تسلیم در برابر خدا بخش هفتم | سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی
پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام حسب روال سال های گذشته با تولید منبر های مکتوب از سخنرانان برجسته کشور علاوه بر نشر محتوای غنی برای علاقه مندان و همراهان همیشگی سایت هیات، محتوای متناسب و قابل ارائه ویژه سخنرانی و خطبا را تهیه دیده است.
در این مجموعه سخنان حجت الاسلام والمسلمین محسن عباسی ولدی به صورت مکتوب و مدون در دسترس قرار گرفته است، در ادامه بخش هفتم این مجموعه سخنرانی با عنوان تسلیم در برابر خدا در اختیار شما همراهان همیشگی سایت هیات قرار گرفته است.
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه الساعه و فی کل ساعه ولیا و حافظا و قائدا و ناصرا و دلیلا و عینا حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا
یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان
از تو ممنونم مرا دعوت به ماتم کرده ای
پای این سفره دلم را کشور غم کرده ای
از تو ممنونم که مابین شلوغی های شهر
این گدا را وارد شهر محرم کرده ای
چشم من خشکیده بود از معصیتهای زیاد
این تو بودی با نگاهی دیده زمزم کرده ای
خارج از انسانیت بودم که با یک یا حسین
هر دو دستانم گرفتی و تو آدم کرده ای
روضه برپا می کنی تنها میان خیمه ات
قلب من را با دمت از دور توأم کرده ای
برده ای دل را به سمت کربلا و بعد از آن
روضه های سخت جدت را مجسم کرده ای
تعجیل در فرج حضرتش صلوات
در قصه ی توحیدی حضرت یوسف علیه السلام یک جریانی پشت سر هم دارد تکرار می شود که در این چند شب خیلی واضح داریم این جریان را می بینیم. و آن اینکه یوسف به هر بهانه ای و در هر شرایطی دنبال این است که خدا را نشان مردم بدهد، دنبال این است که از خدا حرف بزند، هی دوست دارد اسم خدا را بر زبان بیاورد و همه چیز را به خدا ربط بدهد. اتفاقهای قشنگ را به خدا ربط بدهد. نوع برخوردی که دیگران با او دارند، آن جایگاهی که خدا به او داده است، لطفی که خودش در حق دیگران می کند همه را به خدا نسبت می دهد. اینکه به ما گفته می شود وقتی می خواهید کاری کنید بگویید ان شاء الله، این فقط برای این نیست که مثلا اگر ما خواستیم فردا مسافرت برویم بگوییم ان شاء الله فردا مسافرت می روم.
خواستم چیزی را خواست بخرم بگویم ان شاء الله می خرم. این یک مفهوم عامی دارد که در سیره ی انبیاء، سیره اولیاء، در سیره ائمه علیهم السلام به وضوح پیدا است. آن چیست؟ این است که ما همه چیز را، همه ی خوبی های عالم را، همه ی اتفاقات قشنگ را، تمام اداره ی عالم را نسبت بدهیم به اراده ی خدا. همه چیز! اگر بدی است، قرآن صراحتا می گوید از خودتان است، اگر دنبال ریشه ی بدیها می گردیم برگردیم به نقص خودمان. برگردیم به بدی هایی که کرده ایم و نتیجه اش را دیده ایم. اگر دنبال خوبی ها می گردیم همه اش نسبت پیدا می کند به خدا.
وقتی تو میگویی ان شاء الله یعنی من هیچ کاره ام، من که خدا نیستم. وقتی می گویی ان شاء الله یعنی یک نفر در این عالم اراده ای دارد که اراده اش حاکم بر همه ی اراده ها است و اوست که دارد اداره می کند. یوسف همه جا این قشنگی ها را نسبت می دهد به خدا. همه ی فراز و نشیب زندگیش را با خدا تفسیر می کند. در همه جا. چه در چاه، چه در کاخ. چه وقتی در زندان است و چه وقتی که از زندان بیرون می آید. یک مقدار برگردیم به گذشته ی یوسف یعنی موقعی که پسربچه ای بود و برادران از سر حسادت به اسم بازی او را بردند به صحرا و در چاه انداختند. یوسف در چاه بود، تک و تنها، جبرییل آمد. گفت پسرک! اینجا چه کار می کنی؟
یوسف گفت برادرانم من را در چاه انداختند. جبرییل گفت دوست داری از چاه بیرون بیایی؟ به جواب یوسف دقت کنید. یوسف نزد جبرییل هم می خواهد خدا را نشان بدهد. اصلا ولع حرف زدن از خدا را دارد. در زیارت امین الله که از مستندترین زیارات ما است که همه ی ائمه را می شود با آن زیارت کرد، می گوید خدایا یک کاری کن که من به ذکر تو ولع پیدا کنم مولعه بذکرک. سیر نشوم از بس حرف تو را دوست دارم، یاد تو را دوست دارم، نام تو را دوست دارم. یوسف دچار ولع ذکر شده است، سیر نمی شود از حرف زدند درباره ی خدا. جبرییل گفت دوست داری از چاه بیرون بیایی؟ جواب یوسف این است ذاک الی الله عزوجل ان شاء اخرجنی؛ این با خدای عزوجل است، اگر بخواهد من را بیرون می آورد. خیلی قشنگ است. جوانها! کسانی که قصه ی یوسف برای شما زیبایی خاصی دارد، زیباتر از رخ و چهره ی یوسف، قشنگی این حرفهایی است که در روایات ما و در آیات ما از یوسف نقل شده است.
ذاک الی الله عزوجل. آن موقعی که قشنگی یوسف برجسته تر شد، از قشنگی نوع برخورد توحیدیش، بدان که قصه ی یوسف را خوب نفهمیدی. ذاک الی الله عزوجل، این با خدا است، من که خدا نیستم، من بنده اسم. ان شاء اخرجنی. اگر بخواهد من را از این چاه بیرون می آورد. چقدر این نگاه آدم را آرام می کند در زندگی!! افتاده وسط یک معرکه، وسط یک مشکل، یک چاه عمیق، دنبال تقصیر خودش می گردد که من چه گناهی کرده ام، کجا کوتاهی کرده ام در بندگی خدا که دارم چوب می خورم؟! اگر کوتاهی نکرده بود می گوید خدایا شکرت که کوتاهی نکرده ام، اگر کوتاهی کرده بود می گوید خدایا اشتباه کردم. توبه می کند. از اینجا به بعد می گوید خدایا تو خدایی، ذاک الی الله عزوجل، اگر بخواهی من را از این معرکه ی مشکل بیرون می آوری.
جبرییل گفت خدا می گوید این دعا را بخوان تا تو را از چاه بیرون بیاورم. یوسف گفت چه دعایی؟ جبرییل گفت بگو اللهم انی اسئلک بان لک الحمد لا اله الا انت المنان بدیع السموات و الارض ذوالجلال و الاکرام ان تصلی علی محمد و آل محمد و ان تجعل لی مما انا فیه فرجا و مخرجا؛ خدایا از تو می خواهم به حق اینکه ستایش و حمد مخصوص توست، معبودی جز تو نیست، خیلی بخشنده ای، خیلی نعمت می دهی، آفریننده ی آسمانها و زمین هستی، ای صاحب بزرگی، ای صاحب بزرگواری بر محمد و آل محمد درود بفرست، و در کار من یک گشایشی ایجاد کن، راه بیرون آمدنی قرار بده.
بعد در روایات داریم که قصه ی یوسف بعد از این آن شد که در قرآن نقل شده است. کاروانی آمد و یوسف را از چاه نجات داد. حالا بر اساس همان قصه ای که شنیده اید.
از مرحله ی چاه بیاییم دوباره در کاخ. یوسف و برادران با هم مواجه شدند. آن برخوردی را با برادران کرد که درباره اش صحبت کردیم. بعد از اینکه به برادران می گوید خدا شما را می بخشد، خیال آنها را راحت می کند، می گوید حالا اذهبوا بقمیصی هذا فالقوه علی وجه ابی یأت بصیرا و أتونی باهلکم اجمعین. حالا بروید، این پیراهن من را ببرید و روی صورت پدرم بیندازید تا بیناییش برگردد و بعد با همه ی خانواده تا به نزد من بیایید.
دوباره به عقب برگردیم. برادران که یوسف را در چاه انداختند برگشتند نزد پدر و جاؤوا اباهم عشاء یبکون شب شد گریه کنان نزد پدر آمدند قالوا یا ابانا انا ذهبنا نستبق و ترکنا یوسف عند متاعنا؛ ما داشتیم با هم بازی می کردیم و مسابقه می دادیم، یوسف را کنار اسباب و اثاثیه مان گذاشته بودیم، فاکله الذئب؛ گرگ یوسف را خورد و ما انت بمؤمن، می دانیم تو به ما اعتماد نداری، و لو کنا صادقین حتی اگر راست بگوییم. و جاؤوا علی قمیصه بدم کذب؛ یک خون الکی ریخته بودند روی لباس، و آن لباس خونین را نشان دادند به یعقوب. حضرت یعقوب علیه السلام هم گفت قال بل سولت لکم انفسکم امرا؛ نفس شما این کار اشتباهتان را آراسته ولی فصبر جمیل؛ ولی من وظیفه ام صبر نیکو و زیباست. صبر جمیل چه صبری است؟ یکی صبر می کند ولی در کنار صبرش چون رضا ندارد مدام گله می کند و اعتراض می کند که خدایا! کی تمام می شود؟ خدایا چرا من؟ صبر جمیل صبری است که در آن گلایه و اعتراض نیست. والله المستعان علی ما تصفون؛ خدا در برابر این چیزی که شما تعریف می کنید کمک می کند.
لباس یوسف، لباس فراق بود، پیام آور فراق بود. لباس را که آوردند یعنی یعقوب دیگر یوسف رفت. حالا وقتی بناست وصالی بیاید، وصال هم با لباس است. پیام آور فراق لباس بود، یوسف خوش سلیقه پیام آور وصال را هم لباس قرار داد. اما قصه ی این لباس را هم بشنوید، جالب است. مفضل بن عمر از امام صادق علیه السلام نقل می کند در کتاب شریف کافی که می گوید از امام صادق علیه السلام شنیدم که فرمودند می دانی قصه ی آن پیراهن یوسف چه بود؟ همان پیراهنی که بردند برای پدرش که بیناییش برگردد؟ مفضل می گوید گفتم نه. فرمودند وقتی ابراهیم را در آتش انداختند جبرییل یک لباس بهشتی برای ابراهیم آورد و آن را به تنش پوشاند به صورتی که هیچ گرما و سرمایی به ابراهیم اثر نمی کرد.
موقع از دنیا رفتن ابراهیم، آن لباس را در بازوبندی گذاشت و به بازوی اسحاق بست. اسحاق هم آن را به بازوی یعقوب بست. وقتی یوسف به دنیا آمد یعقوب هم آن را به بازوی یوسف بست. این لباس در بازوی یوسف بود تا وقتی که کارش به پادشاهی رسید. وقتی یوسف در کاخ آن لباس را از جایش در آورد، همین که در آورد یعقوب در خانه بوی آن لباس را استشمام کرد. لباس بهشتی است دیگه! مشام یعقوب هم مشام معنوی است. امام صادق علیه السلام می فرمایند این همان حرفی است که خدا از قول یعقوب می گوید که نشسته بود در خانه و گفت انی لاجد ریح یوسف لولا ان تفندون (یوسف/۹۴) گفت من بوی یوسف به مشامم می رسد، اگر من را به کم عقلی نسبت ندهید. آنها گفتند یوسف کجاست که بوی لباسش به مشامت رسیده باشد؟!! تو بوی یوسف به مشامت رسیده است؟!! یوسف کجاست؟! ولی من دارم بوی یوسف را استشمام می کنم. مفضل می گوید به امام صادق علیه السلام عرض کردم فدای شما بشوم، آن پیراهن به کی رسید؟ امام فرمودند به اهلش. بعد فرمودند هر پیغمبری علمش را به ارث می گذارد تا به آل محمد علیهم السلام می رسد.
در روایتی هم آمده وقتی یوسف می خواست لباسش را بدهد که برای پدر ببرند، یک جمله ای گفت. گفت این لباس را با خودتان ببرید که اشکهای چشمم نمناکش کرده است. در حدیث داریم پنج نفر در عالم خیلی گریه کردند؛ آدم، یعقوب، یوسف، حضرت زهرا سلام الله علیها و امام سجاد علیه السلام.
بگذارید در پرانتز چیزی بگویم. راضی بودن به رضای الهی، تسلیم امر خدا بودن معنایش این نیست که من احساسات نداشته باشم، احساسی تر از پیغمبران و احساسی تر از ائمه علیهم السلام در عالم نداشته ایم، اصلا قشنگی تسلیم هم همین است که خدایا من پدرم را دوست دارم، پسرم را دوست دارم، یعقوب می گوید من یوسف را دوست دارم، از همه ی بچه هایم هم بیشتر دوست دارم، یوسف هم می گوید من پدرم یعقوب را دوست دارم اما چون تو به فراق راضی هستی من هم راضی هستم، اگر هم بگویی گریه نکن، گریه نمی کنم ولی این گریه را تو اجازه داده ای.
بگذارید یک نکته ی دیگر از مهربانی های یوسف بگویم. یوسف می توانست پیراهنش را به یکی از غلامانش یا کارگزاران دربار بدهد که برای پدرم ببر. ولی اینقدر مهربان بود که می دانست این برادران چه بلایی سر پدر آورده اند، چه گناه بزرگی مرتکب شده اند، دوست داشت همان کسانی که پدر را ناراحت کرده اند توفیق خوشحال کردن پدر را به دست بیاورند. در بعضی از کتابهای تفسیر نوشته یوسف گفت لباس من را کسی برای پدرم ببرد که وقتی بچه بودم، لباس خونین را برای پدرم برد. یهودا یکی از برادران یوسف بود گفت من بودم که لباس خونین را برای پدرم بردم و گفتم یوسف را گرگ خورده است. یوسف گفت پس تو لباس را برای پدر ببر، همانطور که غمگینش کردی، حالا خوشحالش کن. این هم اوج مهربانی یوسف است. یوسف می توانست بگوید برادران! آمدید؟ عذرخواهی کردید؟ لطف کنید حالا که بخشیدمتان بروید و جلوی چشمم نباشید! اما باز مهربانی یوسف که برگرفته از رحمت الهی است به اینها می گوید بروید و زن و بچه تان را هم بیاورید. بیایید که کنار هم زندگی کنیم.
خب بنا شد پیراهن یوسف را برای پدر ببرند. حالا از کاخ یوسف برویم خانه یعقوب. یعقوب اینقدر بی تاب پسرش است، اینقدر یوسف را دوست دارد، اینقدر گریه کرده که چشمش نابینا شده است. جبرییل نازل شد. گفت می خواهی دعایی را به تو یاد بدهم که خدا به وسیله ی آن بیناییت و پسرت را به تو برگرداند؟ یعقوب گفت بله! جبرییل گفت همان چیزی را بگو که پدرت آدم گفت و خدا به سمت او برگشت و توبه اش را قبول کرد. آن چیزی را بگو که نوح گفت و به وسیله ی آن کشتی اش روی کوه جودی آرام گرفت و از غرق شدن نجات پیدا کرد. آن چیزی را بگو که پدرت ابراهیم خلیل الرحمن وقتی در آتش انداخته شد گفت و خدا آتش را برایش سرد و سلامت کرد. یعقوب گفت آن دعا چه بود؟
جبرییل گفت بگو یا رب اسئلک بحق محمد و علی و فاطمه و الحسن و الحسین ان تأتینی بیوسف و بنیامین جمیعا و ترد علی عینی. خدایا! تو را قسم می دهم به حق این پنج تن، خدای صاحب اختیارم! یوسف و بنیامین را به من برگردان، چشمانم را هم به من برگردان. هنوز این دعا تمام نشده بود که کسی که بشارت را آورده بود سررسید. پیراهن یوسف را روی صورت یعقوب انداخت. فلما أن جاء البشیر القاه علی وجهه فارتد بصیرا. همین که خبررسان و بشارت دهنده رسید، پیراهن را روی صورت یعقوب انداخت و بیناییش برگشت. بعد یعقوب گفت الم اقل لکم انی اعلم من الله ما لا تعلمون؛ نگفتم من چیزهایی از خدا می دانم که شما نمی دانید. یعقوب هم پدر یوسف است دیگه، همه جا می خواهد خدا را نشان داد. دیدید صبر جمیلم نتیجه داد؟! دیدید شما طوری به من نگاه می کردید انگار عقلم کم شده است؟! بله اینطوری، انسانهایی که به خدا اعتماد می کنند، مضامین این چنینی در روایات داریم که دیگران به آنها نسبت جنون می دهند.
می گویند اینها دیوانه اند!! وضع مالیش خوب نیست می خواهد برای بچه اش زن بگیرد می گویند دیوانه است. وضع مالیش خوب نیست دو تا بچه هم دارد باز هم بچه می خواهد که نسل محبان اهل بیت دارد کم می شود من وظیفه ام است که از خدا بچه بخواهم، می گویند دیوانه است دوتا دارد سومی را از خدا می خواهد. اربعین می روی کربلا، می گویند کربلا چه خبر است؟ چه می دهند؟ دیوانه ای؟ یعقوب میگوید دیدید الم اقل لکم انی اعلم من الله ما لا تعلمون؛ آن چیزی را می دانستم که شماها نمی دانستید.
دو نکته:
۱- جوانها! امروز وهابیت ملعون که شکل صهیونیستی مسلمان آمریکایی است، دست ساز آنها است، روی قصه ی تبرکی که ما داریم نسبت به چیزهایی که منسوب به اهل بیت علیهم السلام است، کلی شبهه درست کرده اند؛ می گویند شما مشرک هستید، پرچم امام حسین را تبرک می کنید، ضریح اهل بیت علیهم السلام را تبرک می کنید و … اینها قرآن را قبول دارند اما نتوانستند یک جواب درست و حسابی به ما بدهند که اگر تبرک و متفاوت دیدن چیزی که منسوب به اهل بیت علیهم السلام است شرک است، نعوذ بالله زبانم لال یعقوب هم مشرک است و خدا هم شرکش را تأیید کرده است دیگه!! پیراهن یوسف تن یوسف بوده، تن ابراهیم بوده، تن اسحاق بوده است.
۲- اسم اهل بیت علیهم السلام ذکر خداست، اینکه می بینیم با علم غیب و وحی ای که به اهل بیت شد، هم به انبیاء شد، همه ی انبیاء می دانستند که نور اهل بیت علیهم السلام قبل از آنها خلق شده است، برترین مخلوقهای خدا هستند، کسی بالاتر از آنها نیست، به آنها توصیه می شد در مشکلات خود توسل کنید به انوار مقدس پنج تن، این دارد برای ما یک چیزی را آموزش می دهد. نشستید و بلند شدید در مشکلاتتان، در راحتی هایتان ذکر اهل بیت علیهم السلام را فراموش نکنید. خود اهل بیت علیهم السلام در مشکلاتشان متوسل می شدند به همدیگر.
روایت دارد در کافی شریف است که وقتی امام باقر علیه السلام تب می کردند، (این را بگویید اصلا هم نه خجالت بکشید نه بترسید، بگویید نسخه ی امام باقر علیه السلام است) برای پایین آوردن تب از آب خنک استفاده می کردند. کسانی که دور و بری هایتان این شبها و این روزها به خاطر این بیماری در تب افتاده اند نکند به خاطر بعضی از حرفهای انحرافی که بعضی از این مقدسهای جاهل دارند مداوا را کنار بگذارید نه، مداوا سر جای خودش، دستور خداست، امام باقر علیه السلام وقتی تب می کردند روایت می گوید برای پایین آوردن تب از آب خنک استفاده می کردند، لباسی را در آب خنک می گذاشتند و یک لباس هم تن، این را مدام عوض می کردند ولی با صدای بلند طوری که تا دم در خانه هم صدایشان شنیده می شد می گفتند یا فاطمه یا بنت محمد (صلی الله علیه و آله)!! حضرت زهرا سلام الله علیها را صدا می زدند.
به این کرونایی ها بگویید! بگویید نسخه ی امام باقر علیه السلام است، ذکر حضرت زهرا سلام الله علیها را فراموش نکنید. همینطور هم که امام باقر علیه السلام گفته شما هم بگویید. یازهرا بگویید، یا فاطمه هم بگویید ولی این را هم بگویید یا فاطمه یا بنت محمد! شما در قصه ی کربلا کم نشنیده اید که حضرت زینب سلام الله علیها در اوج مصیبتها اسم رسول الله صلوات الله علیه و آله را می آوردند، اسم مادرشان حضرت زهرا سلام الله علیها را می آوردند، پدرشان امیرالمؤمنین علیه السلام را صدا می زدند! اینها نکته دارد!! انبیاء هم اینها را صدا می زدند. من الان نمی خواهم روضه بخوانم، دارم یک نکته می گویم. وقتی قصه ی حمله به خانه ی امیرالمؤمنین علیه السلام اتفاق افتاد و آن مصیبت بزرگ برای حضرت زهرا سلام الله علیها پیش آمد، در امالی صدوق هست که حضرت پدرشان را صدا زدند و گفتند یا محمداه!! صدا زدن اهل بیت علیهم السلام صدا زدند خداست، فراموش نکنید. نسخه است. نسخه ی دردهای جسمی، نسخه ی دردهای روحی، نسخه ی خروج از مشکلات زندگی، نسخه ی وسیع شدن ظرفیت انسان، انبیاء هم با این نسخه مشکلاتشان را حل می کردند.
یعقوب بینا شد. به همراه بچه ها و همسرش بار سفر بستند و به سمت مصر آمدند. یوسف هم از آن طرف آمد بیرون شهر، یک خیمه گاهی راه انداخت تا قبل از اینکه پدر و مادر و برادران و فامیلهایش به شهر برسند از آنها استقبال شایانی داشته باشند. فلما دخلوا علی یوسف آوی الیه ابویه؛ وقتی که بر یوسف وارد شدند، یوسف پدر و مادرش را در آغوش گرفت؛ آوی الیه یعنی این. و قال ادخلوا مصر؛ گفت وارد شهر یا وارد مصر بشوید. ان شاء الله آمنین؛ باز هم خدا. در امنیت هستید اما نه اینکه امنیت شما را من یوسف که پادشاه این جا هستم و عزیز اینجا هستم برای شما تأمین کنم، نه بابا! من چه کاره ام؟! خدا امنیت شما را ضمانت می کند، اگر او بخواهد شما در امنیت هستید.
نر یک بنده ی خالص این است که در اوج شوق و خوشحالی اش هم خدا را فراموش نکند. گاهی اوقات من در عزاء و مصیبت و سختی ها فریاد می زنم خدا! اما در شادی هایم نه. دیدی؟ در عروسی بچه اش خدا را فراموش کرده است، گناه می کند، می گوید یک شب که هزار شب نمی شود. اما همین که بچه اش مریض می شود، خدانکرده از دنیا می رود هی می گوید خدا خدا خدا. یوسف به من و تو می گوید ببین در اوج خوشحالیت قشنگترین لحظه برای یوسف لحظه ی دیدار است بعد از سالها دوری، چه شبها و چه روزها که یوسف گریه نکرد، حالا پدر و مادر را می بیند، آنها را در آغوش می کشد ولی اینجا هم باید حرف خدا را بزند، خدا خدا خدا. ان شاء الله.
و رفع ابویه علی العرش و خروا له سجدا؛ برادران به همراه پدر و مادر در مقابل یوسف به خاک افتادند. کدام یوسف؟ خیلی این قسمت آیه ی ۱۰۰ سوره ی یوسف عجیب است. و رفع ابویه علی العرش و خروا له سجدا؛ همه افتاده بودند به خاک در برابر یوسف. که یوسف پدر و مادرش را بلند کرد و روی تخت نشاند. چقدر زیبا!! چقدر قشنگ دارد خدا نشان می دهد که اگر اختیارتان را بهدست من بسپارید چنان عاقبتی برای شما رقم می زنم که نه خودتان و نه دوستانتان نه دشمنانتان نه پدرتان نه مادرتان هیچ کس تصورش را نکند، هیچ کس!! فقط بسپاریدش به من. این یوسف ته چاه که هیچ کس و کاری نداشت حالا رسید به جایی که همانهایی که او را در چاه انداختند در برابرش به خاک افتادند. زمان برد؟ بله.
این را بگویم و حرف من تمام. زمان برد؟ بله. عزیزم مخصوصا جوانترها! آنهایی که هنوز تجربه ی زندگی ندارید، گاهی اوقات کنار بزرگترها بنشینید. بزرگترها! خواهش می کنم در این جمعهایی که برای جوانترها و نوجوانها صحبت می کنید این را بگویید، شما خیلی بهتر از من این را درک می کنید، بنده اگر عجول باشد به جایی نمی رسد، خدا صبور است، گاهی اوقات آن چیزی که تو می خواهی، آن چیزی که تو دنبالش هستی در یک سال و دو سال و یک ماه و دو ماه اتفاق نمی افتد، هنوز نرسیده است که بخواهی بچینیش، چیدنش و زمان چیدنش را بگذار دست خدا، بنشینید و به نوجوانها و جوانترها بگویید از این تجربه های زندگی خودتان.
کسی که پدر و مادرش را اذیت می کرد، خون به دل پدر و مادرش می کرد ولی کار و بارش هم گرفته بود، چقدر وضع مالیش خوب بود، برادرش به پدر و مادر می رسید ولی وضع مالی خوبی نداشت، بگویید که چقدر دیگران دچار شبهه می شدند که این که دارد بدی می کند باید وضعش خراب باشد، این که دارد خوبی می کند باید وضعش خوب باشد!! پس چرا برعکس است؟! بگویید چند سال گذشت، سالهای سال گذشت، کسانی که عجول بودند دست به آسمان بردند و گفتند خدایا حکمتت را شکر. کسی که خوبی می کرد چه زندگی ای پیدا کرد، چقدر آرام، چقدر باقرار زندگی می کند و آن یکی که بدی می کرد در حق پدر و مادرش، به نکبتی افتاد که همه دعا می کردند، التماس می کردند، آرزو می کردند که خدایا نکند ما هم مثل این بشویم.
یکی درس شد یکی عبرت ولی زمان برد. خدا عجول نیست، انسان عجول است. یکی از اصلی ترین دلایل بی قراری ما که شاید در شبهای آینده باز هم به آن اشاره کنم عجول بودن ما هست، چرا؟ چون هنوز به حکمت او اعتماد نداریم. وقتی به خدا سپردی نگو چرا آرام نشدم؟ سپردن یعنی زمان را هم به تو می سپارم. شاید تو بخواهی بیست سال دیگر من را به آن سامانی برسانی که منتظرش هستم. شاید سی سال دیگر هم نرسانی، شاید اصلا تو می خواهی یک عاقبتی برای من رقم بزنی غیر از آن چیزی که من در ذهنم هست، خیلی بهتر از آن چیزی که در ذهنم هست. یوسف یک پسر بچه بود که در چاه افتاد، یک جوان رعنا شده بود که به تخت سلطنت رسید، در این فاصله چقدر فراز و نشیب داشت!! ولی تسلیم بود. عجله با آرامش سازگار نیست. اگر عجول بودی روی آرامش را نخواهی دید.
خدا ان شاء الله به همه ما توفیق بدهد که تمام زندگیمان را تسلیم خدا کنیم به برکت صلوات بر محمد و آل محمد.
السلام علیک یا اباعبدالله …
بازدیدها: 0