مادر و طفل
لالایی گفتم و خوابت نیامد
کسی در چشم بی تابت نیامد
لالایی گفتم و تابی نداری
چرا ای کودکم خوابی نداری
لالایی گفتم و خشکیده لب هات
به جان آتش زده این تاب و تب هات
لالایی گفتم و می سوزم از غم
که پژمرده شوی چون غنچه کم کم
لالایی گفتم و آبی ندارم
علی جان ، قلب شادابی ندارم
لالایی گفتم و آتش بگیرم
که باشد تشنه لب طفل صغیرم
لالایی گفتم و اصغر نخوابد
ز سوز تشنگی بر خود بتابد
لالایی گفتم و غرق عزایم
که من دل خسته مام کربلایم
لالایی گفتم و دیدم عَلَم را
خبر سازید سقّای حرم را
لالایی گفتم و طفلم حزین است
ز بی آبی لبانش آتشین است
لالایی گفتم و رنگش پریده
تو گویی جان به لبهایش رسیده
لالایی گفتم و شیری ندارم
به جز یک غنچه تصویری ندارم
………
مادر و گهواره خالی
لالایی گویم و اصغر ندارم
به خون خفته گلم ، باور ندارم
لالایی گویم و گهواره خالی ست
که قبر کوچکش در این حوالی ست
لالایی گویم و اصغر نیامد
به گهواره گل پرپر نیامد
لالایی گویم و می گریم از غم
شده از داغ اصغر قامتم خم
لالایی گویم و چشمم به راه است
دل بی تاب من لبریز آه است
لالایی گویم و لبریز داغم
نیامد غنجه ی خونین باغم
لالایی گویم و اشکم به ریزد
که دیگر کودک من بر نخیزد
لالایی گویم و غم می خراشد
که مادر باشد و طفلش نباشد
لالایی گویم و می سوزم اکنون
که طفلم شد گلویش غرقِ در خون
لالایی گویم و شد داغم افزون
نخورد آب و گلویش تر شد از خون
لالایی گویم و بین ناله ی من
به زیر خاک خفته لاله ی من
لالایی گویم و جانم به لب شد
ازین غم روز من مانند شب شد
لالایی گویم و غم می زند جوش
که شمع کوچکم گردیده خاموش
شاعر:حاج محمود تاری
—————————–
یاس حرم ز شاخه جدا از سه شعبه شد
کوچکترین شهید فدا از سه شعبه شد
بین گلو و تیر ، که سنخیتی نبود
تکخال عشق بود و دو تا از سه شعبه شد
شش ماه او تمام شد و در منای عشق
قربان سیدالشهداء از سه شعبه شد
وقتی پدر ز حنجر او تیر را کشید
زد دست و پا به خون و رها از سه شعبه شد
در پاسخ به شادی شرم آور عدو
در خیمه های تشنه عزا از سه شعبه شد
دیدی دلا به محشر کبرای کربلا
شور قیامتی که به پا از سه شعبه شد
آنجا که کاخ صبر و امیدش خراب شد
غمخانه ی رباب بنا از سه شعبه شد
(سید محمد میرهاشمی)
———————
با چه رو خیمه بَرَم این سرِ آویزان را
چه کنم مشکلِ این حنجر خون ریزان را
به سفیدیِ گلوی تو کسی رحم نکرد
رسمِ کوفی است بگیرند هدف، مهمان را
دست و پایی زدی و باز تبسّم کردی
پس خدا بوسه زند این دو لب خندان را
بوسه بر این سرِ پاشیده ز هم مشگل نیست
من چسان دفن کنم پاره ای از قرآن را
مشگل اینجاست که سر نیزه امانت ندهد
اهل غارت نکند رحم ، گُلِ پنهان را
من دهم با چه زبانی خبرت را به رباب
آب دادَست سه شعبه گلوی عطشان را
بعد از این است که بر سینۀ من جا داری
نزد مادر ببرم آهِ دِلِ سوزان را
گریه بر معجرِ عمّه نرود از یادت
وسط هلهله ها بدرقه کن یاران را
تا به محشر ز غبار غم تو گریه بپاست
ای عجب داغ تو کردَست بپا طوفان را
سند مستند کرب و بلا حنجر توست
بُرد مظلومیِ تو آبروی عدوان را
عید قربان من است و تو همان ذبحِ عظیم
و خدا مُهر قبولی زند این قربان را
(محمود ژولیده)
————————-
از شوق رود بود که دریا درست شد
تقصیر درد بود مداوا درست شد
عاشق به ذات خویش ندارد هویتی
یوسف که ناز کرد، زلیخا درست شد
بادی وزید و باز نقابش کنار رفت
گیسوش پیچ خورد و معما درست شد
باز این چه شورش است که عیسا درست کرد
باز این چه شورش است که یحیا درست شد
فطرس به شوق آمدنش بال و پر گرفت
از خاک پای یار مسیحا درست شد
بر خاک پای خویش خودش نیز سجده کرد
این گونه بود تربت اعلا درست شد
سر را به پای یار که انداخت، عاقبت
پایین پاش عرش معلا درست شد
از بس به سینه مهر علی پرورانده بود
روی دلش برای علی جا درست شد
دیدی رباب، محض علی اصغرت فقط
قبری به روی سینه ی آقا درست شد
(امیر عظیمی)
——————————-
مادر نه طفل تشنه خود را به باب داد
مهتاب را فلک به کف آفتاب داد
چون قحط آب، قحط وفا، قحط رحْم دید
چشمش به لعل خشک وی از اشک، آب داد
بر طفل و باب او چو جوابی نداد کس
یک تیر، هر دو را، به سه پهلو جواب داد
خون گلوی طفل نه، ایثار را ببین
آن گُل، نخورد آب و به گلچین گلاب داد
هم عندلیب سوخت و هم باغبان که خصم
آبی به گُل نداد، ولی گُل به آب داد
پرپر چو مرغ می زد و تا پر، نشسته تیر
اما به خنده باز تسلاّی باب داد
او خنده کرد و عالم از این خنده گریه کرد
نگرفت آب و آب به چشم سحاب داد
اصغر به لای لای ندارد نیاز و تیر
او را به خواب بُرد و به مَهد تُراب داد
(علی انسانی)
—————————-
بست بر روی سر عمامه پیغمبر را
رفت تا بلکه پشیمان بکند لشکر را
من به مهمانی تان سوی شما آمدهام
یادتان نیست نوشتید بیا؟ آمدهام
ننوشتید بیا کوه فراهم کردیم؟
پشت تو لشکر انبوه فراهم کردیم
ننوشتید زمین ها همه حاصلخیزند؟
باغ هامان همه دور از نفس پاییزند
ننوشتید که ما در دلمان غم داریم؟
در فراوانی این فصل تو را کم داریم
ننوشتید که هستیم تو را چشم به راه؟
نامه نامه لک لبیک ابا عبدالله
حرف هاتان همه از ریشه و بُن و باطل بود
چشمه هاتان همگی از ده بالا گِل بود
باز در آینه، کوفی صفتان رخ دادند
آیهها را همه با هلهله پاسخ دادند
نیست از چهره آیینه کسی شرمنده
که شکم ها همه از مال حرام آکنده
بیگمان در صدف خالیشان درّی نیست
بین این لشکر وامانده دگر حرّی نیست
بی وفایی به رگ و ریشه آن مردم بود
قیمت یوسف زهرا دو سه مَن گندم بود
آی مردم پسر فاطمه یاری میخواست
فقط از آن همه یک پاسخ آری میخواست
چه بگویم به شما هست زبانم قاصر
دشت لبریز شد از جمله هل من ناصر
در سکوتی که همه مُلک عدم را برداشت
ناگهان کودک شش ماهه علم را برداشت
همه دیدند که در دشت هماوردی نیست
غیر آن کودک گهواره نشین مردی نیست
آیه آیه رجز گریه تلاوت می کرد
با همان گریه خود غسل شهادت می کرد
گاه در معرکه آن کار دگر باید کرد
گریه برنده تر از تیغ عمل خواهد کرد
عمق این مرثیه را مشک و علم می دانند
داستان را همه اهل حرم می دانند
بعد عباس دگر آب سراب است سراب..
غیر آن اشک که در چشم رباب است رباب…
مرغِ در بین قفس این در و آن در میزد
هی از این خیمه به آن خیمه زنی سر می زد
آه بانو چه کسی حال تو را می فهمد؟
علی از فرط عطش سوخت، خدا می فهمد
می رسد ناله آن مادر عاشورایی
زیر لب زمزمه دارد: پسرم لالایی
کمی آرام که صحرا پر گرگ است علی
و خدای من و تو نیز بزرگ است علی
کودک من به سلامت سفرت، آهسته
میروی زیر عبای پدرت آهسته
پسرم می روی آرام و پر از واهمهام
بیشتر دل نگران پسر فاطمه ام
پسرم شادی این قوم فراهم نشود
تاری از موی حسین بن علی کم نشود
تیر حس کردی اگر سوی پدر میآید
کار از دست تو از حلق تو بر میآید
خطری بود اگر، چاره خودت پیدا کن
قد بکش حنجرهات را سپر بابا کن
(سید حمیدرضا برقعی)
——————————–
در بین آب طفلی از قحط آب می سوخت
از هُرم تشنگی اش حتّی سراب می سوخت
خوابید، لیک آن روز با چشم باز خوابید
می بست اگر که پلکش پرهای خواب می سوخت
وجه تشابهی بود در حال طفل و خورشید
هم شیرخواره می سوخت هم آفتاب می سوخت
یک سوی اسب سیراب، یک سوی طفل تشنه
در آن میانه دیدم قلب رباب می سوخت
آیات شوم شیطان، دیدند بین میدان
بر رحل دست بابا قرآن ناب می سوخت
خون گلوی او داد آبی به نخل خوبی
او آب داد ورنه از بُن ثواب می سوخت
(محسن عرب خالقی)
———————————–
قحط آب است و صدف از رنگ گوهر شد خجل
هم ز مادر، طفل و هم از طفل، مادر شد خجل
کافرى از بس که زان مسلم نمایان دید، دین
سر به پیش افکند و در پیش پیمبر شد خجل
هاجرى زمزم پدید آورد و طفلش تشنه بود
سعى بى حاصل شد و زمزم ز هاجر شد خجل
با عمو مى گفت طفل تشنه کام خود ولیک
سر فرازم کن رباب از روى اصغر شد خجل
مشک خالى و دلى پر از امید آورده بود
و ز رخ بى آب و رنگش آب آور شد خجل
سخت، سقا بهر آب و آبرو کوشید لیک
عاقبت کوشش، ز سعى آن فلک فر، شد خجل
مایه آن پایه همت، گشت نومیدى ز آب
و ز لب خشکیدۀ او، دیده تر، شد خجل
کام پور ساقی کوثر نشد تر از فرات
وز رخ ساقی کوثر، حوض کوثر شد خجل
زان طرف، عباس از طفلان خجل، زین سو، حسین
آمد و دید آن فتوت، از برادر شد خجل
خواست، برخیزد به پا بهر ادب، دستى نبود
و آن قیامت قامت، از خاتون محشر شد خجل
ریزش اشکت کند (انسانیا) این سان سخن
بى سخن زین درفشانى دُر و گوهر شد خجل
(علی انسانی)
——————————-
ای اهل عزا اجر شما با علی اصغر
مهمان حسینیم بگو یا علی اصغر
این کودک شش ماهه گل باغ رباب است
پر پر شده در گلشن زهرا علی اصغر
هر کس که به گهواره ی دل جا دهد او را
او را بدهد در حرمش جا علی اصغر
ای سینه رنان دامن شش ماهه بگیرید
چون کرده به هر درد مداوا علی اصغر
طفلش مشماری که بود باب الحوائج
پرونده ما را کند امضاء علی اصغر
احرام عزا بند که با ناله بگوییم
لالا پسر فاطمه لالا علی اصغر
بر مجلس یاران حسین سر زند از لطف
همراه عمو گیرد اگر پا علی اصغر
(ولی الله کلامی)
——————————–
در تنگنای حادثه بر لب نوا گرفت
از بی قراریاش دل هر آشنا گرفت
با شوق پر کشیدن از این خاک بی فروغ
در بین گاهواره قنوت دعا گرفت
اعلام کرد تشنهی صبح شهادت است
آنقدر ناله زد که گلوی صدا گرفت
آنقدر اشک ریخت که خورشید تیره شد
از شرم چشم غرق به خونش، هوا گرفت
در آخرین وداع غریبانه اش پدر
او را به روی دست برای خدا گرفت
ناگاه یک سه شعبه سراسیمه سر رسید
ناباورانه فرصت یک بوسه را گرفت
تا عرش رفت مرثیهی سرخ حنجرش
جبریل روضه خواند و خدا هم عزا گرفت
از شرم چشم های پر از حسرت رباب
قنداقه را امام به زیر عبا گرفت
شاعر نوشت از کرم دست کوچکش
آخر از او حوالهی یک کربلا گرفت
(یوسف رحیمی)
—————————
ذبیح من که زخمت به خون بخشیده زیبایی
دهان خشک و چشم نیم بازت گشته دریایی
منم خورشید و تو همچون ستاره بر سر دوشم
رخت گردیده چون ماه بنی هاشم تماشایی
تبسم های تو دل برده از عباس و از اکبر
تلظی های تو داده حرم را شغل سقایی
به قد کوچک و سن کمت نازم که تا محشر
دهد زخم گلویت آب بر گل های زهرایی
تو دیشب تا سحر بیدار بودی و در اطرافت
صدای العطش گردیده بود آوای لالایی
تبسم کن که می بینم سر ببریده ات با من
چهل منزل کند بالای نیزه راه پیمایی
تمام تشنگان را بود بر لب حرفِ آب اما
تو بهر آب گفتن هم نبودت هیچ یارایی
زبس زیبا شدی برروی دستم دم به دم ازمن
گلویت دل ربایی می کند، رویت دل آرایی
به روی دست من ذبح تو بر من سخت اما
تو با لبخند خونینت به من دادی شکیبایی
اگر چه دم به دم رفتم زمیدان کشته آوردم
تو تا بودی مرا در دل نبود احساس تنهایی
(غلامرضا سازگار)
—————————————-
ای تو زیبا غنچۀ بستان من
چشم خود وا کن، گل عطشان من
باز کن چشمان ناز خویش را
دور کن از خیمه ها تشویش را
عازم دیدار پیغمبر شدی
تو در آغوشم ـ علی ـ پرپر شدی
تو در آغوشم چه زیبا خفته ای
با نگاه خود، به بابا گفته ای:
ای پدر ای کاش سربازت شوم
کودکم ای کاش جانبازت شوم
ای پدر ای کاش چون قاسم شوم
سوی درگاه خدا عازم شوم
کاش مانند عموی با وفا
پیش پای تو کنم جانم فدا
کاش مثل اکبرت عاشق شوم
بهر دیدار خدا لایق شوم”
ای گل سرخ و سپید من، علی
طفل شش ماهه، شهید من، علی
ای چراغ خیمه هایم روی تو
ای تمام چشم هامان، سوی تو
ای گواه غربت اهل حرم
اصغرم ای اصغرم ای اصغرم
ای که طفل پاک و معصومی، علی
مثل جد خویش مظلومی، علی
ای طلوع عشق، در سیمای تو
ای قرار من، رخ زیبای تو
ای بهار من چرا پژمرده ای؟
طاقت و صبر از دل من برده ای
پیش چشمم ای گل زیبای من
تیر بر حلقت زدند ای وای من
بر گلویت تیر کین، پرتاب شد
چشم های خسته ات در خواب شد
شد تو را گهواره آغوش پدر
کی شود داغت فراموش پدر؟
کی چنین تشنه گلی پرپر شود؟
حنجری از تیرِ کینه تر شود؟
کی چنین بوده کنار رود آب؟
کودک شش ماهه ای در التهاب…
(سیدحبیب حبیب پور)
بازدیدها: 9478