرم
دلواپسم برای تو ای نیم دیگرم
جز پاره های دل چه دلیلی بیاورم

آهنگ واژه ها دل از او برد ناگهان
برگشت چند صفحه به ماقبل داستان

یادش به خیر، دست کریمانه ای که داشت
سر می گذاشتیم به آن شانه ای که داشت
یک شهر بود در صف پیمانه ای که داشت
همواره باز بود درِ خانه ای که داشت

هرچند خانه بود برایش صف مصاف
جز او کدام امام زره بسته در طواف

اینک دلم به یاد برادر گرفته است
شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است
آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است
شعری که چشم حضرت مادر گرفته است

“از تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد
وآن تشت را ز خون جگر باغ لاله کرد”

اینک برو که در دل تنگت قرار نیست
خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست
راهی برای لشکر شب جز فرار نیست
پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟

مبهوت گام هاش، مقدس ترین ذوات
می رفت و رفتنش متشابه به محکمات

بغض عمو درون گلو بی صدا شکست
باران سنگ بود و سبو بی صدا شکست
او سنگ خورد سنگ، عمو بی صدا شکست
در ازدحام هلهله او… بی صدا شکست

این شعر ادامه داشت اگر گریه می گذاشت…

سید حمیدرضا برقعی

بازدیدها: 367

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *