گفتگو با خانم مومنی در مقتل الشهدا فاطمیه سلام الله علیها قم
پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام: برای برگزاری برنامه ای به شهر مقدس قم مشرف شدیم. بعد از همایش به مکانی که منتسب به حضرت زهرا سلام الله علیها بود دعوت شدیم که به «مقتل الشهدا فاطمیه سلام الله علیها» مشهور بود. «مقتل الشهدا فاطمیه سلام الله علیها» مکانی واقع در خیابان انقلاب قم است که ۱۸ مادر و فرزند و سه کودک در رحم در روز شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها و در مجلس عزاداری در روز ۲۴ دی ماه ۱۳۶۵ در اثر بمباران هواپیماهای عراقی در این مکان به فیض شهادت نائل آمدند.
از خانم مومنی که در آن مجلس عزاداری حضور داشتند، خواهش کردیم در مورد آن روز برای ما بگویند:
اینجا خانه پدری ماست. جایگاهی که درست شده همان محل شهادت خانم هاست. همیشه برای شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها مراسم داشتیم و پدرم خودشان روضه خوان مجلس بودند. و زمانی که نجف بودیم به صورت مختصر با حضور همسایگان مراسم را می گرفتیم. ایران هم که آمدید هر ساله مراسم را شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها در ۳ روز سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم جمادی الاول می گرفتیم. ما شش خواهر و برادر بودیم و من سومین دختر خانواده بودم، دو تا خواهر و من ازدواج کرده بودیم، بچه هم داشتیم و برادر قبل از من هم تازه طلبه شده بود و منبر می رفت چون پدرم به او گفته بود که منبر رفتن را تمرین کند آن سال پدرم برای تبلیغ رفته بودند اصفهان و به برادرم گفتند این سه روز روضه اجرایش با شما. من بعد از ازدواج اصفهان زندگی می کردم و برای روضه به قم آمدم.
ما آن روز خود را مهیای روضه کردیم همسایه ها را خبر کردیم. تمیز کاری ها را هم من انجام دادم و می خواستم یک لباس مشکلی برای بچه ام که هفت یا هشت ماهه بود بدوزم. یک مقدار کار می کردم و یک مقدار لباس بچه ام را با اضافات تکه های چادر که از مادرم گرفته بودم، می دوختم. تا ظهر لباس را تمام کردم ساعت چهار مراسم شروع می شد آن روز خیلی شلوغ شده بود. با اینکه ما هر سال مراسم می گرفتیم روز اول معمولا خلوت بود و روز آخر شلوغ می شد. آن روز از شلوغی به مادرم گفتم: چه عجب امروز شلوغ شده! من در مراسم کیک یزدی و چای پخش می کردم. آن روز طوری بود که هر بار چای و کیکی را تعارف می کردم دوباره از من می خواستند، چون معمولا این کار را نمی کنند و می گویند ما گرفته ایم و نمی خواهیم. برایم تعجب آور بود و شک کردم و پرسیدم: امروز چه خبر است؟! گفتند: خانم سادات – همسایه سر کوچه- خواب دیده و هممون را اینجا دعوت کرده. گفتم: خانم سادات خواب دیدی؟ گفت: بله، دیشب خواب دیدم حضرت زهرا سلام الله علیها آمدند، داخل کوچه پیچیدند و مستقیم داخل خانه شما شدند. و این قسمت تکبیر گفتند و ایستادند به نماز و همه ما پشت سرش ایستادیم به نماز. بعد اشاره کرد به آن قسمت و گفتند: زن ها تا اینجا پشت سر حضرت ایستادند به نماز .
این پیرزن هفتاد ساله رفته بود تمام دوستانش را دعوت کرده بود و گفته بود که امروز بیایید روضه آقا سید –پدرم- شرکت بکنید. امروز خبری هست! و آنها هم به خاطر خواب خانم سادات آمده بودند. خانم کمالی که همسایه ما بود، شهید شد. دخترش می گفت: به مادرم گفتم: الان نرو فردا و پس فردا هم روضه هست. گفته بود نه! امروز باید بروم. تمام پیر زن های همسایه به شهادت رسیدند این خواب را گفت و گفتم: خیر باشه و رفتم برای تقسیم کیک و چای.
بچه ام چهار دست و پا دنبالم می آمد به خواهرم طاهره سادات که هفت ساله بود گفتم: این بچه را نگه دار که دنبالم راه نیفتاد. او هم بچه را بغل کرد و داخل اتاق دیگری نشست. زمان شهادت هم بچه بغل او بود که با هم شهید شدند. وقتی تقسیم کیک و چای تمام شد ساعت چهار بود، رفتم برادرم که طبقه بالا بود را خبر کردم و گفتم بیا منبر. آمد و منبر را شروع کرد ما هم دیگر پذیرایی نکردیم و نشستیم زن دایی ام آخریننفر بود که رسید یادم هست که به او سلام کردم و نشست. مادرم در اتاق کنار سماور نشسته بود و در لحظه آخر به طیبه سادات –خواهر، سیزده ساله- گفت پای سماور بنشین که بچه ها سمتش نیایند و رفت که کاری را انجام دهد که بمباران شروع شد. طوری بود که من نشستم، برادرم شروع کرد. همین که بسم الله و خطبه منبر را خواند و تکه ای از دعا توسل که برای حضرت زهرا سلام الله علیها هست را خواند با یک بیت شعر که در این بیت شعر بود که ما صدای هواپیماها را شنیدیم چون رادیو نبود که رادیو نبود که صدای آژیر خطر را بشنویم.
برادرم اوایل منبرهایش برای اینکه اشکالاتش را در بیاورد. صدای خودش را ضبط می کرد، آن روز هم ضبط کرد که صدای هواپیما و راکد در آن ضبط شده که متاسفانه بعد ها وقتی کاست را در ضبط صوت گذاشته بودند تا مجدد بشنوند دکمه را اشتباهی زدند و نوار پاک شد.
با شنیدن صدای هواپیما من سرم را به سمت پنجره برگرداندم که ببینم. هواپیما از بالای سر ما عبور کرد و همان موقع خمپاره در خانه ما خورد و یک چیز بزرگی مثل سنگ به سرم اصابت کرد و خاک و گچ روی سرم ریخت. بر پشتم احساس سنگینی می کردم بعد دیگر نتوانستم حرکت کنم و نفس بکشم. نفس که می کشیدم فقط خاک می خوردم به همین خاطر سعی می کردم کم نفس بکشم. همینطور که با نفس کشیدن درگیر بودم صدای گریه بچه ها شهادت گفتن ها و سلام دادن ها به حضرت زهرا سلام الله علیها را می شنیدم. یعنی همه صداها را آن زیر می شنیدم. یک کلمه کمک، آخ، مامان.. اصلا نشنیدم. تماما یا سلام می دادند یا شهادتین می خواندند. گریه بچه ها هم که خودش یک نوع سلام و شهادت گفتن بود. من یک دفعه یادم افتاد که حالا ما داریم کشته می شویم بدون شهادتین نمیرم، شهادتین را گفتم و جمله آخری که با حضرت زهرا سلام الله علیها حرف زدم این بود که بی بی چرا اجازه دادید در مجلس شما جسارت شود. دیگر چیزی متوجه نشدم. یک لحظه حس کردم که در جایی قرار گرفته ام مثل یک غار که گوشه این غار سوراخ دارد. نور و گرد و غبار در حال رفت و آمد است. خواهرم کنار من نشسته بود، بهش گفتم: زکیه سادات این راه باز است برو گفت: نمی توانم گفتم: برو من هولت می دهم. فکر می کردم می توانم هولش بدهم. همین طور که داشتم با او حرف می زدم. یک دفعه او رفت بیرون و جایش خالی شد، تصورم این بود که بعد دستم را دراز کردم – چون قبل آن اصلا نمی توانستم تکان بخورم.- و یک نفر دستش را دراز کرد و من را بیرون کشید، بیرون آمدم و دیدم خبری نیست. تله ای از خاک بود و می دانستم جمعیتی زیر آن هستند. هیچ کس بیرون نبود چون منزل ما در یک کوچه بن بست بود و اولین بار بود که قم را می زدند نمیدانستم باید چه کار کنم. این طرف و آن طرف را نگاه کردم دیدم خواهرم از خاک بیرون آمده و افتاده. کف از دهانش بیرون آمده و گریه هم می کرد. زیر کتفش را گرفتم و به سمت گوشه ای از حیاط بردم با خود فکر می کردم چه کار کنم؟! به آسمان نگاه کردم دیدم دود بسیاری در هواست تیرآهن ها همه شکسته بود و برق قطع شده بود. سیم های برق روی زمین افتاده بود و جرقه می زد چون خودم صبح همه کارها را کرده بودم یادم آمد بیل را کنار باغچه گذاشته بودم. گفتم با بیل خاک ها را کنار بزنم. رفتم که بیل را بیاورم حواسم نبود که الان خانه خراب است و دیوار و باغچه ای وجود ندارد. رفتم اما خودم را در خانه همسایه دیدم. سر پسر همسایه شکسته بود و روی زمین افتاده بود تا من را دید ترسید من هم از همان راه برگشتم و فهمیدم نمی توانم باغچه را پیدا کنم. شروع کردم با دست زمین را کندن چون از آنجایی که آمده بودم بیرن می دانستم هر کس کجا نشسته. جرأت نکردم جلوتر بروم. فکر می کردم اگر جلو بروم جلو تنفس اینها گرفته می شود و نمی توانند نفس بکشند. از همان دم یک مقدار از ستون خانه باقی مانده بود یک دستم را به آن گرفتم و با یک دست دیگر سعی کردم خاک ها را کنار بزنم ولی با یک دست نشد. شروع کردم با دو دست زمین را کندن و دنبال افراد گشتم.
وقتی خاک ها را کنار زدم دو تا از بچه های خاله ام را دیدم که حدود چهار یا پنج ساله بودند آنها را بیرون کشیدم. تقریبا بیهوش بودند، احیا که بلد نبودم آن موقع حدود شانزده سال سن داشتم. آنقدر سیلی به صورتشان زدم تا به هوش آمدند. بعد آنها را کنار خواهرم گذاشتم دوباره کندن را شروع کردم دو تا خاله هایم را که کنار هم بودند را بیرون آوردم. به اندازه ای میکندم که سرهایشان را از زیر خاک بیرون بیاورم و دهن هایشان را از گل خالی کنم که بتوانند نفس بکشند. خاله هایم شروع به حرف زدند کردند. یکی از خاله هایم که کنارم نشسته بود باردار بود و یک پسر شش ساله داشت به نام مرتضی که روی پای او نشسته بود. به من گفت: زهرا، مرتضی داره توی بغلم دست و پا میزنه. از بغلم بیرون بکشش. سر بچه توی دستم می آمد ولی چادر خاله ام افتاده بود روی صورتش. هر چه قدر تلاش می کردم که چادر را از جلوی صورتش بکنم نمیتوانستم. آن یکی خاله ام می گفت: اشرف سادات –خواهر نه ماهه ام- داره بغلم دست و پا میزنه، نجاتش بده. هر کدام می گفتند این یکی را نجات بده. منم نمی توانستم بروم روی خاله هایم. پشتشان هم دیوار بود. با دستم هر کاری کردم بالا سر خواهرم را خالی کنم، نتوانستم. سرش خم شده بود توی دست من نمی آمد. کنارش هم مادرشوهرش، خانم فاطمه قائم مقامی بود که او را هم هر کاری می کردم نمی توانستم سرشان را بیرون بیاورم انگار جوری نشسته بودند که خم شده بودند و سرشان به سمت بالا نبود. خلاصه همین طور داشتم کند و در خاک کاو می کردم. چون شیشه ها شکسته بود خیلی خرده شیشه وجود داشت. احساس می کردم که دستم بریده بریده می شود. شیشه ها دستم را پاره می کرد. طوری که استخوان های دستم را می دیدم ولی هیچ دردی نداشتم. فقط دستم را که در خاک می کردم متوجه می شدم که گوشت و پوستم گیر می کند در خاک که حرکتم را کند می کرد. من این پوست ها را که خیلی راحت مثل یک پوست معمولی از دستم می کندم گوشت و پوست با هم بود. الان وقتی کنار انگشتمان گوشه می زند طاقت نداریم آن را بکنیم.
بعد از شهادت آنها خواب نسرین را دیدم-زمان شهادت باردار بود- گفتم: نسرین خیلی اذیت شدید؟ – آن روز تا زمان شهادتش بالای سرش بودم- گفت:”نه اصلا هیچی نفهمیدم. همین طور که بمباران کردند هیچی نفهمیدیم و خود مکان را در باغ هایی دیدیم که زیبا بود.” بعضی اوقات که سر مزارشان می روم می گویم، پس صدمات را ما خوردیم و سختی و نفس تنگی ها را ما کشیدیم. پروازش را شما کردید!
گروه امداد و آمبولانس آمد،که با دستور فرمانده شان دو به دو در ساختمان پخش شدند. من سریع به آنها گفتیم که هیچ کس هیچ جا نیست. فقط دور تا دور این مکان – با دست نشان دادم- آدم نشسته بود. بر اساس صحبت من تمام مامورهایتشان را در همان جا مستقر کردند. همان لحظه دایی من رسید. خانمش هم خانم صدیقه سادات سمسامی بود. ایشان می گفت. من داشتم مطالعه می کردم که به من گفت: من برم روضه و بیام؟ گفتم برو. کی رو با خودت می بری؟- یک پسر نه ماهه اشت و دختر ۴ ساله داشت- گفت: هادی تازه خوابیده، فائزه رو با خودم می برم.- که شهید شد- گفتم برو سریع برگرد. زندایی ام تازه رسیده بود، به حدی که فقط احوال پرسی با او کردم. وقتی نشست بمباران شروع شد و هر دو به شهادت رسیدند.
دایی ام می گفت؛ من فکر می کردم هنوز نرسیده به روضه. بعد از پنجره خانه شان نگاه کرده بود که از سمت خانه ما دود بلند شده است. عبایش را پوشیده بود و سریع آمده بود سمت خانه ما. من وقتی از خاک آمده بودم، بیرون چادر نداشتم موقع پذیرایی هم یک روسری سرم بود و بلوز و دامن پوشیده بودم. همان موقع در ذهنم گفتم ممکن است خم شوم پایم مشخص باشد در روضه حضرت زهرا سلام الله علیها خوب نیست، یک شلوار بلند پوشیدم به سمت بالا کشیدم به طوری که جوراب سه ربع پایم کردم. وقتی از خاک بیرون آمده بودم متوجه شدم جورابم یک مقدار نازک هست. شلوارم را پایین آوردم- این لطف خدا و هدایت الهی بود درحق من- روسری من هم وقتی به بیرون می آمدم به لباسم گیر کرده بود که بیرون آمدم سرم کردم. وقتی دایی رسید، گفت چه خبر؟ گفتم: دایی همه زیر این جا مدفون هستند. فقط میشه عبات را به من بدی؟ عبایش را انداخت روی سرم من هم رفتم خواهرم را گرفتم زیر عبا. و نشستیم یک گوشه و امدادگران کارشان را انجام دادند.
بعد آمبولانس آمد به ما گفتند با آمبولانس بیمارستان بروید. چون خواهرم سرش شکسته بود و ازش خون می آمد و دست های من هم خیلی زخمی بود. همان لحظه که می خواستیم برویم بیمارستان، برادرم سید مصطفی که کلاس چهارم بود از مدرسه آمد. مدرسه بخاطر بمباران تعطیل شده بود. سید مصطفی گریه می کرد و من هم به او گفتم چیزی نیست بیا با ما بریم. سوار آمبولانس که شدیم در خیابان سجادیه یک نوزاد ۱۰-۱۲ روزه قنداق پیچ افتاده بود که سرش شکسته بود و خون می آمد. بعد با خودم فکر کردم ماشینها این را نمی بینند و او را له می کنند. من هم بچه را برداشتم با خودم بیمارستان بردم. و چون خودم شیرده بودم گفتم شیرش می دهم و ساکتش می کنم تا به بیمارستان برسم. آمبولانس هم انقدر تند می رفت ما را به این طرف و آن طرف پرتاب می کرد.بالاخره با تمام سختی ها به بیمارستان رسیدیم و پیاده شدیم. خواهرم را بردم تا سرش را بخیه بزنند. من هم گفتم، من چیزیم نیست و سرم نشکسته و دستام فقط زخمی هست که به ما آمپول کزاز زدند و چون سرپایی بودیم گفتن بروید بیرون بیمارستان. ما هم آمدیم بیرون که یک نفر آمد بچه را از دست من گرفت و گفت: بچه کی هست؟ گفتم: نمی دانم توی خیابان پیدایش کردم. دیگر خبری از آن بچه نداریم.
با برادرم نشسته بودم. هر آمبولانسی می آمد شهدا و مجروحین را جلوی ما خالی می کرد. مادرم و خواهرم را آوردند، آنقدر در گل و خاک در بینی و دهانشان بود که هر کاری می کردم آنها را خالی کنم نمی شد، انگار گچ شده بود. آنقدر زیاد بود که دکتر گفت: فایده ای ندارد و حتما باید بروند شستشوی معده. دیدم مادرم با دست به من اشاره می کند که بر روی صورتم چیزی بیانداز که من را نامحرم نبیند. همین که دیدم خدارو شکر زنده است، در کنار گوشش گفتم: مامان ما هممون زنده هستیم و حالمون خوب هست. احساس می کردم این را به او بگویم جان می گیرد. همان جا نذر کرد، خدایا بچه من را می خواهی ببری ببر ولی مامانم باشد. آنجا این نذر را کردم و یک ختم قرآن هم برداشتم. و مامانم را بردند.
چون در دی ماه بود، هوا زود تاریک شده بود. یک اتفاقی هم مثل معجزه پیش آمد. همان جا که من داشتم سرها را از خاک بیرون می آوردم باران گرفت. و قدرت خدا با اینکه جرقه کابل های برق را می دیدم ، به طوری که روی زمین افتاده بودند و من پابرهنه بودم و یا حتی تیر آهن ها شکسته بود و به یک مو بند بود! و من دستم را به آنها می گرفتم و این طرف و آن طرف می رفتم ولی نه من را برق گرفت و نه یکی از تیرآهن ها روی سرم افتاد.
دائم هواپیماهای دشمن از بالای سر ما می گذشتند که من می گفتم اگر این پمپ بنزین – کنار بیمارستان-را بزنند، همه بیمارستان روی هوا می رود. ساعت۹-۱۰ شد ولی هنوز بچه من را نیاورده بودند. آمبولانس آخر که رسید؛ یکی دوتا را که پیاده کردند بچه من بود. جوانی آمد و بچه من که لباس هایش پاره شده بود را دستش گرفت. گفتم بچه را به من بدید. او هم داد. من در بغلم گرفتم و می دانستم که شهید شده ولی احساس می کردم باید الان بهش شیر بدهم. پسر جوان گفت: می خواهی چکار کنی؟ گفتم: می خواهم شیرش بدهم! متوجه شد مادرش هستم. گفت: خب پس اول بدید به من که ببرمش داخل بیمارستان و اتاق عمل چون به عمل نیاز دارد. بدون اختیار به او دادم. ولی در دلم به او می خندیدم و گفتم: بعد از چند ساعت مگر زنده می ماند که حالا ببرنش اتاق عمل. ولی همین طور نگاهش کردم تا بچه را برد. ولی خب مشخص بود شهید شده است. او آخرین کسی بود که به بیمارستان آورده بودند. شوهر خاله ام می گفت: آخرین کسی که پیدا کردیم بچه شما بود چون لباسش مشکی بود و از جنس چادر، فکر می کردیم چادر است که اینجا جامانده است. بعد گفتیم شاید به شهیدی وصل باشد وقتی کشیدمش تنه بچه بیرون آمد.
این کل جریان آن روز بود. در این بمباران حدود ۳۲ نفر شهید شدند. ولی آن تعدادی که در منزل ما بود ۱۸ نفر بزرگسال و یک بچه و ۳ تا جنین هم مثل حضرت محسن علیه السلام به شهادت رسیدند. عجیب بود همه افرادی که باردار بودند و به شهادت رسیدند همه از ناحیه پهلو شهید شدند. مثلا خواهرانم را که آورده بودند بیرون صورتشان نیلی بود. یعنی روز شهادت یک شباهت عجیبی داشت که یا پهلو یا صورتشان آسیب دیده بود. برادرم هم که روضه خوان بودند بعد از افتادن، فضای زیر صندلی باعث شده بود که زنده بماند و فقط تا یک مدت کمر درد داشت.*
شما از شهادت خانواده و مخصوصا فرزندتان ناراحت نبودید؟ چه احساسی داشتید؟
ناراحت نبودیم از تمام وجودمان خوشحال بودیم. و این را می گفتیم که خدا اینها را انتخاب کرد و از ما گرفت. یکسری حرف ها می شنیدیم که می گفتند: این چه وقته روضه گرفتن بود. یا همسایه ها می گفتند: روضه شما باعث شد ما مامانمون رو ازدست بدیم. همان روز هم حرف میزدند! تا من از خاک آمدم بیرون،به جای کمک کردن می گفتند همین را می خواستید؟! ولی واقعا ناراحت نبودیم حتی الان هم بخواهد اتفاق بیفتد خودم و بچه هایم را می دهم و واقعا چیزی بالاتر از اینها نیست.
برایم دعاکنید که یک چیزی در همان حد روز شهادت، در روضه حضرت، شهادت نصیبم بشود. خدا به حجت الاسلام پناهیان و همکارانشان خیر دهد که پس از سی سال توانستند این جا را احیا کنند. ان شاءالله حضرت زهرا سلام الله علیها عنایت ویژه ای به ایشان بکنند. مادر من از زمانی که اینجا را به این شکل دیده می گوید: انقدر قلب من شاد است. چون همیشه غصه می خورد و می گفت این خانه خراب شده چون همسایه ها اینجا را پارکینگ کرده بودند.
* مرحوم حجت الاسلام مومنی از اساتید حوزه علمیه قم در مدرسه علمیه چهارده معصوم علیهم السلام بود و امامت جمعه شهرهای تفرش در استان مرکزی، سعادت شهر در استان فارس و دولت آباد در استان اصفهان را در کارنامه خود داشت؛ در مرداد ماه ۱۴۰۰به ملکوت اعلی پیوست. روحشان قرین رحمت الهی
معاونت خواهران هیئت رزمندگان اسلام
بازدیدها: 0