اشعار به مناسبت شهادت امام صادق(ع) (از کتاب مهربان ترین پناه) – اختصاصی

خانه / دسته‌بندی نشده / اشعار به مناسبت شهادت امام صادق(ع) (از کتاب مهربان ترین پناه) – اختصاصی

مانند کبوتری رها کنج بقیع /

خو کرده دلم به گوشه ی دنج بقیع

حمیدرضا دولتی

مانند کبوتری رها کنج بقیع

خو کرده دلم به گوشه ی دنج بقیع

در شام شهادتِ رییس مذهب

یک گنج، اضافه گشته بر گنج بقیع

شاگرد بدِ حضرت صادق  هستم

شرمنده ی مکتب حقایق هستم

حتی اگر از قبر شما دور شوم

من باز همان عاشق سابق هستم

***************************************

قاسم نعمتی

منی که بر همه عالم گره گشا بودم

میان موج مصیبات مبتلا بودم

همیشه غفلت اصحاب دردِسر ساز است

به وقت فتنه چه بی یار و آشنا بودم

کنار منبر من مکتب جدید زدند

در آن غبار زمان چشمۀ هدیبودم

حقیقت همه قرآن میان قلب من است

منم که بر همۀ خلقرهنمابودم

شبی که از همه سو ریختند در خانه

فقط به یاد غریبیِ مرتضی بودم

قیام داشتم و ناگهان زمین خوردم

سحر که غرق مناجات با خدا بودم

در آستانۀ درصورتمبهجاییخورد

اسیر ضربۀ سیلیِبیهوابودم

میان کوچۀ باریکگیرافتادم

شبیه مادر خود زیرِ دست و پا بودم

همین که شعلۀ آتشبهدامنمافتاد

نفس نفس زدم و یاد خیمه ها بودم

اگرچه شکر خدا دختری نسوخت ولی

به یاد شام غریبان کربلا بودم

سرم برهنه، شبانه کسی ندید چه شد

به یاد شام و نظرهای بی حیا بودم

کمی ز روضۀ گودالبرسرمآمد

به گیسوان پریشان چو در نوا بودم

نخورد یک نوک نیزه به پیکرم اما

به یاد قاری بالای نیزه ها بودم

********************************

محمد حسین رحیمیان

می سوخت بین شعله ها بال و پر تو

آتش نشد شرمنده از موی سر تو

از نعره مستانه یک نامسلمان

آن شب پرید از خواب شیرین دختر تو

دست خدا را باز بستند این جماعت

آقا چه خالی بود جای مادر تو

با رفتن تو آسمان هم گریه می کرد

آن شب نبود عمامه ای روی سر تو

پای برهنه پشت یک مرکب دویدن

نگذاشت نایی در میان پیکر تو

در کوچه های خلوت شهر مدینه

تنها غریبی بود یار و یاور تو

دیدند خیلی داغدار کربلایی

شام غریبان شد به پا در محضر تو

جای هزاران سجدۀ شکرانهدارد

خنجر نیامد بر ضریح حنجر تو

********************************

غلامرضا سازگار

آسوده شدم خصم ستم کار مرا کشت

یک بار مگوئید که صد بار مرا کشت

گه روز مرا برد پیاده سوی مقتل

گه تیغ کشید و به شب تار مرا کشت

بردند به مقتل به برم آل علی را

داغ غم صد لالۀ بیخارمراکشت

هر روز به یک شعله زد آتش جگرم را

هر لحظه به یک محنت و آزار مرا کشت

من نجل علی بودم و دشمن به همین جرم

با دشمنی حیدر کرار مرا کشت

آن روز که زد خصم به کاشانه ام آتش

فریاد میان در و دیوار مرا کشت

آن شب که عدو از ره کین دست مرا بست

زنجیر و تن عابد بیمار مرا کشت

میثم ز سرشک غم و خون جگر خود

بنویس که منصور جفا کار مرا کشت

**********************************

روح الله عیوضی

زیر این گنبد دوّار و کبود

کلبه ای سمت خدا در دارد

سال خورده پدری روحانی

 حجره ای گوشه ی بستر دارد

ششمین مرد که یک دریا غم

آب جاری شده ی عِینش بود

قسمت بال و پر میکائیل

آستان بوسی نعلینش بود

وضع حالات وخیمش از صبح

روز را در نظرش شب کرده

بسکه بالاست دمای بدنش

 چند دفعه به خدا تب کرده

زهر خیمه زده روی بدنش

 می کشد پا به زمین می سوزد

سرفه ای خشک و عطش این یعنی

سینه ی عرش برین می سوزد

بخت برگشته کسی که دیشب

اذیتش کرده سر سجاده

آتش انداخت به جان درب

خانه ی حضرت زهرا زاده

زد به هر آتش و آبی جبریل

نکند حادثه تکرار شود

مادری پشت در خانه ی خود

مانده با طفل و گرفتار شود

**********************************

مهدی نظری

آقا تو را چون حیدر کرار بردند

در پیش چشم بچه های زار بردند

تو آن همه شاگرد داری پس کجایند!

آقا چه شد آن شب تو را بی یار بردند؟

این اولین باری نبود اینطور رفتید

آقا شما را اینچنین بسیار بردند

وقتی شما فرزند ابراهیم هستی

قطعاً شما را از میان نار بردند

آن شب میان کوچه ها با گریه گفتی…

که عمه جان را هم سر بازار بردند

یاد رقیه کردی آنجا که شما را

پای برهنه از میان خار بردند

این ظاهر درهم خودش می گوید آقا

حتما شما را از سر اجبار بردند

سخت است اما آخرش تابوتتان را

آقا هزاران شیعه در انظار بردند

**********************************

قاسم نعمتی

گرچه وجودم را شرار نار سوزاند

کی سینه ام را حملۀ اغیارسوزاند؟

من بین شعله بودم و یاران همه خواب

قلب مرا این غفلت انصار سوزاند

با آنکه خواندم ذکر «حرِّم شیبتی» را

اما تمام صورتم را نار سوزاند

من تازه فهمیدم چرا مادر جوان مُرد

پهلوی من را هم نوک مسمار سوزاند

با پای عریان چون دویدم در پی او

گلبرگ پایم را فشار خار سوزاند

مُردم ز غیرت لحظه ای که ناسزا گفت!

این بد زبانی قلب من بسیار سوزاند

******************************

محسن حنیفی

عاشقم از تبار سلمانم

زیر دین محبتت باشم

آمدم تا تمامی عمرم

دست بر سینه خدمتت باشم

جان من از ارادتت لبریز

محو تو غرق نور خواهم شد

امرکن روی چشم یا مولا!

وارد در تنور خواهم شد

پای دَرست ملائکه حاضر

نَفَس تو زُراره می سازد

یا هزاران هُشام را چشمت

می کند تا اشاره، می سازد

درس امروز می شود تعطیل

مرثیه خوان رسید گریه بکن

مجلس روضه مجلس درس است

ابن عفّان رسید گریه بکن

شانه هایت به لرزه می افتند

وسط گریه می روی از حال

وسط روضه ی لب تشنه

وسط روضه ی سر و گودال

جدّ تو شد غریب و غرقه ی زخم

بین گودال دست و پا می زد

هیچ کس یاری اش نکرد او هم

مادر خویش را صدا می زد

وسط روضه های مرثیه خوان

صحن چشمت شبیه دریا شد

ضجه هایت بلند شد تا که

شمر از روی سینه اش پا شد

راستی چند روز قبل از این

خانه ات را چرا شراره زدند

دل تو غرق زخم بود ولی

روی زخمت نمک دوباره زدند

چه شد آن شب که حرمت تو شکست

بی عمامه چرا تو را بردند

پا برهنه شبانه بین نماز

بی خداها کجا تو را بردند؟

مو پریشان شدی در آن کوچه

گرد و خاکی شده است پیرهنت

چه بگویم که خاک بر دهنم

بین کوچه کشیده شد بدنت

درد پهلو برید امان تو را

تا در آن کوچه ها تو را بردند

صفحه ی روضه ها عقب برگشت

مادرت را چقدر آزردند…

*******************************

محمود ژولیده

گرچه غمم به شدت مولا نمی شود

این ریسمان ز گردن من وا نمی شود

پیری که هیچ غربت و حتی امامتم

مانع برای کینۀ اعدانمیشود

یک ذره هم رعایت حال مرا نکرد

ورنه به سادگی که کمر تا نمی شود

یک یک مصائبم به خدا مثل مادر است

گرچه یکی مصیبت زهرا نمی شود

آتش زدند باز دوباره به این حرم

اما شبیه خانۀ طاهانمیشود

گفتم امان بده که عبایی به تن کنم

یک لحظه صبر ! گفت که اصلاً نمی شود

پایی که طعم خار بیابان چشیده است

دیگر برای صاحب خود پا نمی شود

گاهی نماز نافله در راه خواندنی ست

وقتی بساط سجده مهیا نمی شود

گرچه گهی مصائب من مثل عمه است

اما نصیب من که تماشا نمی شود

دیگر مرا به سیلی و با کعب نی نزد

این ظلم جز به زینب کبری نمی شود

با آن همه ملازم و با آن همه مرید

هرگز امام این همه تنها نمی شود

***************************

علی صالحی

خسته و سالخورده‌ی ایام

دیگر از پا به بستر افتاده

به زمستان رسیده پائیزش

گل یاسی که پرپر افتاده

بعد یک عمر آخر پیری

چه بلایی‌ست آمده به سرش

چه شده هر نفس برون ریزد

از دهان پاره پاره‌ی جگرش

لحظه‌ی آخر است و در بستر

گاه با گریه گاه با لبخند

تلخ و شیرین تمام خاطره‌ها

از برش می‌روند و می‌آیند

یادش آید ز روزگار چه قدر

سختی و زحمت و بلا دیده

بارها خانه زندگیّ‌اشرا

در هجومی ز شعله‌ها دیده

آه از آن لحظه‌ای که نامردی

با لگد دربِ خانه را وا کرد

ناگهان در میان دود آقا

 یادی از روضه‌های زهرا کرد

زیر لب شکوه دارد از دنیا

چه کسی دیده در سیاهیِ شب

دست بسته پیاده پیری را

بدوانند در پیِ مرکب

قطره قطره گلاب اشکش را

بر روی خاک کوچه می‌افشاند

خسته که می‌شد و زمین می‌خورد

روضه‌های رقیه را می‌خواند

****************************

محمد معاذاللهی

شوق ماندن دگر از چشم کبوتر افتاد

گریه می کرد که در سجدۀ آخرافتاد

بی هوا شعله کشیدند، که بالا می رفت

بی هوا پنجه کشیدند، که با سر افتاد

چشم هایش نگران بود به گیسوی کسی

این چنین بود که تا کوچه مکرر افتاد

خوب شد پشت سرت کاسۀ آبینشکست

یک قدم مانده به پهلوی شما، در افتاد

دود نگذاشت که چشم تو تماشا بکند

از سر دخترکی سایه ی معجر افتاد

ناگهان یاس کبود از دهنت می ریزد

نظر سنگ که بر سورۀ کوثرافتاد

باز لا یَوم کَیومک دو لبت را سوزاند

چشمت انگار به دندانه ی خنجر افتاد

نفسی تنگ شد و سینه به خس خس افتاد

گذر چکمه ای انگار به حنجر افتاد

کوچه انگار همان کوچه، همان گودال است

روضه ی مختصری خواندی و مادر افتاد

********************************************

محمد حسین رحیمیان

بازهم بی کسی یک آقا

باز هم ماجرای دست و طناب

پیش چشمان آسمانی ها

باز شهر مدینه گشته خراب

باز هم زنده شده در این کوچه

قصه ی تلخ آتش و خانه

خودشان را به زور جا کردند

شعله ها روی بال پروانه

آبرو دار این دیار چرا ؟

شده بی تکیه گاه و بی یاور

نا نجیبانه سوی او آمد

بی کسی و غریبی حیدر

پیرمرد قبیله شد هدفِ

آتش و تازیانه و تهدید

مَرد ها مرده اند در این شهر

به غریبیش دشمنش خندید

حرمت کعبه ی مدینه شکست

تا شده ظالمانه زانویی

شکر حق در میان این خانه

بار شیشه نداشت بانویی

بی خدا ها نگه نمی دارند

حرمت سن و سال آقا را

وای من باز هم در آوردند

اشک های دو چشم زهرا را

بچه های سقیفه در دل شب

عزت و احترام را بردند

پا برهنه بدون عمامه

وحشیانه امام را بردند

بس دویده به پشت یک مرکب

نفس پیرمرد گشته تمام

قد او را خمیده تر کرده

ناسزا و جسارت و دشنام

کربلا را به چشم خود می دید

روضه خوان امام کرببلا

کرده داغ رقیه را زنده

پشت مرکب دویدن آقا

**********************************

وحید محمدی

وسط شهر نبی غوغا بود

روضه در قامت عاشورا بود

همه جا بوی مصیبت می داد

باز هم فصل غم دنیا بود

روضه خوان بود دل بی تابت

 گریه کن مادر تو زهرا بود

خانۀ آلعلیبودکهباز

 شعلۀ آتشدربالابود

زن و فرزند تو در خانه و ترس

در نگاه همگی پیدا بود

کف پایت همه تاول زده بود

حرف از دخترکی تنها بود

دختری که همه جا دنبال

 نیزه داران سر بابا بود

******************************

علی صالحی

از کار غربتت گره‌ای وا نمی‌کند

این شهر با دل تو مدارا نمی‌کند

این شهر زخم بی‌کسی‌ات را عزیز من

جز با دوای زهر مداوا نمی‌کند

این شهر در میان خودش جز همین بقیع

یک جای امن بهر تو پیدا نمی‌کند

اینجا اگر کسی به سوی خانه‌ات رود

در را به غیر ضرب لگد وا نمی‌کند

این شهر، شهرِ شعله و هیزم به دستهاست

با آل فاطمه به جز این تا نمی‌کند

ابنربیعپست چه آورده بر سرت؟

شرم و حیا ز سِنّ تو گویا نمی‌کند

بالای اسب در پیِ خود می‌کشاندت

رحمی به قامتِ خَمَت امّا نمی‌کند

تا می‌خوری زمین به تو لبخند می‌زند

اصلاً رعایت رَمَقت را نمی‌کند

زخم زبانش از لب شمشیر بدتر است

یک ذرّه احترام به زهرا نمی‌کند

اینجا مدینه هست، دگر کربلا که نیست

پس یورشی به معجرِ زنها نمی‌کند

*****************************************

حمید رمی

نفس نفس زدنم را حسین می بیند

جراحت بدنم را حسین می بیند

نحیف هستم و آتش به جانم افتاده

و شعله های تنم را حسین می بیند

دویدن از پیِ مرکب برای من سمّ است

نحیف تر شدنم را حسین می بیند

حریم شخصی من جای این اراذل نیست

غریبی وطنم را حسین می بیند

چقدر سخت بُوَد مادرت زمین بخورد

ندای واحَسَنم را حسین می بیند

شبیه دامن طفل سه ساله می سوزم

عزای سوختنم را حسین می بیند

تمام فکر من این است لحظه ی تدفین

سفیدی کفنم را حسین می بیند

فقط برای حسین سینه زن شوید امّا

دو دست سینه زنم را حسین می بیند

****************************************

علی صالحی

گوشه‌ی بستر مرگ افتاده

پیرمردی که غریب و تنهاست

پای تا سر بدنش می‌لرزد

اثر زهر ز رنگش پیداست

حال و روزش چه قَدَر پائیزی‌ست

همه‌ی برگ و برش می‌سوزد

از لب خون‌شده‌اش معلوم است

پاره پاره جگرش می‌سوزد

اشک هایش به غمِ ساعاتی

که خدایی شده می‌افزایند

رنج هایی که کشیده دارند

باز در خاطره‌اش می‌آیند

یادش آید شب جانسوزی که

حُرمت خانه‌اش از کینه شکست

آن قَدَر ضربه‌ی پا خورد آخر

درِ کاشانه‌اش از کینه شکست

لحظاتی که میان آتش

چارچوبِ درِ خانه می‌سوخت

گریه می‌کرد به آن روزی که

پشت در مادرِ خانه می‌سوخت

موقع مرگ دوباره آقا

یاد، از خاطره‌ای دیگر کرد

یادِ آن خاطره‌ی تلخی که

جگر سوخته را پرپر کرد

پیرمردی ز نفس افتاده

پابرهنه پِیِ مرکب می‌رفت

مثل آن دخترکی که پشتِ

قافله ماند و دلِ شب می‌رفت

دختری که همه روز و همه شب

به لبش نام پدر را می‌بُرد

به خداوند اگر عمه نبود

زیر آماج کتک ها می‌مرد

بازدیدها: 234

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *