شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها

اشعار | به مناسبت شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها

خانه / اشعار / اشعار | به مناسبت شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها

من فقط دیدم، چرا افتاد مادر، پا نشد

حال و روزش فکر میکردم که بهتر میشود

هر چه ماندم منتظر، فردا وفرداها … نشد

هر چه گشتم کوچه را، فردا و فرداها … نبود

نسیمی دل ندارد تا بر این رو دست بگذارد

چه این که گرگ با سیلی به آهو دست بگذارد

توازن نیست در دیدن اگر در موقع چیدن

کبودی ها به یک سوی ترازو دست بگذارد

زنی با شانه ی لرزان و باد و گیسوی دختر

تعجب می کنم گر شانه بر مو دست بگذارد

دوباره چشم بگذارد به بازی و به بازویش

از آن سو چشم بگذارد از این سو دست بگذارد

گل یاس علی پرپر بریزد روی سجاده

به بازی دخترش وقتی به بازو دست بگذارد

شب شستن دلش می سوخت از این غصه حیدر که؛

ندیدم فاطمه یک شب به پهلودست بگذارد

 

مهدی رحیمی

 

***************************

 من که از سایۀ اندوه، حذر می‌کردم

رنگ غم داشت به هرجا که نظر مى‌کردم

شوق دیدار پدر بود، پس از هجرت او

آرزویى که من سوخته‌پر مى‌کردم

«چون صدف، قطرۀ اشکى که به من مى‌دادند

مى‌زدم بر لب خود مُهر و، گهر مى‌کردم»

شعلۀ آهی اگر از دل من سر می‌زد،

روز را شام غریبانِ دگر می‌کردم

خسته‌دل بودم و با صوت دل‌انگیز بلال

زنده در خاطر خود یاد پدر مى‌کردم

تا شنیدم ز پدر مژدۀ‌‌ رفتن، خود را

از همان روز مهیاى سفر مى‌کردم

من و اندیشه ز طوفان حوادث؟ هیهات!

پیش امواج بلا سینه، سپر می‌کردم

من و این پهلوى آزرده، خدا می‌داند،

شب خود را به چه تقدیر، سحر مى‌کردم

محرم سرّ جهان بود على، اما من

فضه را باید از این راز خبر مى‌کردم

یادم از خاطرۀ غصب فدک مى‌آمد

گاه‌گاهى که از آن کوچه گذر مى‌کردم

محمدجواد غفورزاده

 

 

***************************

 

 

همین که روح زخمی ات، سبک شد از لباس ها

زدند روی دستشان مکاشفه شناس ها

چه سایه های مبهمی نشسته زیر پلک تو

چه کرده با ظرافتت غرور ناسپاس ها

به وقت غسل همچنان، گوش تو زنگ می زند

تو را رها نمی کند هنوز این تماس ها

جان سه تا امام را به لب رسانده ای، مرو!

توجهی نمی کنی چرا به التماس ها؟!

جز پر قو چه بستری مطابق است با تنت

بیم خراش دارم از خواب تو روی یاس ها

برو ولی حلال کن، جهان مزاحم تو شد

به درک تو نمی رسد شعور آس و پاس ها

به یاد قبر مخفی ات چو ابر گریه می کنم

گاه که می روم سر مزار ناشناس ها

تو درد و روضه نیستی، تو راز آفرینشی

تو را زدند کافران پرت شود حواس ها

کاظم بهمنی

 

 

***************************

 

 

کو آن که طی کند شب عرفانی تو را

شاعر شود حقیقت نورانی تو را

این رودها که همسفر بی‌قراری‌اند

تحسین نموده‌اند خروشانی تو را

با صد هزار شاخه گل یاس هم بهار

هم‌پای نیست عطر گلستانی تو را

وقت عبادت آیه‌ای از نور می‌شوی

تا عرش می‌برند چراغانی تو را

تسبیح کرده‌اند خدا را فرشتگان

تا دیده‌اند جلوهٔ سبحانی تو را

باید فرشتگان پی درک فصاحتت

از بر کنند متن سخنرانی تو را

اندوه رنج‌های تو با آن مساحتش

پُرچین نکرد صفحهٔ پیشانی تو را

هجده گل از حیات جهان چید دست تو

ای باغ‌های خرم توحید، مست تو

این چشمه‌ها بدون تو آب روان نداشت

این دشت‌ها بدون تو طبع جوان نداشت

بهتر ز یاس‌های تو نُه‌چرخ گل ندید

بهتر ز دودمان تو هفت‌آسمان نداشت

ای مهربان‌تر از همهٔ شهر با علی

ای آن که چون تو شهر علی مهربان نداشت

نُه سال با تو چشم علی روی غم ندید

نُه سال جز تو قلب علی همزبان نداشت

نُه سال جز تو مادر گل‌ها کسی نبود

نُه سال جز تو باغ علی باغبان نداشت

نُه سال سفره‌های فقیران شهرتان

جز با تنور بخشش این خانه نان نداشت

بانو! مدینه عطر شما را گرفته بود

اما چرا کسی خبر از قبرتان نداشت

باشد ولی ز خاک بهار تو باقی است

در باغ یاس عطر مزار تو باقی است

عزم شما مبارزه از سر گرفته بود

تصمیم بر جهاد مکرر گرفته بود

لشکر شد اشک‌های شما در مصاف خصم

وقتی شرار فتنه‌گری در گرفته بود

آن روز تیغ خطبهٔ تو آبدیده بود

حال و هوای حمله به خیبر گرفته بود

آن روز واژه‌های شجاع تو در نبرد

جان از جوان و دل ز دلاور گرفته بود

زینب که خطبه‌های سراسر حماسه خواند

این درس را، ز مکتب مادر گرفته بود

ای مادر شلمچه! امید شهادتم

در پشت روضه‌های تو سنگر گرفته بود

دلخسته‌ام، طراوت کارونم آرزوست

لیلای جان! جزیرهٔ مجنونم آرزوست

برداشت دست حق ز رخ شب نقاب را

حس کرد باز پنجره‌ها آفتاب را

بیدار گشته‌ایم و… دل‌آشفته دشمنان

دیگر مگر به خواب ببینند خواب را

باید امید داشت به فردای پرغرور

باید فزون نمود در این ره شتاب را

گفتا به حق تجلی نور خمینی است

هر کس که دید رهبر این انقلاب را

فریاد می‌زنیم در این شور بی‌کران

«عجّل علی ظهورک یا صاحب الزمان»

جواد محمدزمانی

 

 ***************************

  گهواره نیست کودکی ات را فلک؟ که هست

فرمان‌بر تو نیست سما تا سمک؟ که هست

وقتی به خواب می‌روی ای کوثر کثیر

لالایی خدیجه نباشد، ملک که هست

آن روزه سه روزه نیازی به نان نداشت

ای زخمی محبت عالم! نمک که هست

وقتی حضور گریه تو را آب می‌کند

اشک علی نشسته برای کمک که هست

نقش کبود شانه‌ات از ضربه‌های در

بر شانهٔ شبان سیه نیست حک؟ که هست

مُردیم از فراق تو، دل با چه خوش کنیم؟

قبری که نیست از تو به جا؟ یا فدک که هست…

غلامرضا شکوهی

 

 ***************************

 

 شدی شهید که غربت عیار داشته باشد

مدینه بعد تو شب های تار داشته باشد

سه آیه ات حسن و زینب و حسین شد اما

نشد که آخر کوثر چهار داشته باشد

چهل نفر وسط کوچه آه فکر نکردند

علی به خانه زنی باردار داشته باشد

چهل نفر همه مست سقیفه اند و مولا

به یاری از چه کسی انتظار داشته باشد

گمان نمی کنم این سان که در شکسته به دیوار

به کوچه فاطمه راه فرار داشته باشد

شفاعتم نکنی در حضور مرگ خوشم که

به احترام تو قبرم فشار داشته باشد

نه در حدود مدینه ست نه به سینه نگردید

مگر که می شود این زن مزار داشته باشد

مهدی رحیمی

 

 ***************************

 

 آینه با آینه شد رو‌به‌روی

خوش بود آیینه‌ها را گفت‌و‌گوی

گرچه پنهان بود راز سینه‌ها

هیچ پنهان نیست از آیینه‌ها

منعکس در آینه، تصویر شد

بی‌نهایت، دردها تکثیر شد

بسته لب، از شرح سوز و سازها

چشم‌ها گفتند بر هم رازها

رازها گفتند با هم با نگاه

هر دو آیینه، مکدّر شد ز آه

گفت ای آیینۀ بشکسته‌ام

جز تو، در بر روی عالم بسته‌ام

ای بهشت آرزوهای علی

ای دو چشمت دین و دنیای علی…

شام غم را پرتوِ اُمّیدِ من

کوکب من، ماه من، خورشید من!

ای نچیده گل زِ رویت آفتاب

وی ندیده شب، شبِ مویت به خواب

در دل هر ذرّه، نور مِهر تو

مِهر هم، سایه‌نشینِ چهر تو

یک نگاهت بِه ز صد خُلد بَرین

نی، که یک ایمای تو خُلدآفرین!

*****

خانۀ ما گرچه از خِشت است و گِل

خشت روی خشت نَه، دل روی دل

آستانش، آسمانِ آسمان

سقف، بالاتر ز بام کهکشان

پایۀ دیوار آن، بر طاق عرش

وز پَرِ خود عرشیان آورده فرش

خاک آن را، شُسته آب سلسبیل

گَرد آن را رُفته، بال جبرئیل

ناودان‌ریزش، بِه از ماءِ مَعین

بوریایش، گیسوانِ حور عین

روشنی زین خانه دارد، نور هم

روزَنَش، بُرده سبق از طور هم

کی به سینا پای، موسی می‌گذاشت

گر سُراغِ خِشتی از این خانه داشت

«لَنْ تَرانی» بوده زین سینا جدای

رفته از این خانه، هر کس تا خدای…

هر تنی جان و، ز جان جانانه‌تر

هر گُهر از آن گُهر، دُردانه‌تر

دخترانت بانوان مریمند

هر دو در عِزّت عَلم در عالمند

تا تو هستی قبلۀ کاشانه‌ام

کعبه می‌گردد به گِرد خانه‌ام

*****

آنچه در این خانه خود را می‌نُمود

عشق بود و عشق بود و عشق بود

رو بدین سو دارد از هر سو، بهشت

تا بگیرد از تو رنگ و بو بهشت

خانۀ ما گُلبنِ صدق و صفاست

فاش ‌گویم خانۀ عشق خداست

نورها از پرتو روبند توست

آفتاب خانه‌ام لبخند توست

عین و شین و قاف، بی تو عشق نیست

غیر تو معنای این سه حرف، کیست؟

*****

ما غریبیم و شناسای هَمیم

دولت بیدار و رؤیای همیم

چون دو مصرع، روبرو با هم شدیم

شاه‌بیت شعر عشق و غم شدیم…

ای تبسّم، آرزومند لَبَت

ای سحر، مست از مناجات شَبَت…

گو بگردانند روی از من همه

دوست تا زهراست، گو دشمن همه!

گو به آن، کز تیغ من در واهمه‌ست

ذوالفقارم جوهرش از فاطمه‌ست

با چه جُرأت در دلت غم پا بهشت

کوثر من نیست جای غم، بهشت

آسمانِ چشمِ تو تا اَبری است

کاسۀ صبرم پُر از بی‌صبری است

نَفْسِ هستی زندۀ انفاس توست

چَرخشِ نُه‌چرخ، با دستاس توست

شد دل دستاس هم پابستِ تو

مفتخر از بوسه‌ها بر دستِ تو

جانمازت، ای بهشت خانه‌ام،

بُرده دل از خشت خشت خانه‌ام

از جلالت، مَحوِ تو ختم رسل

وز جمالت عقل کُل شد، عشق کل

آن که بر فرق رسولان تاج بود

پُشتْ‌گرم از تو شب معراج بود

گفت ای از تو، وجود مُمکنات

نی عزیز من! عزیز کائنات

ای تو را دست خدا در آستین

مرکز هستی، مشو خانه‌نشین

خیز و با داغت چو لاله خو مگیر

در بغل همچون جَنین، زانو مگیر

خیز، ای حق‌ جوشن و زهرا‌ زِره

مانده بر دست تو چشم هر گِرِه

از چه رو در خانۀ محنت‌زده

مانده‌ای چون مردم تهمت‌زده

غم مَبادَت ای سلام بی‌جواب

نیست در خفّاش، مِهرِ آفتاب

آتش باطل همه افروختند

بیشتر از در، دل حق سوختند

*****

آدمی در صورت و، شیطان‌سرشت،

دوزخی افروخت، بر باغ بهشت…

شعله‌ها تا دامن ناهید رفت

دودِ در، در دیدۀ خورشید رفت…

بین دود و آتش و دیوار و در

بهر طفلم کردم احساس خطر

هرچه نیرو داشتم بردم به کار

تا نبیند غنچه‌ام آسیب خار…

تا که باطل با حقیقت در فِتاد

آیه‌ای از سورهٔ کوثر فتاد

لیک بر من هر قَدَر بیداد رفت

چون تو را دیدم همه از یاد رفت…

*****

یافتم میقات من پشت دَر است

حفظ «رَبُّ ‌الْبَیت» از حج برتر است

رَمی شیطان کردم از اَمرِ جلیل

تا بگیرم کعبه از اصحاب فیل

بسته بودم پشت در، اِحرام خود

رَهسپَر کردم به مسجد، گام خود

سعی کردم تا نماند فاصله

از صفا تا مَروِه کردم هَروَله

گفتم او شمع است و من پَروانه‌ام

برنگردم بی علی در خانه‌ام

حجّ من، رخسار حیدر دیدن است

طوف من، دور علی گردیدن است

آن قَدَر ای قبلۀ بیت‌الحرام

دُورِ تو گشتم که شد حَجّم، تمام

*****

گفت ای هستی من از هستِ تو

باعثِ برپایی من دستِ تو

نیست غم، گر خلق با من دشمن است

تا تویی با من، دو عالم با من است

وی به نخل آرزویم شاخ و برگ

ای هوادار علی، تا پای مرگ

زآن‌همه ایثار، مَرهون توأم

ای سراپا عشق، ممنون توأم

دیدمت ای کوکب اقبال من

بود چشمت، باز هم دنبال من

نام خود را خصم داغ ننگ زد

دید با خود شیشه داری، سنگ زد

ای صدف، آن گوهر یکدانه کو؟

علی انسانی

 

 

***************************

 

 

توان واژه کجا و مدیح گفتن او؟

قلم قناری گنگی ست در سرودن او

کشاندنش به صحارّی شعر ممکن نیست

کمیت معجزه لنگ است پیش توسن او

چه دختری، که پدر پشت بوسه‌ها می‌دید

کلید گلشن فردوس را به گردن او

چه همسری، که برای علی به حظّ حضور

طلوع باور معراج داشت دیدن او

چه مادری، که به تفسیر درس عاشورا

حریم مدرسه‌ی کربلاست دامن او

بمیرم آن همه احساس بی تعلق را

که بار پیرهنی را نمی‌کشد تن او

دمی که فاطمه تسبیح گریه بردارد

پیامی می‌چکد از چلچراغ شیون او

از آن ز دیده‌ی ما در حجاب خواهد ماند

که چشم را نزند آفتاب مدفن او

غلامرضا شکوهی

 

 ***************************

  سال‌ها پیش در این شهر، درختی بودم

یادگار کهن از دورۀ سختی بودم

هرگز از همهمۀ باد نمی‌لرزیدم

سایه‌پرودِ چه اقبال و چه بختی بودم

به برومندیِ من بود درختی کم‌تر

رشد می‌کردم و می‌شد تنه‌ام محکم‌تر

من به آیندۀ خود روشن و خوش‌بین بودم

باغ را آینه‌ای سبز به‌آیین بودم

روزها تشنۀ هم‌صحبتیِ با خورشید

همه‌شب هم‌نفسِ زهره و پروین بودم

ریشه در قلب زمین داشتم و سر به فلک

برگ‌هایم گلِ تسبیح به لب، مثل ملَک

…ناگهان پیک خزان آمد و باد سردی

باغ شد صحنۀ طوفان بیابان‌گردی

در همان حال که احساس خطر می‌کردم،

نرم و آهسته ولی با تبر آمد مردی

تا به خود آمدم، از ریشه جدا کرد مرا

ضربه‌هایش متوجّه به خدا کرد مرا

حالتی رفت که صد بار خدایا کردم

از خدا عاقبت خیر تمنّا کردم

گر چه از زخمِ تبر روی زمین افتادم

آسمان‌سِیر شدم، مرتبه پیدا کردم

از من سوخته‌دل بال و پری ساخته شد

کم‌کم از چوب من، آن‌روز دری ساخته شد

تا نگهبان سراپردۀ ماهم کردند،

هر چه «در» بود در آن کوچه، نگاهم کردند

از همان روز که سیمای علی را دیدم

همه‌شب تا به سحر چشم به‌راهم کردند

مثل خود تشنۀ سیراب نمی‌دیدم من

این سعادت را در خواب نمی‌دیدم من

بارها شاهد رُخسار پیمبر بودم

مَحرم روز و شبِ ساقی کوثر بودم

تا علی پنجه به این حلقۀ در می‌افکند

به‌خدا از همهٔ پنجره‌ها سر بودم

دست‌های دو جگر‌گوشه که نازم می‌کرد،

غرق در زمزمه و راز و نیازم می‌کرد

به سرافرازی من نیست دری روی زمین

متبرّک شدم از بال و پر روح‌الامین

سایۀ وحی و نبوت به سرم بوده مدام

به‌خدا عاقبت خیر، همین است همین

هر زمانی که روی پاشنه می‌چرخیدم

جلوۀ روشنی از نور خدا می‌دیدم

از کنار در، اگر  فاطمه می‌کرد عبور

موج می‌زد به دلم آینه در آینه، نور

سبزپوشان فلَک، پشت سرش می‌گفتند

«قل هو‌الله احد»، چشم بد از روی تو دور

سورۀ کوثری و جلوۀ طاها داری

«آن چه خوبان همه دارند، تو تنها داری»

دیدم از روزنِ در، جلوۀ احساسش را

دست پرآبله و گردش دستاسش را

دیده‌ام در چمن سبز ولایت، هرروز

عطر اَنفاس بهشتی و گل یاسش را

زیر آن سقف گِلین، عرش فرود آمده بود

روح، همراه ملائک به درود آمده بود

هر گرفتار غمی، ‌حلقه بر این در می‌زد

هر که از پای می‌افتاد به من سر می‌زد

آیۀ روشن تطهیر در این کوچه، مدام

شانه در شانۀ جبریلِ امین پر می‌زد

یک طرف شاهد نجوای یتیمان بودم

یک طرف محو شکوفایی ایمان بودم

من ندانستم از اوّل، که خطر در راه ‌است

عمر این دل‌خوشی زودگذر کوتاه ‌است

دارد این روز مبارک، شب هجران در پی

شب تنهایی ریحان رسول‌الله ‌است

مانده بودم که چرا آینه را آه گرفت؟

یا پس از هجرت خورشید، چرا ماه گرفت؟

رفت پیغمبر و دیدم که ورق برگشته

مانده از باغ نبوت، گلِ پرپر‌گشته

مَهبط وحی جدا گرید و، جبریل جدا

مسجد و منبر و محراب و حرم، سرگشته

هست در آینۀ باغ خزان‌دیده، ملال

نیست هنگام اذان، صوت دل‌انگیز بلال

همه حیرت‌زده، افروختنم را دیدند

دیده بر صحن حرم دوختنم را دیدند

بی‌وفایان همه، آن‌روز تماشا کردند

از خدا بی‌خبران سوختنم را دیدند

سوختم تا مگر از آتش بیداد و حسد،

چشم‌زخمی ‌به جگر گوشۀ یاسین نرسد

هیچ آتش به جهان این همه جان‌سوز نشد

شعله این‌قدر، فراگیر و جهان‌سوز نشد

جگرم سوخت، ولی در عجبم از شهری،

که دل‌افسرده از این داغ توان‌سوز نشد

آه از این شعله که خاموش نگردد هرگز

داغ این باغ، فراموش نگردد هرگز

سوخت در آتشِ بیداد رگ و ریشه و پوست

پشت در این علی است و همۀ هستی اوست

یادم از غفلت خویش آمد و با خود گفتم

حیف آن روز به نجّار نگفتم، ای دوست:

تو که در قامت من صبر و رضا را دیدی،

بر سر و سینه من میخ چرا کوبیدی؟

همه رفتند و به جا ماند درِ سوخته‌ای

دفتری خاطره از آتشِ افروخته‌ای

سال‌ها طی شد از آن واقعۀ تلخ و، هنوز

هست در کوچه ما چشمِ به در دوخته‌ای

تا بگویند در این خانه کسی می‌آید

«مژده، ای دل که مسیحا نفسی می‌آید»

محمدجواد غفورزاده

 

 

***************************

 

 

ساز غم گر ترانه‌‏ای می‌داشت

آتش دل، زبانه‌‏ای می‌داشت

کاش مرغ غریب این گلشن

الفتی با ترانه‌‏ای می‌داشت

سال‌ها با تو بود همسایه

اگر انصاف، خانه‏ای می‏‌داشت

با تو عمری هم‌آشیان می‌شد

حق، اگر آشیانه‌‏ای می‌داشت

آستان تو بود یازهرا

گر ادب، آستانه‏ای می‏‌داشت

در زمان تو زندگی می‌کرد

گر صداقت، زمانه‌‏ای می‌داشت

گر که میزانِ حق زبان تو بود

این ترازو زبانه‌‏ای می‌داشت

گر مزار تو بی‌‏نشانه نبود

بی‌نشانی نشانه‌‏ای می‌داشت…

شب اگر داشت دیده، در غم او

گریه‏‌های شبانه‏ای می‌داشت

گر غمش بحر بی‌کرانه نبود

غم و ماتم کرانه‌‏ای می‌داشت

بهر قتلش به جز دفاع علی

کاش دشمن بهانه‌‏ای می‌داشت

به سر و روی دشمنش می‌زد

شرم اگر، تازیانه‏ای می‌داشت

شانه می‌‏کرد زلف زینب را

او اگر دست و شانه‏ای می‏داشت

قصه را تازیانه می‌داند

در و دیوار خانه می‌داند

آتش کینه چون زبانه کشید

کار زهرا به تازیانه کشید

دشمن دل‌سیه، به رنگ کبود

نقش بی‌مهری زمانه کشید

آتش خشم خانمان‌سوزش

پای صد شعله را به خانه کشید

در میانش گرفت شعلۀ‏ کین

پای حق را چو در میانه کشید

همچو شمعی که بی‏‌امان سوزد

شعله از جان او زبانه کشید…

قامتش حالت کمانی یافت

بس‌که بار محن به شانه کشید

سبحه، مشق سرشک او می‌‏کرد

بس‌که نقش هزار دانه کشید

بر رخ این حقیقت معصوم

نتوان پردۀ‏ فسانه کشید

قصه را تازیانه می‏ داند

در و دیوار خانه می‌داند

گل خزان شد، صفای او باقی‌ست

رنگ و بوی وفای او باقی‌ست

رفت زهرا، ولی به گوش علی

نالۀ‏ «ای خدای» او باقی‌ست!

یاعلی گفت و گفت، تا جان داد

این خدایی ندای او باقی‌ست

در دل ما که کربلای غم‏ است

نینوایی نوای او باقی‌ست

بر لب او که خاتم وحی‏ است

نقش یا مرتضای او باقی‌ست

زیر این نُه رواق گنبد چرخ

نالۀ او، صدای او، باقی‌ست

گرچه دستش ز دست رفته، ولی

لطف مشکل‌گشای او باقی‌ست

گاه پا می‏‌نهد به خانۀ‏ دل

در دلم جای پای او باقی‌ست

اوفتاده علی ز پا چه کند؟

نیم‌جانی برای او باقی‌ست

قصه را تازیانه می‏ داند

در و دیوار خانه می‌داند

به دعا دست خود که برمی‌داشت

بذر آمین در آسمان می‌کاشت

به تماشا، مَلَک نمازش را

نردبانی ز نور می‏پنداشت

چه نمازی؟ که تا به قبّۀ‏ عرش

بُرد او را و نردبان برداشت!

پرچم دین ز بام کعبه گرفت،

بُرد و بر بام آسمان افراشت

بس که کاهیده بود، شب او را

شبحی ناشناس می‌انگاشت

خصم بیدادگر ز جور و ستم،

هیچ در حقّ او فرونگذاشت!

تا نینداختش به بستر مرگ

دست از جان او مگر برداشت؟

قصه را تازیانه می‌داند

در و دیوار خانه می‌داند

سخن از درد و صحبت از آه است

قصۀ درد او چه جان‌کاه است

راه حق، جز طریق فاطمه نیست

هر که زین ره نرفت، گمراه است…

در مسیری که عشق می‌‌تازد

تا به مقصود، یک‌قدم راه است

با غم تو، دلی که بیعت کرد

تا ابد در مسیرِ الله است

در بهاران، خزان این گل بود

عمر گل‌ها همیشه کوتاه است

این که بر لب رسیده، جان علی‌ست

دل گمان می‌کند هنوز، آه است

خون شد، از سینۀ ‏تو بیرون ریخت

حق ز حال دل تو آگاه است

هر که آمد، به نیمۀ ره ماند

غم فقط با دل تو همراه است

آن که بعد از کبودی رخ تو

با خسوف، آشتی کند، ماه است

قصه را تازیانه می‌داند

در و دیوار خانه می‌داند…

رفتی و زینب تو می‌مانَد

خط تو، مکتب تو می‌مانَد

بر کف زینب، این زبان علی

رشتۀ مطلب تو می‌مانَد

تا حسینی و کربلایی هست

قصۀ زینب تو می‌مانَد

از علی دم زدی و، نام علی

تا ابد بر لب تو می‌مانَد

تا ابد در صوامع ملکوت

نالۀ‏ یا رب تو می‌مانَد

هم نماز نشستۀ تو به روز

هم نماز شب تو می‌مانَد…

در سپهر شهامت و ایثار

پرتو کوکب تو می‌مانَد

خون تو پشتوانۀ‏ دین ‏است

تا ابد مذهب تو می‌مانَد…

قصه را تازیانه می‌داند

در و دیوار خانه می‌داند

بی تو ای یار مهربان علی!

شعله سر می‌کشد ز جان علی

بی تو ای قهرمان قصۀ‏ عشق،

ناتمام است داستان علی…

خطبۀ‏ ناتمام زهرا کرد

کار شمشیر خون‌فشان علی

خواست نفرین کند، که زهرا را

داد مولا قسم به جان علی-

-که ز قهر تو ماسِوا سوزد؛

صبر کن صبر، مهربان علی!

ذوالفقار برهنۀ سخنش

کرد کاری به دشمنان علی،

که دگر تا ابد به زنهارند

از دم تیغ جان‌ستان علی

با وجودی که قاسم رزق است

ساخت عمری به قرص نان علی

بعد او، خصم دون که می‌‏پنداشت

به سه نان می‌خرد سنان علی،

بود غافل که چون به سر آید

دورۀ صبر و امتحان علی

دشمنان را امان نخواهد داد

لحظه‌‏ای تیغ بی‌امان علی…

رفت زهرا و اشک از دنبال

وز پی او روان، روان علی…

درد دل را به چاه می‌گوید

رفته از دست، همزبان علی

آن شراری که سوخت زهرا را،

سوخت تا مغز استخوان علی

قصه را تازیانه می‌داند

در و دیوار خانه می‌داند

محمدعلی مجاهدی

 

 

***************************

 

 

اشکی بوَد مرا که به دنیا نمی‌دهم

این است گوهری که به دریا نمی‌دهم

گر لحظه‌ای وصال حبیبم شود نصیب

آن لحظه را به عمر گوارا نمی‌دهم

عمری بوَد که گوشه‌نشین محبتم

این گوشه را به وسعت دنیا نمی‌دهم

در سینه‌ام جمال علی نقش بسته است

این سینه را به سینۀ سَینا نمی‌دهم

تا زنده‌ام ز درگه او پا نمی‌کشم

دامان او ز دست تمنا نمی‌دهم

سرمایۀ محبت زهراست دین من

من دین خویش را به دو دنیا نمی‌دهم

گر مهر و ماه را به دو دستم نهد قضا

یک ذره از محبت زهرا نمی‌دهم

امروز بزم ماتم زهرا بهشت ماست

این نقد را به نسیۀ فردا نمی‌دهم

در سایۀ رضایم و همسایۀ رضا

این سایه را به سایۀ طوبی نمی‌دهم

سیدرضا مؤید

 

 

***************************

 

 

اشک غمت ستارۀ هفت آسمان، بلال!

در آسمان غربت مولا بمان! بلال!

داغ نماز بر دل محراب مانده است

انگار سال‌هاست نگفتی اذان، بلال!

بغض سکوت در گلویم پنجه می‌زند

جز غم کسی نمانده مرا همزبان، بلال!…

برخیز و سوگ‌نامۀ این فصلِ درد را

با حنجری به وسعت غم‌ها بخوان، بلال!

ای زخمِ شانه‌های نجابت! صبور باش

در التهاب کینۀ نامردمان، بلال!

تا سنگ کینه حرمت آیینه بشکند

شد دست ظلم و فاجعه هم‌داستان، بلال!…

زود است مثل مرغ مهاجر شکسته بال

یکباره پر بگیرم از این آشیان، بلال!

زود است تا در آینۀ غربت علی

جز نقش درد و داغ نبینی عیان، بلال!

زود است تا مدینه نبیند ز فاطمه

جز یک مزار گمشدۀ بی‌نشان، بلال!…

میراث صبر و زخم و شهادت به روزگار

ماند برای آل علی جاودان، بلال!

جعفر رسول زاده

 

 

***************************

 

 

دنیای با حضور تو دنیای دیگری‌ست

روز طلوع سبز تو فردای دیگری‌ست

بوی بهشت می‌وزد از کوچه‌باغ‌ها

خاک زمین بهاری گل‌های دیگری‌ست

گل‌های مریم از گل نرگس معطرند

عیسی اسیر نام مسیحای دیگری‌ست

دیگر زمان از این همه تکرار خسته است

تاریخ بی‌قرار قضایای دیگری‌ست

فردای بی‌تو باز شبی از سیاهی است

فردای با تو روز به معنای دیگری‌ست

با هر غروب جمعه دلم زار می‌زند

چشم انتظار جمعه‌ی زیبای دیگری‌ست

با یادت ای مسافر شب‌گریه‌ی بقیع

در جمکرانم و دل من جای دیگری‌ست

سیدمحمدجواد شرافت

 

 

***************************

 

 

از زبان امام حسن مجتبی علیه السلام:

خواستم یاری کنم اما در آن غوغا نشد

خواستم من هم بگیرم دست بابا را نشد

مادرم او را گرفت و تازیانه پشت هم،

هی فرود آمد، ولی دستان مادر وا نشد

دست مادر آخرش واشد، نمیگویم چطور

اینقدر گویم که زهرا دیگر آن زهرا نشد

من فقط میدانم آن روز و در آن کوچه، چه شد

من فقط دیدم، چرا افتاد مادر، پا نشد

حال و روزش فکر میکردم که بهتر میشود

هر چه ماندم منتظر، فردا وفرداها … نشد

هر چه گشتم کوچه را، فردا و فرداها … نبود

هر چه گشتم گوشواره آخرش پیدا نشد

من عصای پیری مادر شدم در کودکی

پیر هجده ساله، جز با تکیه بر من، پا نشد

آخرش خم شد به درگاه علی، ماه علی

آری، آن قامت به جز در پای یکتا، تا نشد

تا که مادر رفت، انگار از پدر چیزی نماند

در جهان هرگز امیری این قدر تنها نشد

پیش زینب بغضهایم در گلویم گیر کرد

خواستم زاری کنم، پیش حسین، اما نشد

چشم امید یتیمان! چشم را وا کن ببین

ناله هم سهم یتیمان تو از دنیا نشد

خون نشد پاک آخرش از برگ لاله، هر چقدر

ریخت بر دست علی آب روان، اسماء، نشد

قاسم صرافان

پایگاه اطلاع رسانی هیأت رزمندگان اسلام

بازدیدها: 673

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *