پس از وفات فاطمه چون شب در آمد، حضرت على علیه السلام او را غسل داد و در جنازه گذاشت و امام حسن علیه السلام را فرمود که ابوذر را طلب کن . چون ابوذر حاضر شد، جنازه را برداشتند و به سوى بقیع بردند و بر آن نماز کردند.
چون حضرت امیر علیه السلام از نماز فارغ شد، دو رکعت نماز به جاى آورد و دستهاى خود را به سوى آسمان بلند کرد و گفت :
خداوندا! این دختر پیغمبر توست ، فاطمه . پس بیرون بر او را از ظلمتها به سوى نور، و از شدتها به سوى شادى و سرور. پس زمین روشن شد به قدر یک میل در یک میل .
چون خواستند آن حضرت را دفن کنند، ندا رسید از بقعه اى از بقعه هاى بقیع که : به سوى من بیایید که تربت او را از من برداشته اند. چون حضرت نظر کرد، قبر کنده اى دید، پس جنازه آن حضرت را نزد آن قبر گذاشتند.
حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام از کنار قبر ندا کرد: اى زمین ! امانت خود را که دختر رسول خداست به تو سپردم
پس از زمین صدایى آمد که : یا على ! این مهربان ترم به او از تو، برگرد و آزرده مباش .
چون حضرت خواست برگردد، قبر پر شد و با زمین هموار و ناپیدا شد، و دیگر ندانستند که در کجاست تا روز قیامت.
منبع: ۳۶۰ داستان از فضایل مصائب و کرامات فاطمه زهرا سلام الله علیها،عباس عزیزى
بازدیدها: 174