اشعار اباعبدالله الحسین (ع)

خانه / تازه ها / اشعار اباعبدالله الحسین (ع)

اشعار اباعبدالله الحسین ع

مقابل رخ زرد رباب میزدنت
به جرم تشنگی و بهر آب میزدنت

تبرک از تو و پیراهن تو میخواهند
جماعتی که به قصد ثواب میزدنت

بمیرم ای دل غافل چها که زینب دید
درون مجلس شُرب و شراب میزدنت

مگر که حق کرا خورده ای؟ نمیدانم!
مگر به کینه بر بو تراب میزدنت؟

به قتلگاه برفتی تو با طمانینه*
ولی وحوش همه با شتاب میزدنت

قلم شکست به دستان شاعری شبگرد
نوشت تا که… “شیوخ و شباب میزدنت”

#سروش_وطن_پور

از هرچه به جُز سیرِ الی الله حذر کرد
خونی که درآینده ی ده نسل اثر کرد

او صحبت حق بود که در گوشِ زمان خواند
با تیغِ کلامش همه را زیر وزِبَر کرد

از کَثرتِ کُفران نهراسید و به میدان
با لشگر هفتاد و دو تا،کارِ دِگر کرد

شیطان هدفش بود مُکَدَّر کند او را
غافل شد و آن آینه را آینه تر کرد

جا دارد اگر روضه ی مکشوف بخوانیم
آنجا که تماشای بَدن های پسر کرد

شد باعث سو سو زدن شعله ی خورشید
ظلمی که خسوف آمد و در حق قمر کرد

لبهایِ ترک خورده ی حاجیِ حرم را
با تیر و کمان اَبرهه مهمان سه پَر کرد

گودال سرافکنده ترین جای زمین شد
چون فاطمه را گریه کن روضه ی سر کرد

تاریخ به تصویر کشیده است که شاهی
بر نیزه ی غربت،چه غریبانه سفر کرد

ای شعر ازین بیش به آتش مکشانم
با ریشه ی صبرم سخنت کار تبر کرد

صد سال دگر هم برود باز همین است
بی جامِ غم او نشود عُمر به سر کرد

این سلسه ی عشق عجب منشاءِ سود است
هرکس که در این حلقه نیفتاد ضرر کرد

#محمد_حسن_جنتی

ته گودال مثل نی زار است
بسکه نیزه درین بدن کردند

حنجرت زیر و رو شد از بسکه
نیزه از حلق در دهن کردند

پیش چشم حرم دهاتی ها
با حصیری تو را کفن کردند

بعد تو معجرم … نمی گویم
گریه را سهم چشم من کردند

اشک چشم مرا در آوردند
پیش تو نیت زدن کردند

تا سرت را ز تن جدا بردند
چادرم را به زیر پا بردند…

#محمد_حبیب_زاده

ای چرخ سفله! تیر تو را صید، کم نبود
گیرم عزیز فاطمه صید حرم نبود!

حلقی که بوسهْ گاه نبی بود روز و شب
جای سنان و خجر اهل ستم نبود
انگشت او به خیره بریده پی نگین

دیوی سزای سلطنت ملک جم نبود
کی هیچ سفله بست به مهمانِ خوانده، آب؟

گیرم تو را سجیه اهل کرم نبود
داغ غمی کزو جگر کوه، آب شد

بیمار را، تحمُّل آن داغ غم نبود
پای سریر، زاده هند و سرِ حسین

در کیش کفر، سفله چنین محترم نبود
ای زاده زیاد! که دین از تو شد به باد

آن خیمه های سوخته، بیتُ الصَّنم نبود
آتش به پرده حرم کبریا زدی

دستت بریده باد! نشان بر خطا زدی
چون تیر عشق، جا به کمان بلا کند

اوّل نشست بر دل اهل ولا کند
در حیرتند خیرهْ سران، از چه عشق دوست

احباب را به درد بلا، مبتلا کند؟
بیگانه را تحمُّل بار نیاز نیست

معشوق، ناز خود همه بر آشنا کند
تن پرور از کجا و تمنای وصل دوست؟

دردی ندارد او، که طبیبش دوا کند
آن را که نیست شور حسینی به سر ز عشق

با دوست کی معامله کربلا کند؟
یک باره پشت پا به سر ما سوا زند

تا ز آن میان از این همه خود را سوا کند
آری کسی که کشته او بود، حق سزاست

خود را اگر به کشته خود خونبها کند
باللَّه اگر نبود خدا، خون بهای

او عالم نبود در خورِ نعلین پای او
عنقای قاف را، هوس آشیانه بود

غوغای نینوا، همه در ره بهانه بود
جایی که خورده بود می، آنجا نهاد سر

دُردی کشی که مست شراب شبانه بود
یک باره سوخت ز آتش غیرت هوای عشق

موهومْ پرده یی اگر اندر میانه بود
در یک طبق، به جلوه جانان نثار کرد

هر درِّ شاهوار کش اندر خزانه بود
نامد به جز نوای حسینی به پرده راست

روزی که در حریم الست این ترانه بود
باللَّه که جا نداشت به جز بی نشان در او

آن سینه یی که تیر بلا را، نشانه بود
کوری نظاره کن! که شکستند کوفیان

آینه یی که مظهر حسن یگانه بود
نی نی که وجهِ باقی حق را، هلاک نیست

صورت به جاست آینه گر رفت، باک نیست
ای در غم تو، ارض و سما خون گریسته

ماهی در آب و، وَحش به هامون گریسته
وی روز و شب به یاد لبت، چشم روزگار

نیل و فرات و دجله و جیحون گریسته
از تابش سرت به سنان، چشم آفتاب

اشک شفق به دامن گردون گریسته
در آسمان ز دود خیام عفاف تو

چشم مسیح، اشک جگرگون گریسته
یا در اشتیاق تو، در وادی جنون

لیلی، بهانه کرده و مجنون گریسته
تنها نه چشم دوست به حال تو اشکبار

خنجر به دست قاتل تو، خون گریسته
گر از ازل تو را سرِ این داستان نبود
اندر جهان ز آدم و حوّا، نشان نبود
#تبریزی
کیست حق را و پیمبر را، ولی؟
آن حَسن سیرت، حسین بی علی

آفتاب آسمان معرفت
آن محمّدْ صورت و حیدرْ صفت

نُه فلک را، تا ابد مخدوم بود
ز آنکه او، سلطان ده معصوم بود

قرَّه العینِ امام مجتبی
شاهد زهرا، شهید کربلا

تشنه، او را دشنه آغشته به خون
نیمْ کشته گشته سرگشته به خون

آن چنان سر، خود که برَّد بی دریغ؟
کآفتاب از درد آن شد زیر میغ

گیسوی او، تا به خون آلوده شد
خون گردون، از شفق پالوده شد

کی کنند این کافران با این همه
کو محمّد؟ کو علی؟ کو فاطمه؟

صد هزاران جان پاک انبیا
صف زده بینم، به خاک کربلا

در تموز کربلا تشنهْ جگر
سر بریدندش چه باشد زین بَتَر

با جگر گوشه ی پیمبر این کنند!
وانگهی، دعوی داد و دین کنند

کفرم آید، هر که این را دین شمرد
قطع باد از بُن، ز فانی کاین شمرد

هر که در رویی چنین آورد تیغ
لعنتم از حق بدو آید دریغ

کاشکی، ای من سگِ هندوی او
کمترین سگ بودمی در کوی او

#عطار_نیشابوری

پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل

زینب به فکر آن که یتیمان اهل‌بیت
چون بگْذرند از برِ آن تشنه ‌لب ‌قتیل

راوی نوشت: پیشتر از کاروان شام
سوی مدینه، قافلۀ ناله شد گسیل

زیرا که گفته بود نشان شهادت است
چون در مدینه خون شود، آن تربتِ اصیل

در خون خود خضاب شد، آن روی بی ‌نظیر
بر نیزه آفتاب شد، آن رأس بی ‌بدیل

در ماتمش به تسلیتِ خاتم آمدند
از آسمان، کلیم و مسیح، آدم و خلیل

آنک سری که همسفران را دهد سلام
آیینه‌ ای که گم‌شدگان را شود دلیل

بی‌ سر به خیل گم شده گوید که «الصّلا»
بی‌ تن، سراغ قافله جوید که «الرّحیل»

#محمدسعید_میرزایی

با شعلۀ در سینه نوشتم که بخوانی
تا شعلۀ پنهان دلم را بنشانی

افسوس، نسیم سحری، زود سفر کرد
گفتم که سلام منِ غمگین برسانی

خورشیدی و من، بوتۀ در خاک، اسیرم
دردی‌ ست: تَمَنّا کنی اما نتوانی

انصاف نباشد که به دنبال تو باشم
بی‌ مبدأ و بی ‌مقصد و بی ‌برگ «نشانی»

یا گم شده یابن ‌الحسنم در مِه اندوه
یا حبس شده پشت دعاهای زبانی

هر چند امامی و دلت خانۀ وحی است
قربان دلت! خون شده از تیر و کمانی

من تاب تماشای لبِ تشنه ندارم
آری تو مگر پای دلم را بکشانی

قنداقۀ خونین و تنِ کوچکِ نوزاد
بغض پدری بر سر بالین جوانی

گفتند: غروب آمد و آشوب شد عالَم
شاید که سری از سر نِی گفته اذانی

گفتند: «تمام است» و دویدند به سویش
آن لحظه رسیدند که می ‌زد ضربانی

قربان دلت! باز برای تو بگویم؟
بوسید لبی شوق شریف شریانی

چشمان تو سرشار تماشای مدام است
با خاطره‌ ها روز و شبی می‌ گذرانی

شرمندۀ تکرار مصیبت شدم اما
ای کاش که بنشینم و «تو»، روضه بخوانی

#سادات_اخوی

ای ملایـک ز جگــر آه شرربار کشید
آسمان را همگان در شرر نار کشید

نـــالــه وای حسینــا ز دل زار کشید
لطمه بر رخ زده فـریاد دگر بار کشید

آسمان‌ها! همه در آتش دل دود شوید
آن چنــان نــاله بـــرآرید کـه نابود شوید

وقت آن است که از جسم جهان جان برود
نــــالـه بـــــر عـــرش ز هـــر آیـــۀ قرآن برود

در شبستــان عـــــدم عــــالـم امکــان برود
نگـذاریــد کــــه شــــه جـــانـب میـدان برود

یا بیـایید و سـرراه بگیرید بر او
یا ز دل ناله برآرید و بمیرید براو

ملـک نـار سـرآورده به فرمان حسین
ملـک آب به فکر لب عطشان حسین

ملک بـاد شده سر به گریبان حسین
ملک خاک شده خاک بیابان حسین

آسمان سوخته و شعله به عرش افتاده
یا که از اوج فلک عرش بـه فرش افتاده

فـاطمه آمــده از خلـد بــه استقبالش
مــردها کشتـه و زنها همگان دنبالش

نه عجب گرکه خدا فخر کند بر حالش
الـف قـــامـت ذریـــۀ زهــــرا دالش

داغ‌ها دیــده ولــی با دل مســرور آید
تیغ‌ها گوش به فرمان که چه دستور آید

نیــزه دسـت عـــدو منتظـــر فـــرمانش
تیــرهـا یکســره در بنـد کمـان گریانش

تیــغ‌هـا عــاشـق زخــم بــدن عـریانش
سنگ‌ها لاله و نسرین و گل و ریحانش

مرگ، پروانه‌صفت دور سرش گردیده
داغ دلـدادۀ زخــم جگـرش گـردیده

انبیا بسته صف از بهر فداکاری او
همه گشتند علم بهر علمداری او

بـاز گشتند بــه دنیـا ز پی یاری او
او فروشنده، خدا گرم خریداری او

روح جبریل زند بال به دور سر او
ملک‌الموت شده بندۀ فرمانبر او

شد سراپا سپر و منت شمشیر کشید
بهــر هــر زخــم ز دل نعــرۀ تکبیر کشید

عشـق را بـر تـن مجروح به تصویر کشید
از پـی تیــر دمــــادم جگـــرش تیر کشید

تیـرها در خـط پــرواز پــر و بـالش بود
دیده سوی حرم و دل سوی گودالش بود

حـق نـدا داد که ای مقتل تو دامانم
مــانده تــا لحظـۀ آخـر به سر پیمانم

دوست داری ز عدو داد تو را بستانم
همـه یـاران تـو را خود به تو برگردانم

تا صف حشر فراموش، قیامت نشود
ذره‌ای بـر در مـا کـم ز مقامت نشود

گفـت ای وقــف تــو از روز ولادت ســـر من
رب مـن صــاحب مــن خــالق مـن داور من

این تو این قاسم و این اکبر و این اصغر من
گـو دو صـد مرتبـه صدپــاره شـــود پیکر من

خوش‌ترین لحظۀ من لحظۀ سر باختن است
پیش دشمن سپــر من سپر انداختن است

دوست دارم نبود نقطۀ سالم بـه تنم
زخـم پیـوسته شود مرهم زخـم بدنم

پیـرهن پــاره، تنــم، پـــاره‌تر از پیرهنم
سر گرفتم به کف و ذبح عظیم تو منم

سینۀ خویش به شمشیر بلا کردم باز
تـو مـرا خواسته‌ای کشته ببینی زآغاز

بـــود بــر سجــدۀ تسلیــم رخ چــون قمـــرش
نیــزه‌هـا بـود کــه می‌رفــت فـــرو در جگــرش

در همان حال که لب‌تشنه جدا گشت سرش
اشک می‌ریخت به رخسار خود از چشم‌ ترش

سر جدا شد ز تن و ذکر حقش بر لب بود
چشمش از دامن قاتل به سوی زینب بود

ای خـداونـد بــه زخـم تـن عـــریان حسین
به تن غرقه به خون و لب عطشان حسین

بـه فــــداکــــاری و ایثــــار جــوانان حسین
بــه نمــــاز سحــــر و نغـمـــۀ قـرآن حسین

تو کز این غم زده‌ای شعله دل عالم را
شرری زن که بسوزی جگر «میثم» را

غلامرضا_سازگار#

یک روح واحدند، ولی از بدن، جدا
در اتحاد نیست “تو” از “او” و “من” جدا

این دو، دو نیستند، تجلی وحدتند
پس باطناً یک اند ولی ظاهراً جدا

جسمش کنار خیمه و روحش کنار عرش
این گونه هیچ کس نشد از خویشتن جدا

می برد با خودش همه اهل بیت را
پس داشت می شد از همه پنج تن، جدا

حال غریب بهتر ازین که نمی شود
این است آخر عاقبت از وطن جدا

از نیزه ها بپرس چرا هر چه می کشید
اصلاً نمی شد از بدنش پیرهن جدا

در غارتش کسی به کسی پا نمی دهد
یا می شود لباس جدا، یا بدن جدا

افتاده است گوشه ی گودال سر جدا
افتاده است گوشه ی گودال تن جدا

این کشته هم حسین هم انگار زینب است
این دو، دو نیستند، ولو ظاهراً جدا

#علی_اکبر_لطیفیان

قبول کن که شبیه حصیر افتادی
قبول کن ته گودال گیر افتادی

مخواه تا که سر من به گریه بند شود
بگو چکار کنم از تنت بلند شود

بگو چه کار کنم آب را صدا نزنی
بگو چه کار کنم تا که دست و پا نزنی

بگو چه کار کنم از تو دست بردارند
برای پیکر تو یک لباس بگذارند

میان گریه ی من این سنان چه می‌خندد
دهان باز تو را نیزه دار می‌بندد

آهای شمر عبا را کسی ربود برو
بیا النگوی من را بگیر و زود برو

برای غارت پیراهنت بمیرم من
چرا لباس ندارد تنت بمیرم من

قرار نبود بیفتی و من نگاه کنم
و یا که گریه به کوپال ذوالجناح کنم

مگر نبود مسلمان که این چنین زده اند
بلند مرتبه شاهِ مرا زمین زده اند

#علی_اکبر_لطیفیان

شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین
روی دل با کاروان کربلا دارد حسین

از حریم کعبه ی جدش به اشکی شست دست
مروه پشت سر نهاد، اما صفا دارد حسین

می برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم
بیش ازین ها حرمت کوی منا دارد حسین

پیش رو راه دیار نیستی، کافیش نیست
اشک و آه عالمی هم در قفا دارد حسین

بس که محمل ها رود منزل به منزل با شتاب
کس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین

رخت و تاراج حرم چون گل به تاراجش برند
تا به جایی که کفن از بوریا دارد حسین

بردن اهل حرم دستور بود و سرّ غیب
ورنه این بی حرمتی ها کی روا دارد حسین

سروران، پرانگان شمع رخسارش ولی
چون سحر روشن که سر از تن جدا دارد حسین

سر به قاچ زین نهاده، راه پیمای عراق
می نماید خود که عهدی با خدا دارد حسین

او وفای عهد را با سر کند سودا ولی
خون به دل از کوفیان بی وفا دارد حسین

دشمنانش بی امان و دوستانش بی وفا
با کدامین سر کند، مشکل دوتا دارد حسین

سیرت آل علی (ع) با سرنوشت کربلاست
هر زمان از ما یکی صورت نما دارد حسین

آب خود با دشمنان تشنه قسمت می‌کند
عزت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین

دشمنش هم آب می‌بندد به روی اهل بیت
داوری بین با چه قومی بی حیا دارد حسین

بعد ازینش صحنه ها و پرده ها اشک است و خون
دل تماشا کن چه رنگین سینما دارد حسین

ساز عشق است و به دل هر زخم پیکان زخمه ای
گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسین

دست آخر کز همه بیگانه شد دیدم هنوز
با دم خنجر نگاهی آشنا دارد حسین

شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا
جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین

اشک خونین گو بیا بنشین به چشم شهریار
کاندرین گوشه عزایی بی ریا دارد حسین

#محمدحسین_شهریار

بازدیدها: 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *