«آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار میروند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین علیهالسلام شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(علیهم السلام) نبود.» این سخنان نقل قولی از فرمایشات امام خامنهای است در جمع خانوادههای شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که میتوان برای این شهدا تصور کرد. امروز همسر شهید صادق عدالت اکبری گذری کوتاه از زندگی همسرش برای خبرگزاری رجا روایت کرده است.
گذری بر زندگی صادق
جوان نخبه مدافع حرم، دانشجوی کارشناسی تربیت بدنی و ورزشکار حرفهای در 8 رشته ورزشی بود که در دومین روز از اردیبهشت 67 به دنیا آمد و در چهارمین روز همان ماه سال 95 در حلب سوریه به شهادت رسید. مادرش زمانی که صادق را باردار بوده، پدرش در جبهه حضور داشته، وجود صادق از آن دوران بهره مند شده و در روحیاتش تاثیر گذاشته است. صادق از نظر قیافه و خصوصیات اخلاقی کاملا به پدرش شباهت داشت. خودش نیز از این موضوع خوشش می آمد و سعی می کرد همانند پدرش رفتار کند، مثلا چیزهایی را بخورد که پدرش می خورد. دوران خردسالی او با اتمام جنگ و بازگشت آزادگان همراه بود؛ مادرش همانند دیگران وقتی تصاویر بازگشت اسراء از تلویزیون پخش می شد، اشک شوق میریختند. آن زمان صادق تقریباً یکسال و نیم سن داشت. به قدری تیزهوش و زیرک بود که به این رفتار مادر توجه میکرد و وقتی تلویزیون برنامه اسراء را پخش میکرد و مادر حواسش نبود؛ مادر را صدا میزد و میگفت: «مامان بیا گریه کن آمدند!» با اینکه نمیدانست دلیل این کار چیست. مادرش شاغل بود و صادق را از دو، سه سالگی به مهد بردند او را در کلاس نوزادان نگهداری میکردند، اما در یک هفته اول به قدری بیقراری و گریه کرد که معلم رده نوپایان صادق را به کلاس خودش برد تا آرام گیرد. با اینکه آن رده بزرگتر از سن صادق بود، اما بهقدری خودش را با کودکان آن کلاس وفق داد که از همان روز نشان داد با افراد بزرگتر از خودش راحتتر است و میتواند ارتباط برقرار کند؛ از آن روز به بعد همیشه در کلاسهایی که یک رده از سن خودش بزرگتر بود، میماند. صادق از دوران نوجوانی فردی واقعبین، ظلمستیز و یاریرسان مستمندان بود، اما در کنار اینها احترام به بزرگان از ویژگیهای بارز صادق بود. روزی پدرش متوجه میشود که صادق و دوستانش تیمی را تشکیل دادهاند و با مبالغ ناچیز خوار و بار تهیه میکنند و شبانه به حاشیهنشینان شهر آذوقه میرساندند، این کار نشان از آن داشت که واقعاً به درسهایی که از امام علی(علیه السلام) گرفته بودند عمل می کردند، آنطور نبود که بشنود و عمل نکند. فرهنگ پاسداری اولین اولویت و سر مشق خانواده صادق بود و او با این فرهنگ مانوس شده و به همین علت خودش علاقه داشت که وارد سپاه شود. و روحیه نظامی گری در وجود صادق بود سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نهادی است که به تأثیر از امام حسین (علیه السلام) و قیام ایشان تأسیس شده و مأموریتهایش نیز برای تداوم راه حسینی است. پدرصادق به این لباس قداست و ارزش خاصی قائل است و وقتی این لباس را بر تن صادق میدید افتخار میکرد و از تماشا کردنش لذت میبرد؛ هر جوانی را با این لباس میبیند یاد و خاطره صادق برایش زنده میشود.
فتنه 88 و رشادتهای صادق
در فتنه 88 که در تبریز هم جریان پیدا کرده بود، پدرش به عنوان فرمانده سپاه ناحیه تبریز فعالیت داشت و مأموریتهایی را به بسیجیان و پاسداران محول میکرد. یک مرتبه پدر صادق به خودش میگوید: «آقا رضا تو که به این سادگی جوانان مردم را به مأموریت میفرستی که احتمال هرگونه خطری برایشان وجود دارد، چرا پسر خودت را نمیفرستی؟!» وقتی این جرقه در ذهنش زده میشود صادق را صدا می زند و میگوید: «آماده شو و تیمی که برای مأموریت اعزام میکنم را همراهی کن.» صادق با ادب و احترام کامل و بدون اینکه اعتراضی به خواسته پدرش داشته باشد، دستش را بر روی چشمانش گذاشته میگوید: «چشم بابا!» صادق چهار شانه و تنومند بود، وقتی پدر بدرقهاش می کرد یاد بدرقه امام حسین(علیه السلام) افتاد که پسرش را با دعا راهی میدان جنگ کرده بود و او نیز به تأسی از امام حسین(علیه السلام) در دلش دعا زمزمه میکند؛ حتی یک آن این فکر به ذهنش میآمد: «من که پسرم را با این شور و شوق راهیاش می کنم شاید زخمی برگردد!» ولی میگوید چارهای نیست، وقتی فردی مأموریتی را میپذیرد تبعاتش نیز برایش نوش است، اما در دل نگرانی داشت و با صلوات به ائمه متوسل شد، چند ساعت بعد خبر مجروحیت صادق را آوردند و در آن لحظه فقط میگوید: «خدایا رضایتم در رضایت توست و به آنچه امر میکنی تسلیم هستم.» بعد میپرسید که از چه ناحیهای مجروح شده است؟ گفتند: « کمی دستش زخمی شده است.» چند ساعت بعد با دستی باند پیچی شده آوردنش. به پدرش میگوید: بابا چیزی نشده فقط کمی دستم خراش برداشته؛ پدرش نمیخواهد که زیاد به عمق قضیه وارد شود و معذبش کند. بعد از چند هفته پدرش متوجه میشود که دستش باد کرده وضعیت مساعدی ندارد، با یکی از همکاران راهی بیمارستانش میکند و عکسبرداری کرده و متوجه میشوند که تاندون یکی از انگشتانش قطع شده و نیاز به عمل دارد، هزینه عمل هم که 40 هزار تومان شده بود، سپاه پرداخت کرد. بعد از چهار، پنج ماه یک روز پدرش سرکار در اتاقش بوده که همکارش وارد می شود و می گوید: «امروز صادق هزینه عملی را که خرج دستش کرده بودیم را در پاکتی آورده و گفته که این پول را به بیتالمال برگردانید، چون من نمیخواهم مدیون بیت المال باشم.»
زندگی مشترک صادق
محدثه سادات صفوی متولد 1369 و فوقلیسانس تاریخ تمدن است، در 3 خرداد 1391 زندگی خود با صادق را شروع کرد. زمانی که صادق در مورد ازدواج با مادرشان صحبت می کند، تنها یک شرط میگذارد و عنوان میکند که باید همسرم “سیده” باشد. آشنایی ما هم از طریق واسطه صورت گرفت. در آن روزها من درگیر کنکور ارشد بودم و تمایل زیادی به ازدواج نداشتم. به همین دلیل خانوادهام هم اجازه نمیدادند که خواستگار به منزل بیاید. یک هفته قبل از خواستگاری مادر صادق، من به جدم حضرت زهرا(سلام الله علیها) متوسل شدم. نماز استغاثه به حضرت را خوانده و زندگی و ادامه تحصیلم را به ایشان سپردم. مادر من و زن عموي صادق، فرهنگي بودند. زن عمويشان برايش خواهري ميكند و واسطه ازدواج ما شدند. وقتی مادرم شرایط صادق را مطرح کردند، موافقت کردم که به خواستگاری بیایند. اول ارديبهشت ماه سال 1391بود. در جلسه اول خواستگاری صادق، سئوال خاصی نپرسیدند، ولی من سئوالات زیادی پرسیدم. در مقابل، صادق جوابهای عجیبی میدادند؛ مثلا من از ایشان پرسیدم که وقتی عصبانی میشوید، چه عکس العملی دارید که گفتند خوشبختانه یا متأسفانه من عصبی نمیشوم اگر هم عصبی شوم، عکسالعمل خاصی ندارم و محیط را ترک میکنم و با صلوات خودم را آرام میکنم. باور این مسئله در آن لحظه برایم سخت بود. بعد از عقد من خود کاملاً به این موضوع واقف شدم که صادق به هیچ وجه عصبی نمیشود؛ تجربه زندگی با ایشان نشان داد که همچون نامشان در گفتارشان صادق هستند. گفت: «من سپاهي هستم و اين شغل مأموريتها و خطرات خودش را دارد. گفت اگر قبول داري جواب مثبت بده.» در جلسه دوم صادق پرسیدند «آخرین کتاب که مطالعه کردید، چه بوده؟» و من هم گفتم: «کتاب “دا”» ما سر این کتاب بحث کردیم و اختلاف نظر داشتیم. یک لحظه من یه شک افتادم و و این دلهره به سراغم آمد که من میتوانم با چنین فردی زندگی کنم؟! اما به یاد آن توسلم افتادم و با خود گفتم این همسر را برای من حضرت فاطمه(سلام الله علیها) انتخاب کرده است. در همان جلسه ایشان آرزوی شهادت را مطرح کردند. به من گفتند: «دوستان زیادی دارم که به خاطر زندگیشان از کارشان گذشتند؛ خیلیها هم هستند که به خاطر کارشان از زندگیشان گذشتهاند و ولی من این کار را نمیتوانم انجام دهم اگر این مسائل را قبول دارید به من جواب مثبت دهید.» و گفت: «دوست دارم مثل همسر شهيد تجلايي براي من در لحظه عقد از خداوند شهادت بخواهي.» شهادت صحبت هميشگي ما بود از جلسه اول خواستگاري تا لحظه آخري كه با هم بوديم در مورد شهادتش و تنها ماندن من حرف بود. من يك حج بود كه تصميم گرفتيم نرويم تا نابودي آلسعود بعد 14 سكه بهار آزادي به نيت 14 معصوم. در نهايت سومين روز از خرداد ماه سال1391 همزمان با آزادسازي خرمشهر عقد كرديم، در اولین روز ماه رجب که صادق روزه بود، هرچه اصرار کردیم حاضر نشد حلقه بخرد، انگشتر عقیق را سفارش داد برایش از مشهد آوردند و شد حلقه ازدواجمان. که دلیل اصرار بر سادات بودن همسرش را بعدا برایم گفت که: «میخواستم داماد حضرت زهرا(سلام الله علیها) باشم.» در 21 مرداد ماه 1392 بعد از 14 ماه زندگيمان را در زير يك سقف آغاز كرديم. سر سفره عقد چند باري در گوشم گفت كه آرزويم يادت نرود، دعا كن شهيد بشوم و برايم سخت بود كه اين دعا را بكنم. هر چند خودم را قانع كرده بودم كه شهادت بهترين نوع ترك دنياست و تا خدا نخواهد هيچ اتفاقي نميافتد، ولي باز هم ته دلم آشوب ميشد. فرداي روز عقد كه پنجشنبه بود رفتيم گلزار شهداي تبريز. آنجا با خودم كلنجار ميرفتم كه برايش بخواهم يا نه؟ بعد با خودم گفتم: «الان كه بين اين مزارها راه ميروم اگر شهيدي هماسم صادق ديدم مصرانه برايش شهادت بخواهم.» دقيقاً در همين فكر بودم كه روبهرويم شهيدي هماسم صادق ديدم. نشستم و فاتحهاي خواندم و گريه كردم. وقتي صادق آمد جريان را برايش گفتم و خوشحال شد. بله همان شهيد همنام صادق باعث شد برايش دعاي شهادت بكنم. صادق علاقه زیادی به رشته تحصیلی من نداشت، اما بعد از ازدواج خیلی تشویق کرد تا ادامه تحصیل دهم، خیلی علاقه داشت من پیشرفت کنم، با اینکه فوق لیسانس را در شهر دیگری قبول شده بودم، اما اصرار کرد که حتماً بروم و نگذارم درسم نیمهتمام باقی بماند. اهل خرید کادوهای بیمناسبت و سورپرایز کردن بود. حتی یک بار من سالگرد عقدمان را فراموش کرده بودم، اما صادق همیشه حواسش به مناسبتها بود. سال گذشته هم یک روز مانده به تولدش اتفاقی یادم افتاد و جشن تولد هول هولکی برایش گرفتم. وقتی کیف پول هدیه تولدش را بهش میدادم، او هم یک ادکلن به مناسبت تولد خودش به من هدیه داده و من را واقعاً غافلگیر کرد. یکی از بهترین اخلاقهای صادق این بود که هیچگاه نه نمیگفت، مثلاً وقتی با تمام وجود خسته از سر کار به منزل میآمد، حتما هر روز من را بیرون میبرد، ما برنامه هفتگی و ماهانه داشتیم و به همهجا میرفیتم. از لاله پارک و بازار گرفته تا گلزار شهدا! هر چند حضور در برخی از این مکانها برایشان سخت بود، اما بهخاطر من میپذیرفتند و اصلاً نه نمیگفتند!
عشق شهدایی صادق
صادق کلاً عاشق شهدا بود با اینکه آنها را ندیده بود و ارتباطی نداشت، اما توفیق این را داشت که بعد از آمدن پیکرهای تفحصشده شهدا به شهرمان در قسمت ایثارگران سپاه فعالیت کند و استخوانهای پاک و مطهر این شهدا را با همکاری دوستانش در پارچهها بپیچند و به خانوادهها تحویل دهند؛ تا اینکه به زمانی رسیدیم که پیکر شهدای مدافع حرم به وطن آمدند که در این زمان هم جنازهها را از فرودگاهها تحویل میگرفت و کفن و دفن آنها را خودشان انجام میدادند. در بین شهدای دفاع مقدس به شهید تجلایی و همچنین به طیف شهدای غواص علاقه عجیبی داشتند، وقتی ماجرای شهادت آنها را میشنید بسیار تحت تأثیر قرار میگرفت. از بین شهدای مدافع حرم نیز به آقای محمودرضا بیضایی که اولین شهید تبریزی بود، علاقه داشت. در آن زمان وقتی خبر شهادت ایشان را شنید بسیار جا خورد و من گفتم: «شما که آنقدر آرزوی شهادت دارید با این حال الان شما نمیدانم که باید تبریک بگویم یا تسلیت؟» که گفتند: «من از شهادت ایشان ناراحت نیستم از ماندن خودم ناراحتم که به آن مرحله نرسیدم.» با شهید حاج عباس عبداللهی که در اواخر شهید شدند ارتباط داشتند و به ایشان علاقه بسیار زیادی داشتند و دائما از تکیه کلامهایشان استفاده میکردند. در این اواخر نیز با خانواده شهید حامد جوانی ارتباط زیادی برقرار کرده بود، حتی زمانی که شهید جوانی در بیمارستان تهران بستری بود و از ناحیه هر دو چشم و هر دو دست مصدوم و مجروح بود به ملاقاتش رفته بود؛ الان در کنار مزار شهید جوانی صندلی تعبیه شده است که آن صندلی را صادق از انبار اسقاطی سپاه گرفته بود و جوشکاری و بقیه کارهایش را نیز خودش انجام داده بود؛ با این نیت که پدر مادر شهیدان مدافعان حرم در کنار مزار فرزندانشان راحت باشند و خسته نشوند. در روز پدر امسال از سوریه با پدر شهید جوانی تماس گرفته بود و روز پدر را تبریک گفته بود، وقتی آقای جوانی از اوپرسیده بود «از کجا تماس گرفتهای؟» گفته بود: «من از کنار پسرتان حامد با شما تماس میگیرم.» یعنی احساس میکرد که با حامد دوش به دوش ایستاده است؛ صادق خودش شهادتش را احساس کرده بود، آقای جوانی از او پرسیده بود که چه زمانی باز میگردید گفته بود: «دو گروه هستیم که یک گروه برگشتهاند و گروهی در حال بازگشتند.» اشارهای نکرد که خودش هم بر میگردد.
آرزوی شهادت همسر برای صادق
زمانی که صادق به مأموریت میرفتند من برایشان نامهای مینوشتم و در بین لباس یا قسمتی از چمدانش میگذاشتم که ببیند. سال گذشته وقتی ایشان برای بار اول به کربلا رفتند من دو تا نامه نوشتم که یکی برای خودشان بود که گفتم در بینالحرمین روبه حرم حضرت ابولفضل(علیه السلام) ایستاده و این نامه را از طرف من بخوانید و دیگری را بعد از اربعین در حرم امام حسین(علیه السلام) بیانداز و نخوان! با اینکه مطمئن بودم نمیخواند، اما نمیدانم چرا آندفعه نامه را خوانده بود. من در نامه شهادت صادق را از آقا خواسته و نوشته بودم: «آقا جان تو را به جان خواهرت زینب(سلام الله علیها) قسم میدهم که تمام مسلمانان مشتاق را به نهایت سعادت، ارج و قرب واسطه شوی در نزد حق تعالی. صادق، پاره تنم در مسیر تو قدم گذاشته و به تو میسپارمش! آقا جان آرزوی شهادت در سر دارد من نیز عاشق شهادتم، اما آتشم به اندازه عشق و علاقه صادق تند نیست آرزویی همچون برادرزاده شیرین زبانت قاسم را دارد و شهادت شیرینتر از عسل است برایش.» صادق که این نامه را خوانده بود وقتی به خانه برگشت خوشحال بود و گفت: «باور نداشتم که اینگونه از ته دل برایم بخواهی تا شهید شوم.» من در اوایل نمیتوانستم این دعا را بگویم و برایم سخت بود، اما میدیدم که در این دنیا عذاب میکشد، بعدها متوجه شدم که من خودخواه شدهام و صادق را فقط برای خودم میخواهم، اما از سال گذشته به این فکر افتادم که بهتر است کمی هم صادق را برای خودش بخواهم. فردي نبود كه در قبال انجام كاري توقع قدرداني و سپاس داشته باشد. من هم ياد گرفته بودم به جاي تشكر به صادق ميگفتم الهي شهيد بشي و همنشين سيدالشهدا(علیه السلام). ايشان هم ميگفت: «دعات قبول. ولي آخه من خود خدا رو ميخوام.»
خصوصیات صادق
صادق يك سپاهي همهفن حريف بود. با وجود سن كمش در هر رسته و حيطهاي تخصص داشت. روحیه صادق همچون نظامیها نبود. علاقه زیادی به گل و گیاه داشت؛ یکی از اتاقهای خانه را به گلدانهایش اختصاص داده بود و دائم به آنها رسیدگی میکرد. در رشتههای راپل (سنگ نوردی صخره نوردی) غواصی، غریق نجات، قایقرانی، کاراته، راگبی، مربیگری و داوری فوتبال، پاراگلایدر و سقوط آزاد فعالیت داشت و اعتقاد داشت باید آنقدر توانمند باشم که در هر زمینهای که نظام و اسلام نیاز دارد، بتوانم مؤثر باشم. بسیار شوخطبع و مهربان بود، حتی برخی اوقات مادرش به او تذکر می داد که در بحثهای جدی شوخی نکند، اما او همیشه با شوخطبعی پاسخ میداد. با کودکان کودک بود و با بزرگان بزرگ! شاید اینگونه به نظر بیاید که ریاضت محض داشت و فقط نماز و قرآن میخواند، از دنیا بریده بود، اما صادق اینگونه نبود به هر کاری در جای خود میرسید از عبادت گرفته تا تفریحات! چون فردی اجتماعی بود به همین خاطر اکثراً دیر به خانه میآمد و جر و بحثهای مادر و فرزندی سر دیر آمدنش بینشان پیش میآمد. خیلی وقتها شده بود که از پدرش هم پنهان میکردم و برخی اوقات پدرش میخوابید و من همچنان منتظر او میشدم، با وجود اینکه از خودش مطمئن بودم اما نگران هم میشدم. صادق خشک مقدس نبود، اما به واجباتش هم عمل میکرد مثلاً وقتی روزه مستحبی میگرفت به همه اعلام نمیکرد، چندین بار خانواده دیده بودند که با زبان روزه به استخر رفته حتی برای آنها هم سئوال شده بود که «چرا روزه به استخر میروی؟» گفته بود: «تا اذان کنار استخر بودم و بعد اذان سرم را زیر آب بردم.» همه چیز در زندگی صادق جای خودش را داشت! مانند تمام افراد عادی بود حتی میتوانم بگویم برخی زمانها شده بود که نماز صبحاش قضا شود یا به سختی بیدارش میکردند، اما در مقابل شبهایی هم با خواندن نماز شب با خدا مأنوس می شد. مردمداری را میتوانم مهمترین ویژگی صادق بود. هوش سرشاری داشت و کافی بود تصمیم بگیرد در یک حوزه ورود کند، در کمترین مدت زمان به تبحر کافی دست مییافت و در خیلی از موارد از بقیه اطرافیانش جلو میزد. صادق عاشق خدا بود. ارادت خاصي به اهل بيت(علیهم السلام) داشت. صادق ذرهای به مادیات ارزش قائل نبود فقط در حدی به دنبال مادیات بود که معاش عادی زندگیاش را تأمین کند و تا لحظه مرگ مادیات نتوانست صادق را به سمت خود بکشاند.
مدافع حرم شدن صادق
وقتي اتفاقات سوريه شروع شد، بيتابياش شروع شد. در تمامي اين مدت تلاش ميكرد رضايتم را براي اين سفر كسب كند. از سال گذشته رفتنشان حتمی شده بود و روزش معلوم نبود. من پا به پاي او در جريان كارهايش قرار ميگرفتم و به نحوي قضيه رفتن به سوريه برايم عادي شده بود، اما اين اواخر هر لحظه بودن با صادق برايم ارزشمند بود. چون مطمئن بودم كه همسرم به خواسته قلبياش خواهد رسيد. صادق داوطلبانه پيگير كارهايش بود، اما اوج احساسات و وابستگيهاي ديوانهوار ما به يكديگر، براي هر دويمان عذابآور بود. وقتي فهميدم براي رفتن در تلاش است حالم دگرگون شد. گريه كردم، او از علت ناراحتي و اشكهايم سؤال كرد و اين پلي شد براي صادق تا برايم از رفتن و وصيتهايش بگويد. از آن به بعد برايمان عادي شده بود، صادق از نبودنهايش حرف ميزد و من از دلتنگيهاي بعد رفتنش. گريه ميكردم و خودش آرامم ميكرد. پيش از عزيمتش در مدت سه سالي كه با هم زير يك سقف بوديم، كلي برايش مراسم عزا گرفته بودم. مراسمي كه جز خدا، من و صادق هيچ شركتكنندهاي نداشت. سال آخر زندگيمان هم دائم دلهره رفتنش را داشتم. در طی این یکی دو سال در پادگانها افراد اعزامی به سوریه را آموزش میداند و خودشان هم برای رفتن آماده میشدند. یک روز مادر صادق و برادرش با هم بیرون رفته بودند، بحث سر این بود که 50-60 تومان از حقوقشان را کسر کردهاند. مادرشان هم به شوخی میگوید: «جوانان مردم جانشان را بر کف می گیرند و به سوریه میروند، شاید حقوق شما را کسر کردند تا به مدافعان حرم کمک کنند.» گویی هر دو منتظر این حرف مادر بودند که سریعا می گویند: « پس شما هم راضی هستید و اجازه می دهید که ما هم برویم؟!» مادرشان می گوید: «من رضایت داشته باشم یا نداشته باشم شما کار خود را خواهید کرد.»
اعزام آسمانی صادق
اولين و آخرين اعزام صادق 9 اسفندماه 1394 بود كه هفتم اسفند براي تهيه وسايل و تجهيزات مورد نياز به تهران رفت. روز آخر كه همزمان با انتخابات مجلس بود، صادق به تهران رفت. اصرار ميكردم كه يك ساعت ديرتر برو. قرار بود يا يكي از دوستانش با ماشين برود كه با هم باشند. دوست داشتم ساعتهاي آخر جدايي تنها باشيم، ولي شدني نبود. مهمان زيادي در خانهمان بود. لحظات آخر من سيني آب و قرآن را به دست مادرشوهرم دادم و بدو بدو از پلهها بالا رفتم. تحمل ديدن حركت ماشينش را نداشتم. رسيدم بالا بعد از يك ساعت رفتم اتاق خواب و ديدم بخشي از وسايلش جا مانده، ساعت نزديك يك بود. زنگ زدم گفت: «تا يك ربع ديگر ميآيد»، خيلي خوشحال شدم. گفت: «بگذار در آسانسور بردارم.» قبول نكردم گفتم: «حالا بيا بالا» يادم رفته بود برايش ميوه بگذارم همين كه گفت دارم ميآيم، هر چه خيار داشتيم، گذاشتم براي توي راهشان. با كيكهاي دوقلوي شكلاتي كه فقط با صادق ميتوانستم بخورم، منتظرش نشستم تا رسيد. وسايل را دادم به صادق و دوباره با او وداع كردم. مثل جان كندن بود برایم. من خود به چشم خويشتن، ديدم كه جانم ميرود. صادق نيروي آزاد بود، هر جا نياز داشتند حاضر ميشد. چون در هر حيطهاي تخصص داشت. صادق همانند پدرش (در دوران جنگ تحمیلی) در سوریه مأمور اطلاعاتی بوده است و چندین عملیات را شناسایی کرده و باعث اضمحلال توطئههای دشمن شده است. صادق حتيالامكان هر روز و گاهي يكي دو روز در ميان تماس ميگرفت. آخرين بار كه با هم حرف زديم ظهر روز جمعه بود. سوم ارديبهشت ماه 95. روزهاي آخر به او ميگفتم: «وقت آمدن زنگ نزني به دوستت كه بيايد دنبالت، تا از تهران بخواهي من طاقت دوریات را ندارم که ماشين بيايي.» همهاش شوخي ميكرد و ميگفت: «نه پول هواپيما ندارم.» ميگفتم: «من برايت ميخرم.» ميگفت: «ببينيم چه ميشود… » تا اينكه در تماس آخر دوباره همين حرف را به صادق گفتم: «لطفاً خبر بده دوست دارم بيايم استقبال مدافع حرم عمهجان.» قبول كرد. اين دفعه ديگر شوخي نكرد و گفت: «ميآيي جانم!» ديگر كمكم حرف از آمدن بود و برگشتنش. از 9 اسفند تا چهارم ارديبهشت براي من يك عمر گذشت، ولي براي صادق همين 57 روز كافي بود تا به آرزويش برسد. هميشه به من ميگفت: «خانم! دعا كن يك جوري شهيد بشوم كه حتي ذرهاي از زمين را اشغال نكنم .» و من ميگفتم: «نه من از خدا ميخواهم كه يك مزاري از تو براي من بماند.»
خبر شهادت صادق
خبر آمدنش را ابتدا خالهام به من داد، اما او هم نميدانست كه شهيد شده است. همسر خالهام صميميترين دوست صادق بود و شنيده بود كه شهيد شده، ولي به خالهام نگفته بود. گفته بود صادق برميگردد، برو كمك محدثه، من هم از شنيدن اين خبر خوشحال شدم. تا خالهام به خانهمان برسد، مادرشوهر و خاله همسرم آمدند، ساعت يك بعد از ظهر بود و من سخت مشغول تميز كردن خانه بودم. اصلاً به فكرم نرسيد كه چرا مادر شوهر و خاله جانم بايد به خانه ما بيايند. چون هر دو شاغل بودند و در آن ساعت هر دو بايد مدرسه ميرفتند. مادرشوهرم تا در را باز كردم رفت سمت گلخانه صادق. همسرم قرار بود بيايد و گلها را يكدست كنيم. بعد از من پرسيد: «خبري شده؟ چرا لباس كار پوشيدي؟» گفتم: «خب صادق دارد برميگردد. » گفت: «ميداني كه برميگردد؟» گفتم: «بله.» مادر شوهرم متوجه شده بود كه من خبري از شهادت ندارم. بعد مادرشوهرم نشست و گفت: «تو هم بيا بنشين.» گفتم: «نه لباس عوض كنم بعد. » مادرشوهرم گفت: « صادق مجروح برميگردد.» من متوجه نشدم يا خودم حواسم نبود. گفتم: «يعني از دوستانش مجروح شده و صادق او را ميآورد؟» گفت: «نه خود صادق مجروح شده.» من باور نكردم. چون صادق آدمي نبود كه اجازه بدهد كسي از جراحتش مطلع و ناراحت بشود. چون من در ذوق و شوق آمدنش بودم كمي دركش برايم سخت بود. بعد قسمشان دادم كه حقيقت را بگويند و آنها هم گفتند كه صادق به آرزويش رسيده است.
بعد از شنيدن خبر شهادتش غسل حضرتزينب(سلام الله علیها) كردم و لباسهاي سفيدم را با روسري سفيدي كه براي استقبال عشقم خريده بودم، به سر كردم و رفتم پايين طبقه مادرشوهرم و نشستم و شروع به خواندن سوره ياسين كردم. هر شهيدي كه قرار باشد از سوريه به كشور بازگردد حداقل سه روز طول ميكشد، اما صادق شنبه ساعت 16:45 به شهادت رسيد و يكشنبه ساعت 19 تبريز بود. صادق چهارم ارديبهشت شهيد شد و پنجم ارديبهشت به تبريز رسيد و ششم ارديبهشت پيكرش از ديد ما پنهان شد و زير خاك رفت. در جنوب منطقه حلب با اصابت بيشترين تعداد تركش به پشت سرش به شهادت رسيده بود. پشت سرش تخليه شده بود. او همزمان با شهادت بيبي دو عالم به آرزويش رسيده بود.
وصیت صادق به همسرش
صادق وصيت كرده بود كه بعد از شهادتش و در مراسم تشييع سياه نپوشم و سفيد به تن كنم. ميگفت براي تشييعكنندههايش كه بسيار هم عظيم حضور داشتند لبخند بزنم و قوت قلبشان باشم. در مراسماتش به تأکید میگفت: «به جای خرما شیرینی پخش کنید و سر تشییع کنندگانم نقل بپاشید.» از من خواستند در جمع گريه نكنم و زينبوار بايستم. خواست تا ادامهدهنده راهش باشم. خواست تا عاشق ولايت فقيه باشم و بر ارادت و عشقش بر امام خامنهاي تأكيد داشت. صادق هميشه اين شعر را ميخواند كه: «كربلا در كربلا ميماند اگر زينب نبود/ سّر نِي در نينوا ميماند اگر زينب نبود» صادق ميگفت سختيهاي اصلي را شما همسران شهدا ميكشيد.» (بدون کمک و همراهی مادر شهید این کارها شدنی نبود.)
منبع: تاشهدا
بازدیدها: 432
سلام.وبسایتتون خیلی خوب و مفیده.به کارتون ادامه بدین .اگر علاقه دارید در نتایج جست و جو بهتر دیده
شوید حتما به وبسایت ما سر بزنید