روزی با پدرم از مسجد به طرف خانه می آمدیم و شخصی با ایشان بحث می کرد و ایراد می گرفت. پدر خسته شد و به او گفت : وه! مغز روده ام را خوردی! (معلوم است که مغز روده چه چیزی است.) وقتی آن شخص رفت، به پدر عرض کردم: این سخن از شما بعید است. این حرفها در شان شما نیست. پدر به این مناسبت این خاطره را برایمان گفت:
روزی در حمام عمومی خواستم روی پایم آب بریزم که مقداری به شخصی ریخت و او شروع کرد به بد و بیراه گفتن ولی من به روی خودم نیاوردم. او دست برادر نبود و متب چیز می گفت حتی وقتی در خزانه رفتم و بیرون آمدم و کیسه می کشیدم. ام من به رویم نمی آوردم. به سر حمام که آمدم، حمامی گفت: مگر چه کرده ای که سرهنگ این همه به شما بد و بیراه می گوید؟ از این سخن او متوجه شدم تندیهای او به سر حمام هم رسیده و ناراحت شدم.
از حمام که بیرون آمدم خبر شدم که سرهنگ وقتی به خانه رسیده زبانش جوش زده و درد و ورم او را اذیت می کند. خبر دادند: خودت را برسان که فلانی دارد خفه می شود. نتوانستم خود را برسانم و او خفه شد و مرد. دانستم که سکوت من باعث شده این بلا سر او بیاید.
از آن به بعد تصمیم گرفتم اگر کسی ناراحتم کرد، چیزی بگویم تا برای او اتفاقی نیفتد.
بازدیدها: 96