اى بسته بر زیارت قدّ تو قامت، آب
شرمنده محبّت تو تا قیامت، آب
افتاد سایهاى ز سمند تو در فرات
پیچید و رنگ باخت ز شور شهامت، آب
دستت به موج، داغ حباب طلب گذاشت
اوج گذشت دید و کمال کرامت، آب
بر دفتر زلالىِ شط خطّ «لا» نوشت
لعلى که خورده بود ز جام امامت آب
لب، تر نکردى از ادب اى روح تشنگى!
آموخت درس عاشقى و استقامت، آب
ترجیع درد را، ز گریزى که از تو داشت
سر مىزند هنوز به سنگ ندامت، آب…
سوگ تو را، ز صخره چکد قطره قطره، رود
زین بیشتر سزاست به اشک غرامت آب
از ساغر سقایت فضلت قلم چشید
گسترد تا حریم تعزّل زعامت، آب
زینب، حسین را به گل سرخ خون شناخت
بر تربت تو بود نشان و علامت: آب!
از جوهر شفاعت تیغت بعید نیست
گر بگذرد ز آتش دوزخ سلامت، آب
آمد به آستان تو گریان و عذرخواه
با عزم پاىبوسى و قصد اقامت، آب
مىخوانمت به نام ابوالفضل و، شوق را
در دیدگان منتظرم بسته قامت، آب
خسرو احتشامی
از کتاب: کاروان شعر عاشورا
………………
بر لب آبم و از داغ لبت میمیرم
هر دم از غصه جانسوز تو آتش گیرم
مادرم داد به من درس وفاداری را
عشق شیرین تو آمیخته شد با شیرم
بوته عشق تو کردهست مرا چون زرِ ناب
دیگر این آتش غمها ندهد تغییرم…
تا که مأمور شدم علقمه را فتح کنم
آیت قهر بیان شد، ز لب شمشیرم
سایه پرچم تو کرد سرافراز مرا
عشق تو کرد عطا، دولتِ عالمگیرم
کربلا کعبه عشق است و منم در احرام
شد در این قبله عشاق دو تا تقصیرم
دست من خورد به آبی که نصیب تو نشد
چشم من داد از آن آبِ روان، تصویرم
باید این دیده و این دست دهم قربانی
تا که تکمیل شود، حجّ من و تقدیرم
زین جهت دست به پای تو فشاندم بر خاک
تا کنم دیده فدا، چشم به راه تیرم
ای قد و قامت تو معنی «قدقامت» من
ای که الهام عبادت ز وجودت گیرم
وصل شد حال قیامم ز عمودی به سجود
بیرکوع است نماز من و این تکبیرم
بدنم را به سوی خیمه اصغر مبرید
که خجالت زده زآن تشنهلب بیشیرم
تا کند مدح ابوالفضل، امام سجّاد
نارسا هست «حسان»! شعر من و تقریرم
حبیب الله چایچیان
از کتاب: جرس فریاد می دارد
………………..
بر عهد خود ز روی محبت، وفا نکرد
تا سینه را نشانه تیر بلا نکرد
تا دست رد به سینه بیگانگان نزد
خود را مقیم درگه آن آشنا نکرد
تا هر دو دست را به ره حق ز کف نداد
در کوی عشق، خیمه دولت به پا نکرد
تا از صفای دل نگذشت از صفای آب
خود را مدام، قبله اهل صفا نکرد…
در کارزار عشق، چو عباس نامدار
جان را کسی فدای شه کربلا نکرد
تا داشت جان، ز جانب مقصد نتافت رخ
تا دست داشت، دامن همت رها نکرد
در راه دوست از سر کون و مکان گذشت
وز بذل جان خویش در این ره، اِبا نکرد
خالی نگشت کشور «الا» ز خیل کفر
تا دفع خصم دوست، به شمشیر «لا» نکرد
از پشت زین به روی زمین تا نیوفتاد
از روی غم، برادر خود را صدا نکرد
ره را به خصم با تن بیدست بست، لیک
لب را به آه و ناله و افسوس، وا نکرد
دل سوخت زین اَلم که به میدان کارزار
دشمن هرآنچه تیر به او زد خطا نکرد
امالبنین که مظهر صبر و شکیب بود
غیر از فراق، قامت او را دو تا نکرد
«پروانه»ام به گرد رخ دوست زآنکه دوست
لطفی که کرد در حق مس، کیمیا نکرد
محمدعلی مجاهدی
از کتاب: ایستاده باید مرد
………………..
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
دستش ز دست رفت و به دندان گرفت مشک
کاخِ بلند همّت خود را فرو نریخت
چون مهر، خفت در دل خون شفق و لیک
اشکی به پیش دشمن خفّاشخو نریخت
غیرت نگر که آب به کف کرد و همتش
اما به جام کام، می از این سبو نریخت
چون رشته امید بریدش ز آب، گفت:
خاکی چو من کسی به سر آرزو نریخت
اکبر دخیلی
از کتاب: دست و دریا
…………………
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
میرفت فرات از عطش عشق بمیرد
بخشید نگاه تو به خونش جریانها…
مشک تو که افتاد دلِ حادثه لرزید
خاک همه عالم به سر تیر و کمانها
این گوشه عمو آب شد، آن گوشه سکینه
این بیت چه باید بکند در غم آنها
ای هر چه اماننامه! ببینید و بسوزید!
این دستِ ردِ اوست بر اینگونه امانها
محمدرضا سلیمی
از کتاب: خون تو پایان نداشت
…………….
جوابِ رد دادی، خاندان مادریات را
که آشکار کنی، غیرت برادریات را
عمو تو باشی و اهل حرم جواب نگیرند؟
فرات منتظر است اقتدار حیدریات را…
اگر چه کینه آن قوم، خون پاک تو را ریخت
زبان گشود عرب، قصه دلاوریات را
چنان حسین ز پاکان هاشمیست نژادت
اگر قبول نکردی، دمی برابریات را
تو ماه، ماه بنیهاشمی که دختر خورشید
همان نخست، پذیرفته بود مادریات را
مهدی فرجی
از کتاب: جرس فریاد می دارد
……………….
به یاد دست قلم، تا بَرَم به دفتر، دست
به عرض عشق و ارادت، شوم قلم در دست
به طبع گفتم از این دست، دستها بنویس
که دست بهتر از این دست، حق نیاوردهست
بزن درون دوات این قلم به نیّتِ غسل
که با طهارت گویم از آن «مطهّر دست»
ببین ظهور «یَدُ الله فَوقَ اَیدیهِم»
که حیدر است به حق دست و او به حیدر، دست
بریده دستِ اماننامهآوران بادا
که پای دادن جان، داده با برادر، دست
چه غم که زخم ببارد، اُحد شود تکرار؟
که برنداشت دمی حیدر از پیمبر، دست
دمی ز یاد گل یاس تشنه، غافل نیست
که روی آب کند قابِ عکسِ اصغر، دست
رسیده بود مگر هُرم تشنگی به فرات؟
که دید آب چو آتش شدهست و مِجمَر، دست
عبث نبود لبِ خشک، تر نکرد از آب
نخورد آب که یابد به آب کوثر، دست
نوشت: عشق، فتوت، ادب، عطش، ایثار
قلم به دست، علم بود وگشت دفتر، دست
ببین به غیرت و همت، وفا، علمداری
که دست شد قلم از تن ولی علم در دست
چو تیر خورد به مشک، آبروی دریا ریخت
که یک حرم پی یک مشک بود یکسر دست
مطیع امر ولی هر که میشود ز ادب
به روی چشم گذارد به امر رهبر، دست
بهراستی که نیاورده خَم به ابرویش
هر آنچه تیغ، فزون گشته و فزونتر دست
ز جام عشق، چنان گشت و سر ز پا نشناخت
که بهر دستفشانی، نداشت دیگر دست
«چگونه سر ز خجالت بر آورم برِ دوست؟»
نه مشک، دارد آب و نه آبآور، دست
عمود آمد و بیدست رفت سر به سجود
نبود، ورنه به سر میگذاشت مادر، دست
علی به مهد زدش بوسه و حسین به خاک
چه نقشی اولدست و چه بردی آخردست
چه غم که بار گناهان به دوش سنگین است
که فاطمه بَرَد از او به روز محشر، دست
بیار مشکل خود را مگو که بیدست است
که دست او شده مشکلگشاتر از هر دست…
علی انسانی
از کتاب:آینه گردانی
………………..
مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند
همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند
گرد و خاکی شد و از خیمه دو تا آینه رفت
ماه از میسره، خورشید هم از میمنه رفت
پرده افتاده و پیدا شده یک راز دگر
سر زد از هاشمیان باز هم اعجاز دگر
گفتم اعجاز! از اعجاز فراتر دیدند
زورِ بازوی علی را دو برابر دیدند
شانه در شانه دو تا کوه، خودت میدانی
در دلِ لشکرِ انبوه، خودت میدانی
که در آن لحظه جهان، از حرکت افتادهست
اتفاقیست که یکبار فقط افتادهست
ماه را من چه بگویم که چنین هست و چنان
شاه شمشمادقَدان، خسرو شیریندهنان
ماه، در کسوت سقا به میان آمده است
رود برخاست، که موسی به میان آمده است
رود، از بس که شعف داشت تلاطم میکرد
رود، با خاک کفِ پاش تیمم میکرد
ماه اگر چه همه علقمه را پیموده
«غرقه گشتهست و نگشتهست به آب آلوده»
رود را تا به ابد، تشنه مهتاب گذاشت
داغ لبهای خودش را به دل آب گذاشت
میتوانست به آنی همه را سنگ کند
نشد آنگونه که میخواست دلش، جنگ کند
دستش افتاده ولی راه دگر پیدا کرد
کوه غیرت، گره کار به دندان وا کرد
بنویسید که در علقمه سقّا افتاد
قطره اشکی شد و بر چادر زهرا افتاد
عمق این مرثیه را مشک و علم میدانند
داستان را همه اهل حرم میدانند
بعد عباس دگر آب سراب است، سراب
غیر آن اشک که در چشم رباب است، رباب
داغ پرواز تو بر سینه اثر خواهد کرد
رفتنت حرمله را حرملهتر خواهد کرد
سید حمیدرضا برقعی
از کتاب: تحریرهای رود
…………………
سقا به آب، لب ز ادب آشنا نکرد
از آب پُرس از چه ز سقّا حیا نکرد
تجدید شد وضوی نماز امام عشق
بیهوده دستِ خویش به آب آشنا نکرد
تن چاک چاک دید و به بیداد، تن نداد
سر شد دو تا و قد برِ دونان، دو تا نکرد
«غیر از دمی که مشک به دندان گرفته بود
در عُمرِ خویش خنده دنداننما کرد»
دندان کند کمک، چو گره وا نشد ولی
دندان او هم آن گره بسته وا نکرد
معراج او به روی زمین شد ز پشت زین
همچون نَبی عروج به سوی سما نکرد
مسجود را ندیده سر از سجده برنداشت
حقِّ سجود عشق، چو او کس اَدا نکرد
علی انسانی
از کتاب: دل سنگ آب شد
……………..
همه حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
من از این جذر و مد سینهزنان فهمیدم
ماه من! شورش شبهای محرّم با توست
دشمن از ترس نگاهت مژه بر هم نزند
غضبآلودهای و خشم خدا هم با توست
با حضورت حرم آل علی آرام است
تا زمانی که در این قافله پرچم با توست
علقمه زیر شتاب نفست میسوزد
وعدهای دادهای و چشمه زمزم با توست…
علیرضا لک
از کتاب: هجای دوم تو…
……………
چشمم از اشک پر و مشک من از آب تهیست
جگرم غرقه به خون و تنم از تاب تهیست
گفتم از اشک کنم آتش دل را خاموش
پر ز خوناب بُوَد چشم من، از آب تهیست
به روی اسب قیامم، به روی خاک سجود
این نماز ره عشق است ز آداب تهیست
جان من میبَرَد آبی که از این مشک چکد
کشتیام غرق در آبی که ز گرداب تهیست
هر چه بخت من سرگشته به خواب است، حسین!
دیده اصغر لبتشنهات از خواب تهیست
دست و مشک و عَلَمی لازمه هر سقاست
دست عباس تو از این همه اسباب تهیست
مشک هم اشک به بیدستی من میریزد
بیسبب نیست اگر مشک من از آب تهیست…
سید شهاب الدین موسوی
از کتاب: مرثیه ی باشکوه
………………
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را
به دور دست بیابان نگاه کرد، چگونه
گرفته بود عطش، خیمهخیمه، دور و برش را
و کوه، یعنی این ـ آنکه ارث برده به دوران ـ
غرور مادریاش را، صلابت پدرش را
کدام کوهگران راست، تاب بستن راهش؟
کدام جرأت یاغیست، سد کند گذرش را؟
کفی ز آب، فراروی خود گرفت و فروریخت
کسی ندید در آن لحظه، چشمهای ترش را
هنوز هم که هنوز، آب، مَهر حضرت زهرا
به صخره میزند از داغ دوری تو، سرش را
چه کردهای تو در این پهنه فرات؟ که گویی
هنوز فاطمه فریاد میزند، پسرش را
گریست مشک به حالِ همایِ عشق، دمی که
عمودها به زمین ریختند، بال و پرش را
حسین بود، که با قامتی خمیده میآمد
شکسته بود غمِ بیبرادری، کمرش را
عمود خیمه عباس را کشید، که یعنی:
ز دست داده دگر آن امیرِ نامورش را
عباس شاه زیدی
از کتاب: این حسین کیست
……………….
دستی که طرح چشم تو را مست میکشید
صد آسمان ستاره از آن دست میکشید
بُرد بلند شرقی پیشانیات به روز
خورشید را به کوچه بن بست میکشید
دست هزار عاطفه در کارگاه عشق
هر جلوه را به نام تو دربست میکشید
عاشقترین، قشنگترین، باوفاترین
انگار هر چه درخور عشق است میکشید
امّا…کنار علقمه دستان روزگار
تصویر یک شجاعت بیدست میکشید…
خون میگرفت صورت عباس و او، هنوز
شرمنده، کز برادر خود دست میکشید
حسین دارند
از کتاب:آینه در کربلاست
……………….
به غیر تو که به تن کردهای تماشا را
ندید چشم کسی ایستاده دریا را
بگو فضایل خود را که نور چهره تو
گرفته است ز ما فرصت تماشا را
به احترام تو باید فرات برخیزد
بزن به آب دوباره عصای موسی را
برای آنکه شفا گیرد از تو موج علیل
بخوان بر آب، حدیث لب مسیحا را
چه آب را برسانی، چه تشنه برگردی
تو فتح میکنی آخر تمام دلها را
و آب مهریه فاطمه است، میدانیم
چه ظالمانه ربودند حق زهرا را!
::
بکار دست خودت را، که پر شکوفه کند
اذان روشنِ گلدستههای فردا را
جواد محمدزمانی
از کتاب: دلواپسی های اویس
………………
تیر کمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش
کرم حاکمِ کوفهست که فرزندِ علی
تیر باید ببرد سهم، ز بیتالمالش!
عطش و آتش از این لب به هم آمیخته است؟!
یا که خورشید دمیدهست روی تبخالش؟!
کیست این شوکت پُر شور که در دشت حضور
یک چمن یاس شکفتهست به استقبالش؟
گوش وا کرده زمین تا شنود تکبیرش
چشم وا کرده سماوات به استهلالش
و شنیدیم به تفصیل ز مردان خدا
ماجرایی که چنین است چنین اجمالش:
هرگز از آب ننوشید علمدار حسین
یاد کرد از لب او، از جگر اطفالش
گفت: والله اُحامی اَبداً عن دینی
با لبِ از عطش و عاطفه مالامالش…
جواد محمدزمانی
از کتاب: دلواپسی های اویس
……………….
اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست
کسی حسینِ علی را چنین برادر نیست
حسین، پیش تو انگار در کنار علیست
کسی چنان که تو، هرگز شبیه حیدر نیست
زلال علقمه، در حسرت تو میسوزد
کنار آبی و لبهای تفتهات، تر نیست
به زیر سایه دست تو مینشست، حسین
چه سایهای و چه دستی! شگفتآور نیست؟
حدیث غیرتت آری شگفتآور بود
که گفته است که دست تو آبآور نیست؟
شکست، بعد تو پشت حسینِ فاطمه، آه
حسین مانده و مقتل، علیِ اکبر نیست
حسین مانده و قنداقه علیاصغر
حسین مانده و ششماههای که دیگر نیست
نمانده است به دست حسین از گلها
گلی پس از تو، دریغا! گلی که پرپر نیست
هزار سال از آن ظهر داغ میگذرد
هنوز روضه جانبازیات، مکرّر نیست
قسم به مادرت امالبنین! امامی تو
اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست
مرتضی امیری اسفندقه
از کتاب: مرثیه با شکوه
………………
برای بردن نامت وضو با باده می گیرم
سراغت را نه از شمشیر از سجاده می گیرم
فقط شان تو را معصوم میداند نمیدانم
چرا وصف تو را اینقدر گاهی ساده می گیرم
چرا مثل علی دستان پر مهرت پر از پینه است؟
جواب از نخل های تازه خرما داده می گیرم
و با نام تو هم کباده میگیرند هم حاجت
و من عباس را هم معنی آزاده می گیرم
جنونم را از آن چشمان در خون خفته می دانم
بهشتم را از آن دست به خاک افتاده می گیرم
حسین عباسپور
……………….
سیاه چشم و کشیده ابرو به قبله مایل ابوالفضائل
درخت طوبی و سرو موزون و ماه کامل ابوالفضائل
خلیل عصمت، کلیم غیرت، مسیح سیما، ذبیح سیرت
حسن کرامت، حسین قامت، علی شمایل ابوالفضائل
کتاب فضل پدر تو بودی که باب فضل پدر تو بودی
کسی نگفته تو را ز فضل پدر چه حاصل ابوالفضائل!
لبان عطشان شنیده بودم ولی به دریا ندیده بودم
رسول باران، امیر طوفان، امام ساحل ابوالفضائل
چه دست افشان و پای کوبان و اشک ریزان و مشک خیزان
ابوالعجائب، ابوالغرائب، ابوالخصائل، ابوالفضائل…
مدافعان حرم کجایند تا علمدارشان تو باشی
که سر نکوبد دوباره زینب به چوب محمل ابوالفضائل!…
همینکه ماه من از در آید، خروش از هر طرف برآید
ابوالفضائل ابوالفضائل ابوالفضائل ابوالفضائل
مهدی جهاندار
از کانال رسمی شاعر
…………….
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
آن صورت مهربان را، محبوب هر دو جهان را
وقتی غریبانه می رفت بی یار و یاور ندیدی
آری در آوردن تیر بی دست از دیده سخت است
امّا در آوردن تیر از نای اصغر ندیدی
حیرانی یک پدر را با نعش نوزاد بر دست
یا بُهت ناباوری را در چشم مادر ندیدی
شد پیش تو ناامیدی تیر نشسته به مشکت
مثل من اطراف عشقت انبوه لشکر ندیدی
بر گودی سرد گودال خوب است چشمت نیفتاد
چون چشم ناباور من دستی به خنجر ندیدی
مجنونی امّا برادر مجنون تر از من کسی نیست
آخر تو بر خاک صحرا لیلای بی سر ندیدی
قاسم صرافان
از کتاب: مولای گندمگون
…………………
وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر که تو سقّا شدهاى
آب از هیبت عباسى تو میلرزد
بىعصا آمدهای حضرت موسى شدهاى
به سجود آمدهای یا که عمودت زدهاند؟
یا خجالت زدهای؟ وه که چه زیبا شدهاى
یا أخا گفتى و ناگه کمرم درد گرفت
کمر خم شده را غرق تماشا شدهای…
ماندهام با تن پاشیدهات آخر چه کنم؟
اى علمدار حرم مثل معما شدهاى
مادرت آمده یا مادر من آمده است؟
با چنین حال به پاى چه کسى پا شدهای
تو و آن قد رشیدى که پر از طوبى بود
در شگفتم که در این قبر چرا جا شدهای
علی اکبر لطیفیان
از کتاب: سه نقطه
بازدیدها: 361