رسیده بودم پشت دروازه های خرمشهر. آتشباری عراقی ها نفس راننده های آمبولانس را بریده بود. به همین دلیل بچه های پست امداد به من سپردنش و تویوتای فرماندهی شد آمبولانس.
لباسش خونی بود ، ولی آنقدر رمق داشت که با پای خودش سوار شود و بغل دستم بنشیند.
سلام کرد و روی صندلی کمی جابه جا شد. کف دستش را چسبانده بود روی شکمش و فشار می داد. از لابه لای انگشتانش ،چکه چکه خون بیرون می ریخت. گاز ماشین را گرفتم. گفتم چی خوردی؟
ناله زد: گلوله…
و چنان گفت گلوله که انگار همان لحظه گلوله ای خورد توی شکمش.
بیشتر گاز دادم.
گفتم:«چیزی نیست اخوی.»و نگاهم افتاد به قیافه ی معصومش. کپی پسرم علی بود.
گفتم: «اون جلو تر کنار کارون یه اورژانس هست. می برمت اونجا.»
نگاهم کرد، مثل گل باز شد. دلم گرم شد. چشمانش چشمان علی بود؛درشت و روشن. سه، چهار سال دیگر علی قد و قواره ی او را پیدا می کرد . پیچ رادیو را باز کردم. خنکای اذان ظهر جاری شد توی کابین دم کرده ی تو یوتا.
حاج همت بیسیم زده بود که آب دستت هست فوری بزار زمین و بیا ستاد. و حالا پنجه ی پوتینم افتاده بود روی گلوله ی پدال گاز و ولش نمی کرد.
نمی دانستم که هول اورا میزدم یا عجله داشتم پسرک را زود تر به بیمارستان برسانم.
گفتم: «دلاور اسمت چیه؟»
جوابی نداد.
چشمم به جاده بود. فرمان را تند تند این طرف و آن طرف می کردم. رگبار خمپاره ها جاده را چاک چاک کرده بود. پسرک چیزی را زیر لب زمزمه می کرد. نماز می خواند. سلام که داد، گفتم: «می رسیدی اورژانس، پانسمانت می کردند بعد…!»
آب دهانش را فرو برد .
معلوم نیست دیگه فرصتی باشه.
و ادامه داد:
آقامون حتی روز عاشورا هم نمازشو اول وقت خوند. توی اورژانس سپردمش به نیرو های بهداری؛ انگار علی را به آنها می سپردم. خیلی سفارش کردم.
از حاج همت که خداحافظی کردم، آفتاب افتاده بود به سراشیبی غروب. برگشتم به جبهه ی کارون. نزدیک اورژانس توی دلم افتاد که سری به پسرک بزنم. پیچیدم توی محوطه. پیاده شدم. مقابل در اورژانس، آمبولانسی پارک کرده بود . کسی را با برانکار می آوردند پارچه ی سفیدی رویش کشیده بودند. بی اختیار جلو رفتم . پارچه را از روی صورتش کنار زدم. پسرک آرام خوابیده بود . اسمش را نمی دانستم و اینکه اهل کجا بود. اما می دانم که بنده ی خدا بود و اهل نماز.
منبع : تا شهدا
بازدیدها: 20