۳۳ سال بی‌خوابی |جانبازی که رگ خوابش را در سنگر جا گذاشت …

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / ۳۳ سال بی‌خوابی |جانبازی که رگ خوابش را در سنگر جا گذاشت …

در گوشه‌ای از همین حوالی شهر مشهد در روستای «قرقی» مردی زندگی می‌کند که ۳۳ سال است چشمانش «رنگ خواب» را ندیده‌اند.
رجب رشیدی‌نسب جانباز 25 درصد، متولد 1344 شهرستان فریمان، روستای گلستان که سال 61 در سن 16سالگی عازم جنگ می‌شود و بر اثر اصابت ترکش به سرش، رگ خواب خود را از دست می‌دهد و دیگر نمی‌تواند خواب را در چشمانش احساس کند.

خیلی سخت و دردآور است که همه خواب باشند و ما نتوانیم حتی پلک روی هم بگذاریم، مجبوریم با مطالعه و یا تلویزیون نگاه کردن خود را خسته کنیم تا خواب به چشمانمان بیاید اما اگر این بی‌خوابی ‌فقط یکی دو شب ادامه پیدا کند، قطعاً تمام تمرکزمان را برای انجام کارهای روزمره از دست خواهیم داد چه برسد به اینکه هیچ‌وقت خواب به چشمانمان نیاید.

‌در گوشه‌ای از همین حوالی شهر مشهد در روستای «قرقی» مردی زندگی می‌کند که 33 سال است چشمانش رنگ خواب را ندیده‌اند، تصورش برایم سخت بود، چرا که این دفعه با جانبازی روبه‌رو می‌شدم که برای دفاع از ارزش‌های اسلام و انقلاب نه دست و پایش نه چهره ظاهری‌اش بلکه رگ خوابش را می‌دهد تا ما امروز آرامش را احساس کنیم هرچند او دیگر آرامشی ندارد. سال‌ها است جنگ تمام شده ‌و او رگ خوابش را در سنگر جا گذاشته است اما هیچ کجای دنیا رگ خواب مصنوعی و پیوندی وجود ندارد… .

وقتی به‌سمت منزل این جانباز گرانقدر در حرکت بودیم در طول مسیر بارها با تابلوی حوزه استحفاظی وزارت راه و شهرسازی روبه‌رو شدیم، جاده بسیار تاریک است، به روستای قرقی رسیدیم کوچه‌های خاکی و در هم، منطقه فضای تردید را در ذهنمان بیشتر می‌کرد که آیا جانبازی که از آرامش خود به‌خاطر ما گذشته ‌واقعاً در این روستا زندگی می‌کند اما با دیدن رجب رشیدی‌نسب تمام شک و تردیدهای ما به یقین تبدیل شد.

رجب رشیدی‌نسب به‌گرمی از حضور ما استقبال کرد و ما را به منزلش دعوت کرد؛ خانه‌ای کوچک و ساده همانند دل صاف و بی‌ریای صاحب‌خانه آن … .

رجب رشیدی‌نسب جانباز 25 درصد، متولد 1344 شهرستان فریمان، روستای گلستان که سال 61 در سن 16سالگی عازم جنگ می‌شود و بر اثر اصابت ترکش به سرش، رگ خواب خود را از دست می‌دهد و دیگر نمی‌تواند خواب را در چشمانش احساس کند.

رجب رشیدی با اشاره به نخستین روزهایی که عازم جنگ می‌شود، می‌گوید: 7 مهر سال 61 عازم جبهه شدم، آن زمان 17 سال بیشتر نداشتم که به پادگانی در منطقه ظفر 5کیلومتری ایلام منتقل شدیم و از آنجا به منطقه کله‌قندی و تپه‌هایی دورافتاده رفتیم، در سرپل‌ذهاب تپه‌ای بود، 2 تا 3 کیلومتر تپه را طی کردیم، ساعت حدود 3 و نیم صبح بود که وارد یک سنگر عراقی شدم، هوا خیلی تاریک بود نزدیک سنگر یک جنازه عراقی نیز افتاده بود، ترس وجودم را فرا گرفت، فهمیدم که عراقی‌ها توپ و تانک دارند در حالی که ما سلاح سنگینی که با خود حمل می‌کردیم «آرپی‌جی» بود.

هفت روز بیهوش بودم

رمز عملیات ما «یا زهرا» بود؛ هوا که روشن شد رمز را با صدای بلند اعلام کردم تا نیروهای خودی متوجه حضور من شوند، به‌سمت نیروهای خودی که برگشتم بچه‌ها نزدیک 50 عراقی را اسیر کرده بودند و از روبه‌رو عراقی‌ها مثل باران به‌سمت ما تیراندازی می‌کردند، من یک کلاه آهنی بر سر داشتم که ترکش خوردم، در سرم احساس سوختگی داشتم، یکی از همرزمانم به‌نام جواد قائنی دست مرا گرفت و تا آمبولانس ارتفاع 4کیلومتری تپه را رفتیم و بعد از یک ساعت بیهوش شدم.

وقتی به هوش آمدم متوجه شدم 7 روز در بیمارستان سبزواری اصفهان بیهوش بودم تا آنجا که به یاد دارم جزو اولین کسانی بودم که در نخستین لحظات عملیات مسلم‌بن عقیل مجروح شدم و با آمبولانس از منطقه به عقب اعزام شدم.

وی اظهار کرد: سال 66 سه ماه در منطقه سومار غرب کشور به جبهه رفتم اما چون حال خوبی نداشتم  و تحت درمان بودم نتوانستم ادامه دهم و به مشهد برگشتم البته از سال 63 تا 65 برای خدمت سربازی عازم باختران شدم، گفتند: “شما به‌دلیل تحت درمان بودن معاف هستی اما باید 6 ماه در باختران خدمت کنی تا کارت معافیت صادر شود” اما من 25 ماه سربازی‌ام را تمام کردم و بعد از اتمام سربازی کارت معافیتم به دستم رسید.

با تاریکی شب سردردهایم شروع می‌شود

رشیدی‌نسب می‌افزاید: دو پسر و سه دختر دارم و 8 سال است که از فریمان به مشهد آمده‌ایم به‌امید اینکه شرایط زندگی‌مان کمی تغییر کند اما چون پول زیادی نداشتیم نتوانستیم در مشهد خانه بگیریم، به همین دلیل به‌ناچار در حاشیه شهر مشهد و روستای قرقی خانه خریدیم که متأسفانه هیچ‌گونه امکاناتی ندارد، نه درمانگاه دارد، نه داروخانه و اتوبوس و این مشکلات کمی زندگی را سخت کرده است.

وی می‌گوید: سال‌های اول بیدارخوابی برایم سخت نبود اما کم‌کم بدنم در برابر داروها مقاوم شد و این بیدارخوابی‌ها به یک عادت تبدیل شد به‌طوری که امروز قوی‌ترین قرص‌های خواب را هم که می‌خورم هیچ تأثیری ندارند و حتی برای چند دقیقه هم چشمانم روی هم نمی‌رود.

این جانباز اظهار کرد: 33 سال که نه یک فرد عادی 33 روز هم نمی‌تواند بیدار بماند، کم می‌‍‌آورد؛ حتی اگر سه روز نخوابد زندگی‌اش مختل می‌شود، اما من 33 سال است که نخوابیدم، تا ساعت 12 که همه بیدارند اوضاع خوب است اما همین که چراغ به‌نشانه خوابیدن خاموش می‌شود سردردهای من نیز شروع می‌شود، بعضی از شب‌ها در خانه طاقت نمی‌آورم و با موتور از خانه بیرون می‌زنم.

هوا که گرم‌تر بود توی خیابان آتش روشن می‌کردم و تا صبح چای و تخمه می‌خوردم، باید یک‌جوری شب را به‌امید صبح بگذرانم، گاهی شب‌ها نیز به خواجه مراد می‌روم و یا به کوه و بیابان می‌زنم، اکثر چوپانان اطراف مشهد مرا می‌شناسند.

وقتی همه خوابند …

حاج رجب می‌افزاید: شب‌ها 8 تا 9 قرص خواب قوی مصرف می‌کنم اما هیچ تأثیری ندارند، تنها برای دلخوشی می‌خورم، تقریباً هر دو شب یک سرم می‌زنم، در این سال‌ها به‌قدری سرم زده‌ام، دستانم فلج شده‌اند، با زدن این سرم‌ها تنها یکی دو ساعتی کسل و گیج می‌شوم اما باز هم خوابم نمی‌برد. گاهی شب‌ها چشمانم به‌اندازه‌ای درد می‌کند که مجبور می‌شوم آنها را با پارچه ببندم اما باز هم تأثیری در خوابیدن من ندارد.

روزها به منزل برادرم که جانباز شیمیایی است، می‌روم. یا می‌روم خرید و با هم‌محله‌ای‌‌هایم صحبت می‌کنم، به هر نحوی روز را طی می‌کنم، روز را خیلی دوست دارم به‌طوری که خوشبختی من در روز است، آرزو دارم همیشه روز باشد، با غروب آفتاب سخت‌ترین لحظات زندگی من رقم می‌خورد. اگر در طول روز خسته هم شوم باز هم خواب ‌آلودگی سراغم نمی‌آید، اگر یک شب تا صبح چند کیسه سیمان را از پایین ساختمانی به بالاترین طبقه‌اش ببرم باز هم تأثیری روی خوابم ندارد یعنی خستگی هم سبب نمی‌شود دقایقی بخوابم.

جانباز 25 درصد فریمانی می‌گوید: تست خوابم را همین چند وقت پیش به آلمان فرستادند اما پس از بررسی در کمیسیون پزشکی اعلام کردند: “این بیدارخوابی‌ معالجه‌شدنی نیست و ما هیچ کاری نمی‌توانیم انجام دهیم” چرا که رگ خوابم از بین رفته است، البته می‌گویند یک راه وجود دارد که بر اثر این درمان چشمانم آسیب می‌بیند و حتی ممکن است بینایی‌ام را از دست بدهم.

در تمام طول زندگی‌ام از سال 61 تا به امروز سال گذشته تنها چند ساعتی بیهوش و بی‌حال افتادم، آن هم زمانی بود که به یکی از مراکز بهداشتی اطراف منزل برای زدن آمپول‌هایم رفتم، وقتی وخامت حالم را دیدند، چند داروی خواب‌آور به داروهایم اضافه کردند و گفتند: “هرچه سریع‌تر خودت را به خانه برسان” تنها آن زمان بودم که ساعتی بیهوش شدم، البته خواب نبودم چون اتفاقات دور و برم را کاملاً حس می‌کردم.

شبی 20 لیتر چای می‌خورم

رجب با ابراز “در آشپزخانه و یکی از اتاق‌ها پناهگاهی برای بیدارباش‌های شبانه‌ام درست کرده‌ام” بیان می‌کند: وقتی همه در خانه خواب هستند مجبورم در آشپزخانه و یا اتاق با نور چراغ شب را به صبح برسانم. می‎‌دانم که اعضای خانواده هم اذیت می‌شوند، به هر حال وقتی در خانه یک نفر بیدار باشد و با خود کلنجار برود و نتواند بخوابد، دیگران هم خوابشان نمی‌برد.

قرص‌هایی که مصرف می‌کنم آب بدنم را خشک می‌کنند به همین دلیل شبی 20 لیتر چای می‌خورم، یک فلاکس چای دارم که آن را پر می‌کنم و تا صبح خودم را مشغول می‌کنم، بیرون رفتن از خانه آن هم در تاریکی شب با من عجین شده و به‌نوعی تبدیل به بخشی از زندگی من شده است، روزها شده بهشت من؛ از شب و تنهایی آن واهمه دارم.

بیکاری دردی بزرگتر از بی‌خوابی

گاهی شب‌ها فشار عصبی صبر و تحمل برایم نمی‌گذارد، بیکاری درد بزرگی است که کنار بیخوابی همراه من در تمام این 33 سال بوده است و چه‌بسا بیکاری دردی بزرگتر از بی‌خوابی در زندگی‌ام بوده است، به بنیاد شهید درخواست داده‌ام تا شغلی مانند آبیاری فضای سبز و یا نگهبانی برایم فراهم کند چرا که اگر مشغول کار باشم اعصابم سر جایش است و کمتر به بی‌خوابی‌ام فکر می‌کنم. در تمام این سال‌ها خرج زندگی‌ام با حقوق جانبازی که بنیاد شهید می‌دهد تأمین شده است چرا که سواد درست و حسابی ندارم، از طرفی فشار عصبی مانع کار کردن من در این سالها بود.

رشیدی‌نسب می‌گوید: من 33 سال است که نخوابیدم اما بنیاد تنها 25 درصد برایم جانبازی رد کرده است در حالی که جانبازان نقص عضو باید 50 درصد جانبازی بگیرند. چون در روستا زندگی می‌کردیم بی‌نام و نشان بودم، الآن هم دور از شهر هستم، به همین خاطر یکی دو سالی بیشتر نیست که از بنیاد شهید پیگیر کارم شده‌اند، البته در تمام این سال‌ها مخارج درمانی‌ام را بنیاد شهید پرداخت کرده و الآن نیز زیر نظر پزشک بنیاد شهید هستم.

کسی از بی‌خوابی‌ام خبر نداشت

وی اظهار داشت: خانواده همسرم از بیدارخوابی من اطلاع نداشتند و حتی این موضوع را در تمام این سال‌ها از خانواده خودم و دوستان و آشنایان پنهان کرده بودم چرا که من تنها به‌خاطر خدا رفتم، به همین دلیل مانند یک راز در سینه نگه داشته بودم. احساس می‌کنم سخت‌ترین درد دنیا بی‌خوابی است، حاضر بودم حتی دو دستم قطع می‌شد، اما شب‌ها می‌توانستم با آرامش بخوابم، انسان‌های عادی با وجود هزاران مشکلی که در زندگی‌شان دارند با دو ساعت خواب آرام می‌شوند، کاش می‎‌توانستم در شبانه‌روز حداقل یک ساعت بخوابم.

چندباری که با رسانه‌ها گفت‌وگو داشتم همه متوجه شدند و گلایه داشتند که چرا این‌همه سال این موضوع را از آنها پنهان کردم هرچند دانستن این موضوع سبب حل مشکل من نمی‌شود چرا که پزشکان آلمانی همه قطع امید کرده‌اند.

گفت‌وگویم با این جانباز دفاع مقدس را پایان می‌دهم و از خانه حاج رجب بیرون می‌آییم. آسمان رفته رفته رو به تاریکی می‌رود و سکوت همه‌جا را فرامی‌گیرد اما رجب داستان ما امشب نیز همانند تمام شب‌های گذشته در گوشه‌ای از خلوت تنهایی‌اش به‌امید طلوع آفتاب ثانیه‌های ساعت را نظاره‌گر است تا شاید امشب زودتر از همیشه خورشید طلوع کند.

منبع : تسنیم

بازدیدها: 2

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *