تسلیم در برابر خدا بخش پنجم | سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی
پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام حسب روال سال های گذشته با تولید منبر های مکتوب از سخنرانان برجسته کشور علاوه بر نشر محتوای غنی برای علاقه مندان و همراهان همیشگی سایت هیات، محتوای متناسب و قابل ارائه ویژه سخنرانی و خطبا را تهیه دیده است.
در این مجموعه سخنان حجت الاسلام والمسلمین محسن عباسی ولدی به صورت مکتوب و مدون در دسترس قرار گرفته است، در ادامه بخش پنجم این مجموعه سخنرانی با عنوان تسلیم در برابر خدا در اختیار شما همراهان همیشگی سایت هیات قرار گرفته است.
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه الساعه و فی کل ساعه ولیا و حافظا و قائدا و ناصرا و دلیلا و عینا حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا
یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان
با اینکه بی وفا شدم با وفا ببخش
این بار محض خاطر زهرا مرا ببخش
خود را اسیر بند معاصی نموده ام
من توبه می کنم تو فقط بنده را ببخش
خوبی نکردم که تو خوبی کنی ولی
آقا بیا و جان عزیزت شما ببخش
بد کرده ایم یوسف در چاه فاطمه
یا ایها العزیز دل ما بیا ببخش
اینجا تمام یوسف خود را فروختند
این قوم را به خاطر مشتی گدا ببخش
کنعان خراب گشت و صفا پر کشید و رفت
دیگر بیا به کلبه ی احزان صفا ببخش
تعجیل در فرج حضرتش صلوات بفرستید
کسانی که شب اولشان هست در این جلسه حضور پیدا کرده اند بدانند که ما در این شبها، با خطی که خدا در قرآن در زندگی یکی از انبیاء و اولیاء خودش یعنی حضرت یوسف علیه السلام به ما نشان داده است دنبال این هستیم که با یک دل قرص، با یک دل آرام، با ایمان محکم خودمان و زندگیمان را تسلیم کنیم به خدا. تسلیم شدنی که راز آرامش است. کسی می تواند به آرامش برسد که کار را به دست بلدچی کار بدهد و کسی جز خدا بلدچی کار زندگی ما نیست. گاهی اوقات ما برای اینکه معرفتمان به این خدای صاحب اختیار و خدای همه کاره بیشتر بشود نیاز داریم به اینکه کار این خدا را در یک جایی به صورت عملیاتی ببینیم و قصه ی انبیاء و اولیاء یکی از کارکردهایش همین است. ما می بینیم، می شنویم، می خوانیم، تدبیر خدا در زندگی بندگی خودش را و این معرفت ما را نسبت به تدبیر الهی بالا می برد.
قصه ی یوسف با آن خطی که قرآن دارد ما را پیش می برد از خلوتی که با زلیخا به او دست داد، بعد جلسه ای که در جمع زنان شهر برپا شد، و بعد از آن هم رفتن به زندان. رسیدیم به اینجا.
دوتا هم بندی داشت، آنها از او تعبیر خواب خواستند، یوسف کلاس توحیدش را برگزار کرد چون قاعده اش این است در هر جایی و در هر شرایطی خدا را نشان بنده ها بدهد. بعد از آن خواب آنها را تعبیر کرد. طبق تعبیری که برای یکی از اینها کرد، معلوم شد که این ساقی پادشاه خواهد شد، پس از زندان آزاد می شود و می رود ساقی پادشاه می شود و یکی هم اعدام می شود. و قال للذی ظن انه ناج منهما اذکرنی عند ربک؛ یوسف وقتی حکم زندانیش بریده شد برای آن زمان نگذاشتند می فرماید لیسجننه حتی حین تا یک زمانی، معلوم نکردند، و انگار اصلا فراموش شد که یک یوسفی بود که بی گناه به زندان انداختیم و بنا بود مدتی باشد و آزادش کنیم اما انگار فراموش شد. یوسف به کسی که بنا بود طبق آن تعبیر خواب آزاد شود، گفت آزاد که شدی من را به یاد آن صاحبت بینداز.
یعنی عزیز مصر. فانساه الشیطان ذکر ربه، یادش رفت که پیش صاحبش از یوسف یادی کند، آزاد شد و اصلا فراموش کرد. فلبث فی السجن بضع سنین؛ به خاطر این فراموشی آن هم بندیش چند سال دیگر هم یویف در زندان ماند. من نمی خواهم وارد یک بحث تفسیری شوم ولی همینجا به شما بگویم که حواستان باشد که شما یک اشتباه معروفی که بعضی ها مرتکب شدند را مرتکب نشوید که می گویند یوسف خدا را فراموش کرد که چند سال در زندان ماند. نخیر این درست نیست، نه روایات صحیح السند ما این را تأیید می کند نه مفسران برجسته ای مثل علامه طباطبایی این برداشت را تأیید نمی کنند. یک جسارت هم هست به توحید یوسف، یوسفی که نه در چاه، نه در زندان، نه در خلوت، نه در جمع خدا را فراموش نکرد و دائم خدا را به یاد این و آن می انداخت اینجا با یک اشتباه برداشتی بگوییم که یوسف خدا را فراموش کرد بعد خدا هم گفت چند سال دیگر به عقوبت فراموشیت بمان. من واردش نمی شوم فقط بگویم این یک اشتباه معروف است.
خب. یک مدتی گذشت، پادشاه خوابی دید، معبرها از تعبیر خواب پادشاه واماندند، یک دفعه ساقی پادشاه که هم بندی یوسف بود یادش افتاد که یک یوسفی بود در زندان، من المحسنین بود، از او به عنوان رفیق تعبیر کرد. به پادشاه پیشنهاد داد، خواب تعبیر شد، به دل پادشاه نشست که من اصلا فعلا اینجاها را کاری ندارم. می رسد به آیه ی پنجاه سوره یوسف که و قال الملک ائتونی به؛ پادشاه گفت او را بیاورید. فلما جاءه الرسول؛ فرستاده ی پادشاه آمد در زندان، به یوسف گفت پادشاه تو را خواسته است. قال ارجع الی ربک؛ یوسف نرفت. گفت برگرد نزد صاحبت، فاسئله ما بال النسوه اللاتی قطعن ایدیهن از او بپرس که قصه ی آن زنانی که دستهایشان را بریدند وقتی من را دیدند چه بود؟ چه جریانی بود؟ این را از پادشاه بپرس. ان ربی بکیدهن علیم؛ رب من، صاحب من، خدای همه کاره ی من می داند که آنها چه نقشه ای در سرشان بود. یوسف حالا که فرصت برایش پیش آمده است می خواهد اتهامات را از خودش برطرف کند. پادشاه عزیز مصر زنها را جمع کرد قال ما خطبکن اذ راودتن یوسف عن نفسه؛ زنها آمدند پادشاه گفت وقتی یوسف را به سمت خودتان دعوت می کردید قصه شما چه بود، جریان چه بود؟
آقایانی که این چند شب پای قصه ی یوسف نشسته اید، یکی از قله های توحیدی قصه ی یوسف اینجا است؛ خانمهایی که دست به دست می کنید که تدبیر زندگیتان را دست خدا بدهید، یکی از قله های توحیدی قصه ی یوسف اینجاست. خانمها، آقایانی که به تدبیر خودتان و خودمان بیشتر از تدبیر خدا اعتماد داریم، گوش کنید. شب پنجم محرم رسیده ایم به یکی از قله ها. اگر بگویم همه ی این چهار شب مقدمه بود تا به این قله برسیم مبالغه نکرده ام پس گوشها را تیز کنید. یک عده نقشه ریختند. سردمدار اینها زن پادشاه است. پشت بندش زنان شهر هستند. مکر و نیرنگ درجه یک. جایگاه برای تثبیت مکر و نیرنگشان درجه یک. به ظاهر یوسف در اوج ضعف و آنها در اوج قدرت! دین و ایمان ندارند. مشرک هستند. از خدا نمی ترسند.
می گوید بترس از کسی که از خدا نمی ترسد. اینها را داشته باشید، کنار هم بگذارید وگرنه درک این قله یک مقدار سخت می شود. اما وقتی من کار را به دست بلدچی کار می سپارم این اتفاق می افتد. ببینم قصه ی شما چه بود؟! چند سال گذشته است؟ سالها گذشته. آنها گفتند حاش لله ما علمنا علیه من سوء؛ الله اکبر!! زنها گفتند که ما یک ذره بدی و زشتی از او سراغ نداریم. در ادبیات عرب می گویند وقتی نکره در سیاق نفی می رود افاده ی عموم می کند یعنی وقتی شما یک واژه ی نکره ای را در قالب منفی می آورید یعنی هیچی هیچی هیچی! وقتی می گوید ما علمنا علیه من سوء، یعنی ما حتی یک ذره بدی و زشتی در رفتار و کردار یوسف سراغ نداریم.
الله اکبر!! کسانی که عامل به زندان افتادن یوسف شدند خودشان الان دارند عامل تطهیر از اتهام می شوند. آقا این زنها اصلی نبودند، حالا از پادشاه می ترسیدند یا هرچه بود، ولی بالاخره قدرت زن پادشاه را که نداشتند. زن پادشاه کجاست؟ قالت امرأه العزیز الان حصحص الحق؛ به به! قربونت برم چطوری تدبیر می کنی!! زن پادشاه دارد اعتراف می کند و ظاهرا این اعتراف در همان جمع است. الان حصحص الحق؛ حصحص یعنی آشکار شدن بعد از پنهان بودن. الان دیگر حق آشکار شد. انا راودته عن نفسه؛ وای چه اعترافی!! نزد کی؟! نزد پادشاه!! کی دارد اعتراف می کند؟
خود زن پادشاه!! خدایا چه کار می کنی؟ دشمنان آدم را تبدیل می کنی به سربازانی برای اثبات حقانیت؟! الان حصحص الحق انا راودته عن نفسه؛ این من بودم که او را دعوت کردم و انه لمن الصادقین؛ عزیز مصر! این غلام، این یوسف از صادقین است، از راستگویان است. باز یک موقع هست که در ادبیات عرب، در فارسی هم شاید همین قاعده باشد یک وقت شما می گویید این راست می گوید. این عبارت یعنی الان دارد راست می گوید ولی ممکن است دیروز یک دروغ گفته باشد و فردا هم یک دروغ دیگری بگوید ولی وقتی می گویید این از راستگویان است یعنی این اصلا دروغ در کارش نیست. زنها گفتند هیچ زشتی و بدی ما در کار این سراغ نداریم. زلیخا گفت من هیچ دروغی در گفتار این غلام تو سراغ ندارم. الان حصحص الحق.
معامله با خدا نتیجه اش همین است. همانهایی که می خواستند از یوسف به نفع هوا و هوس خودشان استفاده کنند، همانها اقرار می کنند به پاکی یوسف. همانهایی که عامل به زندان افتادن یوسف هستند همانها عامل اثبات عفت یوسف می شوند.
اقرار انجام گرفت، اعتراف شد. یوسف در آیه ی پنجاه و دو می گوید ذلک لیعلم انی لم اخنه بالغیب؛ من اگر از عزیز مصر خواستم که به زنها بگوید که بیایند و جریان را بگویند می خواستم به او ثابت کنم که من در خلوت به عزیز مصر خیانت نکردم و ان الله لا یهدی کید الخائنین؛ خدا نقشه ی خائنین را نمی گذارد به جایی برسد، من خیانت نکردم. اما بخش دوم. وای که چقدر معرکه است!! چقدر باید روی آیه ی پنجاه و سه سوره یوسف کار کرد.
آقایان، پدران، مادران، معلمان، روحانیان عزیز، هر کسی که صدای من را می شنود، آیه ی پنجاه و سه سوره ی یوسف یکی از بِروز ترین آیه های قرآن است البته اگر همه ی مقدماتی که در این چند شب گفتیم را در ذهن داشته باشید خیلی معرکه تر می شود. یوسف تبرئه شد، زلیخا گفت مقصر من بودم، زنهای مصر گفتند ما هیچ زشتی از یوسف سراغ نداریم، عزیز مصر برایش اثبات شد که یوسف بی گناه است اما یوسف تمام نکرد. من این اعتراف علنی را از زلیخا و زنان شهر گرفتم که عزیز مصر بداند من اهل خیانت نیستم اما همه ی گوشها باز، آنها اقرار کردند، اعتراف کردند، یوسف هم می خواهد یک اقرار کند. یوسف می خواهد اعتراف کند.
می خواهد چه بگوید؟ می گوید و ما ابرئ نفسی ان النفس اماره بالسوء الا ما رحم ربی؛ من یوسف نفس خودم را تبرئه نمی کنم. نفس به بدی امر می کند مگر اینکه خدا رحم کند. باز هم حرف خدا! چرا می گویم این را باید درباره اش فکر کرد؟ یک مقدار دقت کنیم ببینید کی دارد این را می گوید؟ یوسف. در این چند شب مدام این را تکرار کردم که یوسف کیست؟ همه ی پیامبران نماد حیاء و عفاف هستند ولی یوسف برجسته شد به خاطر ابتلایی که در زندگیش سر قصه ی عفاف و حیاء داشت. یوسف دارد می گوید آن هم وقتی که زمان تاختنش است، همه او را بالا برده اند، خودش دارد خودش را پایین می آورد. حواستان باشد که من خودم را تبرئه نمی کنم! چرا؟
ان النفس لاماره بالسوء؛ اصلا این جمله اینقدر کوبنده است که اگر یک عرب آن را بشنود شوکه می شود؛ انّ یک تأکید است، جمله اسمیه یک تأکید است، لام یک تأکید، امّاره چند تأکید؛ آمر یعنی امر کننده، امّار یعنی بسیار امر کننده، امّاره یعنی بسیار بسیار امر کننده؛ صیغه مبالغه اندر مبالغه. به کسی که داناست می گویند می گویند عالم، خیلی بداند می گویند علّام، خیلی خیلی بداند می گویند علّامه. این را اگر بخواهیم معنا کنیم این می شود که من خودم را تبرئه نمی کنم چرا؟ دیشب یا پریشب گفتم انّ گاهی به معنای علت برای جمله ی قبل می آید. چرا خودت را تبرئه نمی کنی؟ چون نفس حتما حتما حتما بسیار بسیار بسیار به بدی امر می کند مگر اینکه خدا رحم کند.
مگر اینکه خدای من رحم کند. مگر اینکه صاحب اختیارم رحم کند. چه کولاکی است در اینجا! چقدر ما انسان شناسیمان ضعیف است. چقدر ما الکی به خودمان اعتماد داریم. چقدر یوسف دقیق حرف می زند! چقدر ما فاصله داریم با معارف قرآن. چقدر با عنایت به این جمله ها باید بترسیم. چرا ما اینطور که یوسف می ترسد نمی ترسیم؟ چرا یوسف در این برهه دارد این هشدار را می دهد؟ شاید یکی از دلایلش این باشد که ما همه گوشهایمان را تیز کنیم. چقدر در روابط زن و مرد، دین حساس است! چقدر می گوید مراقب نگاهتان باشید!
چون ان النفس لاماره بالسوء الا ما رحم ربی. باید در وادی مشاوره باشید تا بدانید ان النفس لاماره بالسوء یعنی چه! نفس پیر و جوان نمی شناسد، مذهبی و غیر مذهبی نمی شناسد، هیئتی و غیر هیئتی نمی شناسد. مناجات الشاکین امام سجاد علیه السلام را بخوان، می فرماید الهی الیک اشکوا نفسا بالسوء اماره؛ اشاره به آیه ۵۳٫ خدایا به تو شکایت می کنم فقط هم می توانم به تو شکایت کنم از نفسی که فقط به بدی امر می کند، خیلی خیلی هم امر می کند.
آقا این چند شب آمدی در محرم به ما چه بگویی؟! جنس بحثهایت یک مقدار از سالهای گذشته متفاوت است. عیبی ندارد به تو بگویم پارسال و سال قبلش یک مقدار کاربردی تر حرف می زدی؟ ناراحت نمی شوی اگر انتقاد کنم که جنس بحث امسالت فرق می کند با سال گذشته؟ نه ناراحت نمی شوم ولی بگذار رک بگویم من امسال آمده ام ته کار را به تو بگویم. آمده ام بگویم خودت را دست خدا بسپار. آمده ام بگویم یک لحظه از در خانه ی این خدا جدا نشو. آمده ام بگویم نجات در این است که همیشه در خانه ی این خدا باشی. نجات در این است که زندگیت را دو دستی بسپاری دست خدا. می گفت بالاخره انسان مجبور است یا مختار؟ گفت انسان مختار است ولی آدم درست و حسابی هایش یک بار از اختیارشان استفاده می کنند.
می دانید آن یک بار چی هست؟ این است که اختیارشان را می دهند دست یار. اختیار آن به که باشد دست یار. من چه کاره ام؟ اختیار دادی به من؟ من به تو برمی گردانم، حالا تو بگو من چه کار کنم؟ زندگیم دست تو، زن و بچه ام دست تو، عزتم دست تو، عفتم دست تو، رزقم دست تو، کارم دست تو، علمم دست تو، معرفتم دست تو، سلامتیم دست تو، تو بگو من چه کار کنم؟ من از تو هیچی نمی خواهم، تو فقط به من بگو من چطور بندگیت را بکنم. اگر بندگی کردم من را در چاه هم بیندازی چیزی نمی گویم، در زندان بیندازی چیزی نمی گویم، مریضم کنی چیزی نمی گویم، عزیزم کنی چیزی نمی گویم. هر چه تو بخواهی من فقط شکر تو را به جا می آورم، من فقط بندگی تو را می کنم.
یوسف خدا! یوسف قرآن! اینکه که گفتی الا ما رحم ربی مگر اینکه خدا رحم کند، آن هم ربی؛ رب من نه رب شما، رب شما عزیز مصر است، رب شما بت شما است، رب شما ستاره و خورشید و ماه است، رب من، آیا این فقط به تو رحم می کند یا به ما هم رحم می کند؟ یوسف انتهای آیه می گوید ان ربی لغفور رحیم؛ رب من بخشنده و مهربان است، رحمتش شامل حال همه می شود.
خب چه شد؟ تا اینجا از متن آیات اینطور برمی آید که یوسف هنوز از زندان بیرون نیامده است بلکه دارد با پیک پیام را رد و بدل می کند. وقتی این پیامها رد و بدل می شود آیه ی ۵۴ سوره یوسف می فرماید و قال الملک ائتونی به؛ پادشاه گفت این جوان را بیاورید، یوسف را بیاورید. استخلصه لنفسی؛ خیلی این عبارت عجیب است!! خیلی قشنگ است. الهی دورت بگردم خدایی که اینقدر مهربان هستی!! این همانی هست که حکم زندان برایش بریده است ولی می گوید این چه درّی است که من او را نمی شناختمش، او را بیاورید که استخلصه لنفسی؛ می خواهم فقط برای خودم باشد.
اصلا کسی چشم به یوسف نداشته باشد. او را آوردند. اینجا بعد از زندان اولین گفتگو با عزیز مصر است. فلما کلمه؛ وقتی عزیز مصر با یوسف شروع کرد به گفتگو، قال انک الیوم لدینا مکین امین؛ یوسفی که خانه ی پدرت امنیت نداشتی، به اسم بازی تو را بردند و در چاه انداختند! یوسفی که تو را خریدیم، در کاخ تو را متهم کردیم و بی گناه به زندان انداختیم و سالها در زندان ماندی! انک الیوم لدینا مکین امین؛ امروز تو در نزد ما مکین و امین هستی. مکین کسی است که صاحب جایگاه و قدرت است، مکنت دارد.
امروز در کاخ من تو صاحب قدرت هستی. اما صاحب قدرت در کاخ معمولا زیر نظر پادشاه است چون پادشاه به او اعتماد ندارد و می ترسد که کودتا کند. در سیستمهای قدرت همیشه آن کسانی که تیغشان می برد از طرف بالادستی ها مورد نظارت هستند که نکند با قدرتی که دارد کودتا کند و من را از تخت سلطنتم پایین بکشد. ولی یوسف! من از امروز به تو قدرت می دهم و امین هم هستی، مورد اعتماد هستی. از وقتی که یوسف به زلیخا گفت انه ربی احسن مثوای، تا امروز که پادشاه به او می گوید تو صاحب قدرت و مورد اعتماد من هستی در این دوره کسی نفهمید که یوسف چه گفت. یوسف گفت خدا، رب و صاحب اختیار من است و جایگاه ویژه ای هم برای من می دهد و احسن مثوای؛ جایگاه نیکو. حالا فهمیدند.
یک نکته را بگویم و ادامه بدهم. یوسف را نگاه کنید. این را در این چند شب تکرار می کنم. جمله هایی که تکرار می کنم هم برای شب اولی هاست هم برای کسانی که بودند تذکر بشود. یوسف در تمام مسیر یک ویژگی دارد؛ در دل چاه، در دل کاخ، در زندان، حالا در مسند قدرت یک ویژگی دارد و آن اینکه آرام است. ما در یوسف اضطراب و بی قراری نمی بینیم، ترس نمی بینیم، موضوع ما آرامش است. همین گمشده ای که همه ی ما دنبال آن هستیم، دنیا دنبال آن است. چون می داندکار را به چه کسی سپرده است.
خب. انک الیوم لدینا مکین امین. خب یوسف چه کار کنیم؟ کجا و چه منصبی را به تو بدهیم؟ هرچه تو بگویی. قال اجعلنی علی خزائن الارض؛ من را مسؤول خزانه های این سرزمین قرار بده، انی حفیظ علیم؛ من دستم کج نیست، آگاه به کار هم هست. بعد در آیه ۵۶ خدا یکی از تیرخلاصهایش در قصه ی یوسف را می زند. می فرماید و کذلک مکنا لیوسف فی الارض؛ ما اینطور بود که به یوسف قدرت و توان دادیم در آن سرزمین. یعنی باز هم حواسها جمع باشد، فکر نکنید عزیز مصر این منصب را داد، نخیر!
همانطور که زلیخا و زنان شهر سرباز خدا شدند برای اثبات عفت و پاکی یوسف، عزیز مصر هم خواسته یا ناخواسته سرباز من شد برای قدرت دادن به یوسف. او گفت انک الیوم لدینا مکین امین ولی گوش کنید حرف من را که و کذلک مکنا لیوسف فی الارض؛ آنکه مکنت و قدرت داد به یوسف، منِ خدا بودم. عزیز مصر هم سرباز من بود. و لله جنود السموات و الارض؛ زندگیت را بسپار به دست کسی که همه ی سربازان آسمان زمین برای او و گوش به فرمان او هستند.
کسانی که بحث شب اول را گوش نداده اند حتما گوش کنند، تازه ربط بحثهایمان به بحث شب اول دارد معلوم می شود. یتبوأ منها حیث یشاء؛ یوسف من یک زمانی جایش در دل چاه بود، یک جای کم. یک زمانی جایش در زندان بود، یک زندان شلوغ؛ اما ما کاری کردیم که هر کجا که می خواست خانه و مسکنش را انتخاب می کرد، نصیب برحمتنا من نشاء؛ این اختصاص به حضرت یوسف ندارد. آهای کسانی که وقتی قصه ی پیامبران و اولیاء را می خوانید فکر می کنید رحمت خدا فقط برای انبیاء و اولیاء و بندگان خاصش هست؛ نه، شما هم این مسیر را بروید رحمت ما به هر کسی که اراده کنیم می رسد، ما هم که بخیل نیستیم و لا نضیع اجر المحسنین؛ ما بدهکار کسی نمی مانیم.
چقدر این آیه ها آرامش بخش است! چقدر دلها را در اوج اضطراب آرام می کند. منِ خدا اصلا بنا ندارم بدهکار کسی بمانم، شماها عجله دارید من عجله ندارم. ما ضایع نمی کنیم اجر محسنین را. آدم وقتی رشته ی زندگیش را دست خدا می دهد اگر به همه کاره بودن خدا اعتقاد داشته باشد خیالش راحت است. آن کسی که دارد زندگیش را مدیریت می کند کسی است که همه چیز دستش هست. رشته را که دست او می دهد خیالش راحت است. نمی دانم شما چقدر دیدید کسانی که می روند عسل کوهی برداشت می کنند، لای صخره ها بچه یک طناب دور کمرش بسته، پدر هم سر طناب را گرفته، این پایین می رود ولی با دل قرص. از بچه پرسیدند نمی ترسی؟
پایین را نگاه کن ببین! بالا را هم نگاه کن، تو هیچ جای دستی نداری ولی با خیال آسوده رفتی لای این صخره ها. گفت به خاطر اینکه سر رشته دست بابام هست نمی ترسم!! این سر رشته را که دست خدا می دهی در اوج تلاطم زندگی ترس سراغت نمی آید. آرام هستی. همه ی قرآن درس توحید است ولی یک جاهایی انگار خدا درس توحیدش را جویده و می خواهد دهان ما بگذارد، هضم و فهم و درکش آسانتر است. یکی از جاهایی که توحید را خدا جویده دارد دهان ما می گذارد سوره ی یوسف است. سوره ی یوسف اوج توحید است. کلاس توحید است.
سوره یوسف کلاس تسلیم است. ما اینجا وقتی سوره یوسف را خوب می خوانیم، تدبیر خدا را در زندگی یکی از بندگانش می بینیم، این تسلیما لامرک که امام حسین علیه السلام در لحظه ی آخر فرموده یک مقدار بیشتر می فهمیم. که خدا چه کرد در زندگی امام حسین علیه السلام. حسین بن علی زندگیش را به کدام خدا سپرد. و یک مقدار خودمان را سرزنش می کنیم که چرا من زندگیم را نمی سپارم دست کسی که حسین هم با تمام فهم و درکش دست او سپرد؟ یوسف هم زندگیش را دست او سپرد.
چه کار داریم می کنیم در این چند شب؟ باز هم تکرار کنم. داریم انگیزه پیدا می کنیم برای اینکه به او اعتماد کنیم و هر شب بیاییم و آخر منبر، آخر روضه یک حرفی به خدا بزنیم و برویم. بگوییم خدایا! دارم آرام آرام رشته ی زندگیم را از دست خودم، از دست نفسم از دست تدبیرهای هزار عیب خودم رها کنم و به دست تو بسپرم هر کاری کردی کردی! و من فقط یک وظیفه برای خودم می شناسم و آن هم بندگی است. می خواهم این شبها تصمیم بگیرم وظیفه ام را پیدا کنم که تو چه از من خواسته ای، من بندگی خودم را بکنم تو خدایی خودت را خوب بلد هستی.
تا آماده می شویم برای دعای هفتم صحیفه سجادیه که قرار شد من به جای شعر پایانی دعای هفتم صحیفه سجادیه را بخوانم که مقام معظم رهبری تأکید کردند در این شرایط بخوانیم.
السلام علیک یا اباعبدالله …
بازدیدها: 0