الا که نور و صفا آفتاب از تو گرفت
ستاره سرعت سِیْر و شتاب از تو گرفت
به جلوههای جمال تو ماه خیره شدهست
شکوه وحی در آیینهات ذخیره شدهست
تو عطر گلشن یاسین، شکوفهٔ یاسی
تو با پیامبر عشق، «اَشبَهُ النّاسی»
نگاه گرم تو باغ بنفشهکاری بود
در آبشار صدای تو، وحی جاری بود
کسی به جز تو کجا حُسنِ مهرپرور داشت
ملاحتی که تو داری فقط پیمبر داشت…
الا که سروِ خرامانتر از تو، باغ ندید
کسی که روی تو را دید، درد و داغ ندید
تو بازتاب سپهر چهار معصومی
تو سایهپرور مهر چهار معصومی
تجلّیات یقینت به اوج میزد اوج
امید در دل و جان تو موج میزد موج
ظهور و جلوهٔ ایمان مطلق از تو خوش است
ترنم «اَ وَ لَسنا عَلَی الحَق» از تو خوش است
همین که منطق تو منطق رسول خداست
حساب حُسن تو از دیگران همیشه جداست
بلاغت از سخنت میچکد، گلاب صفت
و گرمی از نفست خیزد، آفتاب صفت
کسی به کوی وفا چون تو راست قامت نیست
که قامتی که تو داری کم از قیامت نیست
حسین محو تماشای راه رفتن توست
مرو که خون تماشاییان به گردن توست…
الا که گردش تو در مدار حقطلبیست
تو زمزمی و جهان در کمال تشنهلبیست
تبارک اللَّه از آن خلقت پیمبروار
که حسن خلق تو آیینهٔ خصال نبیست
بگو جمال جمیل تو را نگاه کند
کسی که عاشق روی پیمبر عربیست
شجاعت تو علیگونه بود روز نبرد
شهامت تو نشانِ نماز نیمهشبیست
به عزت تو و گلهای کربلا سوگند
که خال کنج لبت مُهر هاشمی نَسبیست
«هزار مرتبه شُستم دهان به مشک و گلاب
هنوز نام تو بردن نشان بیادبیست»
قسم به آینهها نور مشرقینی تو
سفیر عشق، علی اکبر حسینی تو
محمدجواد غفورزاده
از کتاب: این حسین کیست
………………..
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از دست کمان
خسته از ماندن و آمادهٔ رفتن شده بود
بعد یک عمر، رها از قفس تن شده بود
مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
«مست میآمد و رخساره برافروخته بود»
روح او از همه دل کنده، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته…
آمد، آمد به تماشا بکشد دیدن را
معنی جملهٔ در پوست نگنجیدن را…
بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد
آن طرف محو تماشای علی، حضرت ماه
گفت: لا حول و لا قوه الا بالله…
رفتی از خویش، که از خویش به وحدت برسی
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی
نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
به تماشای نبرد تو خداوند آمد
با همان حکم که قرآن خدا جان من است
آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است
ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
«دیدمت خُرَّم و خندان، قدح باده به دست»
آه آیینه در آیینه عجب تصویری
داری از دست خودت جام بلا میگیری
زخمها با تو چه کردند؟ جوانتر شدهای
به خدا بیشتر از پیش پیمبر شدهای
پدرت آمده در سینه تلاطم دارد
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد
غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا
آه، لب واکن و انگور بخواه از بابا
گوش کن! خواهرم از سمت حرم میآید
با فغان پسرم وا پسرم میآید
باز هم عطر گل یاس به گیسو داری
ولی اینبار چرا دست به پهلو داری؟
کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است
یاس در یاس مگر مادر من برگشتهست؟
مثل آیینهٔ در خاک مکدّر شدهای
چشم من تار شده؟ یا تو مکرر شدهای؟
من تو را در همهٔ کربوبلا میبینم
هر کجا مینگرم جسم تو را میبینم
ارباً اربا شده چون برگ خزان میریزی
کاش میشد که تو با معجزهای برخیزی
ماندهام خیره به جسمت که چه راهی دارم؟
باید انگار تو را بین عبا بگذارم…
سید حمیدرضا برقعی
از کتاب: تحریرهای رود
……………..
یوسف رحیمی, [۲۸.۰۹.۱۷ ۱۳:۰۰]
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
آیینه بود و خُرد شد و تکّه تکّه شد
تسبیح بود و پاره شد و دانه دانه شد
یک شیشه عطر بود و هزاران دریچه یافت
یک شاخه یاس بود و سراسر جوانه شد
آب فرات لایق نوشیدنش نبود
با جرعهای نگاه، از اینجا روانه شد
عمری به انتظار همین لحظه مانده بود
رفع عطش رسید و برایش بهانه شد
آن گیسویی که باد صبا، صبح شانه کرد
با دستهای گرم پدر، ظهر شانه شد
او یک قصیده بود که در ذهن روزگار
مضمون ناب یک غزل عاشقانه شد
سید رضا جعفری
از کتاب صبح شبنم
………………
غرقِ حماسه است طلوعِ پگاه تو
خورشید میدمد ز تماشای ماه تو
دلتنگ میشویم برای پیامبر
وقتی که نیست آیهٔ فجر نگاه تو
با اشکهای خویش فرستادهام تو را
آبی نبود تا که بپاشم به راه تو…
جایی برای بوسه به جسمت نمانده است
از بس که تیر، خیمه زده در پناه تو
صبح آشنای مدّ اذان تو بودهایم
حالا چرا بریده بریدهست آهِ تو؟!
جواد محمدزمانی
از کتاب: دلواپسی های اویس
…………….
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش…
میخواست در سینه غمش پنهان بماند
نگذاشت اما گریههای بیامانش
دارد نفسهای خودش را میشمارد
با هر قدم پشت سرِ آرام جانش
او میرود دامنکشان آرام آرام
مولای ما میماند و داغ جوانش
چندین ستاره منتظر تا بازگردد
تا باز هم باشند محو کهکشانش
روی لب شمشیر او بانگ تفرّوا
از جنس صفین است شور نهروانش
آیا شنیدید إبن ملجمهای کوفه!
فزت و ربّ الکربلا را از زبانش؟
پاشید از هم چون اناری دانه دانه
در لحظهٔ سرخ غروب بیکرانش
تأثیر آن دیدار آخر خوب پیداست
از عطر سیبی که میآید از دهانش
عمرش شبیه یک نماز صبح کوتاه
آمد سلام آخرش روی لبانش
پایان ابیات من و وقت نماز است
فرصت نشد دیگر بگویم از اذانش
رضا خورشیدی فرد
از کتاب: مرثیه ی باشکوه
…………….
از نسل حیدری و دلاورتر از تو نیست
یعنی پس از علی، علیاکبرتر از تو نیست
منطق قبول داشت که با خُلق و خوی تو
شخصی میان خَلق، پیمبرتر از تو نیست
آنان که در شجاعت تو شک نمودهاند
خیبر بیاورند که حیدرتر از تو نیست
آخر خلیفه خسته شد و اعتراف کرد
از مردمان شهر کسی برتر از تو نیست
ساقی کنار حوض نشستهست منتظر
حالا برو بهشت که کوثرتر از تو نیست
هر کس که بویی از تن تو برده گفته است
در دشت کربلا گل پرپرتر از تو نیست
مجید تال
از کتاب: گفتن ندارد
…………..
ای که بر روشنای چهرهٔ خود نور پیغمبر سحر داری
نوری از آفتاب روشنتر رویی از ماه خوبتر داری
تو کدامین گلی که دیدن تو صلواتی محمدی دارد
چقدر بر بهشت چهرهٔ خود رنگ و بوی پیامبر داری
هجرتت از مدینه شد آغاز کربلا شاهد سلوک تو بود
کوفه چون شام ماند مبهوتت تا کجاها سر سفر داری
باوری سرخ بود و جاری شد «اَوَلَسْنا عَلَی الحَق» از لب تو
چه غرور آفرین و بشکوه است مقصدی که تو در نظر داری
با لب تشنه بودی و میسوخت در تف کربلا پر جبریل
وقت معراج شد چه معراجی، ای که از زخم بال و پر داری
از میان تمام اهل جهان عرش پایین پا نصیب تو شد
عشق میداند و جنون که چقدر شوق پابوسی پدر داری
شوق پابوسی تو را داریم حسرت آن ضریح ششگوشه
گوشهچشمی، عنایتی، لطفی، تو که از حال ما خبر داری
در مدیح تو از مدایح تو یا علی هر چه بیشتر گفتیم
با نگاهی پر از عطش دیدیم حسن ناگفته بیشتر داری
سید محمدجواد شرافت
از کتاب: خاک باران خورده
………………..
در رزمگاه عشق نه فرق پسر شکست
گویی درست، شیشه ی عمر پدر شکست
پشتی که جز مقابل یکتا دوتا نشد
پشت حسین بود و ز داغ پسر شکست
تا شد سپر به تیغ، سر شبه مصطفی
سر، شد دوتا و رونق شق القمر شکست
شد با سر شکسته ز زین سرنگون ولیک
با آن شکست، داد به بیدادگر شکست
سرسبز شد به اشک، نهالم، ولیک خصم
تا خواست این درخت برآرد ثمر، شکست
مادر در انتظار، وز این بی خبر که تیغ
از تو سر و از او دل و از من کمر شکست…
علی انسانی
از کتاب: دل سنگ آب شد
……………..
گمان مدار که گفتم برو دل از تو بریدم
نفس شمرده زدم همرهت پیاده دویدم
محاسنم به کف دست بود و اشک به چشمم
گهی به خاک فتادم گهی ز جای پریدم
دلم به پیش تو، جان در قفات، دیده به قامت
خدای داند و دل شاهد است من چه کشیدم
دو چشم خود بگشا و سؤال کن که بگویم
ز خیمه تا سر جسم تو من چگونه رسیدم
ز اشک دیده لبم تر شد آن زمان که به خیمه
زبان خشک تو را در دهان خویش مکیدم
نه تیغ شمر مرا می کشد نه نیزه ی خولی
زمانه کشت مرا لحظه ای که داغ تو دیدم
هنوز العطشت می زد آتشم که ز میدان
صدای یا أبتای تو را دوباره شنیدم
سزد به غربت من هر جوان و پیر بگرید
که شد به خون جوانم خضاب موی سفیدم
کنار کشته ی تو با خدا معامله کردم
نجات خلق جهان را به خون بهات خریدم
بگو به نظم جهان سوز “میثم” این سخن از من
که دست از همه شستم رضای دوست خریدم
غلامرضا سازگار
از کتاب: نخل میثم
…………………..
دلتنگی همیشه ی بابا علی علی!
سردارِ لشگر من تنها علی علی!
قدری بمان، به دل نگرانی های این حرم
مهلت بده برای تماشا علی علی!
باید «وَ إن یکاد» بخوانم که دور باد
چشمان بد از این قد و بالا علی علی!
یک سوی خیره چشم همه: این پیمبر است
یک سوی باز مانده دهان ها: علی… علی
این گونه پا مکش به زمین، می کُشی مرا
بنگر نفس نفس زدنم را علی علی
از هم گسست رشته ی تسبیحم آه… آه…
از هم گسست… ارباً… اربا… علی… علی…
جز آب چشم و آتش دل بعد از این مباد
بعد از تو خاک بر سر دنیا علی علی…
محمدمهدی سیار
……………..
عجبا این همه غیرت! عجبا این همه مستی!
تو که هستی که چنین مستی و شمشیر به دستی؟
نه شرابی، نه سرابی، نه لبی خورده به آبی
از کجا آمده در عین عطش این همه مستی
تو سبوی ملکوتی که ملک مست شد از او
که فلک مست شد، افتادی از دست و شکستی
تو که شوری و شراری، تو رجز خوانده ای، آری
که رمیدند سواران تو که بر اسب نشستی
تو علی بن حسین بن علی زاده ی عشقی
تو الست بن الست بن الست بن الستی
این من شاعر ناشی چه بگوید که تو باشی!؟
این همه هستی و این ها همه ات نیست… که هستی!؟
علی فردوسی
از کتاب: دق الباب
……………….
نام زیبای کسی آمد و چشمم تر شد
گریه کن بلکه کمی حال تو هم بهتر شد
روضه خوان گفت: علی، کنده شد از جا قلبم
هر کجا نام علی بود دلم خیبر شد
روضه خوان گفت : علی، فاطمه آمد یادم
گفت: سادات ببخشند، دلم پرپر شد
مصطفی سیرت و صورت، نبوی خصلت و خوی
روضه خوان صبر کن این روضه ی پیغمبر شد
باز هم گفت: علی، بعد به تکبیر بلند
وسط روضه اذان گفت، علی اکبر شد
حیرت لشکر از این بود نبی می آمد
تیغ وقتی که کشید آینه ی حیدرشد
صفت آینه صدق است چو لشکر را دید
پس به ناچار علی یک تنه یک لشکر شد
وای از این شیر که شمشیر چه می چرخانید
زیر سم دانه ی شن هر چه نوشتم سر شد
به عقیق لب مولا عطشی داشت علی
به نگین بوسه که می زد لبش انگشتر شد
جمع شد مستی عالم همه در آن بوسه
پس پدر چون خم می بود و پسر ساغر شد
آیه ی بوسه به لب های علی نازل کرد
العطش خواند که تفسیر لبش کوثر شد
باز برگشت به میدان، نه علی شد، نه نبی
به نگاه پدرش آینه ای دیگر شد
علی این بار حسین آمد و از برکت زخم
زیر سم ها تنش انگار که اکبرتر شد
سر به زانوی پدر داد و به رویش خندید
روز هجران و شب فرقت یار آخرشد
مهدی مردانی
از کتاب: پایین پای ابیات
……………….
روضهخوان گفت که لیلا پسری داشت که رویش
به درخشندگی ماه که عباس عمویش
روضهخوان گفت که لیلا پسری داشت که مجنون
پسری داشت که میرفت و نگاه تو به سویش
پسری خوش قد و قامت، پسری صبح قیامت
روضهخوان گفت که در باد پریشان شده مویش
آسمان بار امانت نتوانست کشیدن
که بریدند خدایا که شکستند سبویش
روضهخوان تاب نیاورد، عمو آب نیاورد
روضهخوان آمد و زانو زد و بوسید گلویش
مهدی جهاندار
از کتاب: عشق سوزان است
…………………
بازدیدها: 261