«محمد جعفریمنش» جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس که پنجشنبه ۱۶ مرداد ماه و بعد از سالها تحمل درد و رنج ناشی از جراحت جنگ به کاروان شهدا پیوست. پیکر مطهر او نیز روز گذشته در امامزاده سیدفتحالله ورامین به خاک سپرده شد. چندی پیش با این شهید و در دوران جانبازیاش, گفتوگویی تفصیلی صورت داده بود که این گفتوگو را در ادامه میخوانید:
خانهاش توی یکی از محلههای قدیمی شهر ورامین است. خانهای که اگرچه غم بیماری پدر را با خود به همراه دارد اما به رنگ مقاومت و ایستادگی است. محمد جعفریمنش متولد ۱۳۴۰ است. او در ابتدای جوانی وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی میشود و وقتی جنگ تحمیلی آغاز میشود مانند دیگر رزمندگان اسلام دلیرانه در میدان حاضر میشود. خودش میگوید: “بسیجیوار به جبهه رفتم”. در عملیاتهای مختلف حضور داشته و همپای دیگر رزمندگان جنگیده است. ۲۲ساله بود که در ۱۹/۴/۶۲ وارد جبهه شد و در عملیات والفجر۴ مجروح شد.
مجروحیت جعفریمنش از یک ترکش بزرگ توی سرش آغاز شد و هنوز هم عوارض آن پی در پی ادامه دارد. او حالا سمت چپ بدنش لمس شده است. چشم چپش را تخلیه کرده، کام مصنوعی دارد. مجبور است وقت و بیوقت تشنج حاصل از مجروحیت را تحمل کند. لگنش چندین بار عمل شده، کلیههایش را از دست داده و دیالیز میشود. موجگرفتگی شدید دارد. و پای راستش نیز از زیر زانو قطع شده است. بهقول همسرش شاید دیگر بیماریای نباشد که او دچار نشده است و همه ناراحتیهایش از همان ترکشهای توی سرش آغاز شد. خودش میگوید: “من یک بار مجروح شدم اما درست و حسابی…” هرچند مجروحیتهای خرد دیگری هم دارد مثل ترکشی که کف پایش جا خوش کرد اما آن چیزی که جالب است این است که جانباز جعفریمنش با این همه مشکلات فقط ۶۵ درصد جانبازی دارد. او بعد از جنگ توانست تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس در رشته فقه و حقوق ادامه دهد. محمد جعفریمنش حالا نمیتواند راه برود و حتی بهخاطر مشکلات متعدد جسمانی هیچ بیمارستانی حاضر نمیشود برای پروتز چشم او را جراحی کند. اما دلیرانه با همه مشکلات میجنگد و در این سی سال مجروحیتش مقاومت را در شکل دیگری به تصویر کشیده است.
سه روز در ارتفاعات کانی مانگا مجروح افتاده بودم
آرام و شمرده شمرده حرف میزند. از اولین تجربه جبهه رفتنش چنین میگوید: اولین بار به تنگه چزابه رفتیم. پنجوین و مریوان؛ در جبهه مسئول دسته بودم، گردان مالک در لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص)؛ مرا میخواستند بگذارند اطلاعات – عملیات گردان مالک اشتر که شهید کارور فرماندهاش بود. قرار شد عملیات والفجر۴ را برویم و وقتی برگشتیم بشوم فرمانده اطلاعات – عملیات؛ که در همان عملیات من ترکش خوردم و مجروح شدم. یعنی ترکش به سرم خورد و سمت چپ بدنم را لمس کرد. من یک بار مجروح شدم آن هم درست و حسابی. دست و پا و سر و لگن همه درگیر شد. من چهار شب و سه روز توی منطقه روی ارتفاعات کانی مانگا بیهوش افتاده بودم. ترکش توی سرم خورده بود. نه آب و نه غذا و نه دارویی.
محل ترکش روی سر جعفریمنش
همه فکر میکردند شهید شدهام/در ستاد معراج شهدای باختران زنده شدم
سه روز مجروحیت بدون کمک همه را وامیدارد که به شهادت او یقین کنند. آن هم وقتی بدنش غرق در خون در حالی که بهگفته اطرافیان بخشی از مغزش هم پیدا بود، دیگر شکی برای کسی باقی نمیماند. جعفریمنش ادامه میدهد: “بچهها گفته بودند: خوب، این شهید شده، ما را بردند بین شهدا؛ چون تمام بدنم غرق خون بود. مرا بردند ستاد معراج شهدای باختران؛ آنجا من را توی تابوت گذاشتند و بعد گذاشتند در کانتینرهای یخچالدار تا بتوانند برای معراج شهدای تهران اعزام کنند. شهید باریکانی میآید معراج شهدا تا با یکی از اقوامش خداحافظی کند میگوید: تابوت فامیلمان را پایین بیاورید تا برای بار آخر ببینمش. کلی اصرار میکند تا آنها قبول کنند تابوت شهید را پایین بیاورند. بعد از آنکه فاتحه را میخواند، موقعی که میخواستند تابوت را بالا بگذارند میبیند روی تابوت کناری آن نوشته شده شهید محمد جعفریمنش از ورامین. میگوید: اینکه رفیقم است. او من را اعزام کرده جبهه؛ او را بیاورید برای او هم فاتحه بخوانم. خلاصه کلی اصرار میکند تا راضی شوند تابوت من را پایین بیاورند، در تابوت را باز کرده پلاستیک رویش را برمیدارند و او مشغول فاتحه خواندن میشود. نمیدانم پلک چشمم بوده یا دم و بازدم دهان یا حرکت دستم باعث میشود که شهید باریکانی متوجه میشود که من هنوز زندهام. میرود یقه مسئول ستاد معراج را میگیرد: آقا، این زنده است برای چی او را در تابوت گذاشتهاید؟ خلاصه دکتر میآورند گوشی روی قلب من میگذارند و میبینند ضعیف میزند. من را بیرون میآورند، خون میزنند سرم تزریق میکنند دوباره یک کیسه دیگر خون میزنند تا کمی روبهراه میشوم.
اولین کسی که بالای سرم آمد برادر شهیدم بود
جانباز سرافراز جعفریمنش که گویی آن روزها را مانند یک فیلم ثبتشده در ذهنش دارد با جزئیات جریان را ادامه میدهد: “من را با هواپیما از باختران به بیمارستان امدادی مشهد انتقال دادند. آنجا داشتند سرم را با تیغ میزدند. یک لحظه به هوش آمدم. گفتم: آخ سرم! دکترم یک دکتر خارجی بود به دکترهای ایرانی گفته بود: شماره تلفن آشنا از او بگیرید چون هیچ نام و نشان و آدرسی همراهم نبود. دکترها در گوش من گفتند: شماره تلفن آشنا، و من گفتم. شب بود به تهران زنگ میزنند و فامیلهای ما گوشی را برمیدارند و به آنها میگویند: شما کسی بهاسم محمد ورامینی میشناسید؟ ایشان مجروح شده و الآن بیمارستان امدادی مشهد بستری است. خلاصه صبر میکنند و برای اینکه مادرم هول نکند، صبح به ورامین میآیند و جریان را برای او میگویند. برادری داشتم که شهید شد بهنام علی. او وقتی میفهمد که من مجروح شدهام، موتور گازیاش را چهار هزار تومان میفروشد با دو هزار تومن بلیط هواپیما خودش را میرساند به مشهد و دو هزارتومان هم برای برگشت میگذارد.
شهید علی جعفریمنش برادر محمد جعفریمنش آرپیجیزن بود و در عملیات خیبر شهید شد. محمد جعفریمنش با حسرت و آرزو از برادر شهیدش یاد میکند و همان طور آرام و شمرده میگوید: “اولین کسی که آمد بالای سر من، برادر شهیدم بود که سه چهار سال از من کوچکتر بود. خودش را رساند بالای سرم، گفت: چیزی نمیخواهی؟ یک چیزی کف پایم آزارم میداد، گفتم: این تیغ را از کف پای من دربیاور! نگاهی کرد و گفت: محمد، این تیغ نیست، ترکش است. گفتم: برو به مسئول بخش بگو تا ترکش را بکشد بیرون و بعد پانسمان کند. او به پرستار بخش گفته بود و پرستار هم گفت: ما بدون اجازه دکتر اجازه هیچ کاری نداریم. دکتر هم اجازه نداده بود و گفته بود عصب مغزش، با پایش با هم ارتباط دارند. الآن هنوز ترکش کف پایم هست. یک ترکش هم به مچ پای راستم خورده بود”.
حاج همت میگفت ما از گردان شما انتظار زیادی داریم
این شهید زنده جنگ تحمیلی گاه و بیگاه گریزی هم به خاطراتش میزند. او در لشگر ۲۷ بوده و بهیقین حاج همت، فرمانده محبوب بچههای لشگر را خوب به یاد دارد. حتی اگر برخوردش با همت بهاندازه چند مورد کوتاهمدت و معمولی بوده باشد کافی است تا برای رزمندهای از جنس جعفریمنش برگ افتخاری محسوب شود. یاد حاج همت را زنده میکند و میگوید: “حاج همت فرمانده لشگرمان بود. سه چهار جلسه آمد سخنرانی در گردان ما یعنی گردان مالک اشتر؛ چون گردان ما آمادهترین گردان بود. سخنرانی کرد و گفت: ما از این گردان انتظار زیادی داریم. چون گردان ما حدود ۱۴ یا ۱۵ ورزشکار و ۷ یا ۸ کشتیگیر داشت. عملیات راپل کوهستان را بهراحتی انجام میداد. یعنی اگر گردان ما که مأموریت قله ۱۹۰۴ را داشت در قلههای قبلی درگیر نمیشدند میتوانستیم راحت بالا برویم. اما چون قلههای قبل درگیری پیش آمد. دشمن در ارتفاع ۱۹۰۴ هوشیار شد. به همین دلیل دیگر ما هم میخواستیم برویم بالا با سختی روبهرو شدیم. بهسختی قله را گرفتیم. من سیمتری نوک قله ترکش به سرم خورد. عراقیها اگر میخواستند با سنگ ما را بزنند، راحتتر بود تا با اسلحه بزنند چون آنها بالا بودند و ما پایین؛ اما شکر خدا بچهها همان شب اول قله را گرفتند”.
نه او توان آن را دارد که زیاد صحبت کند و نه ما توقع داریم که بیشتر از این برایمان روایت کند. حکایت دردهای فراوانی که او در این سی سال مجروحیت خود متحمل شده است از زبان همسر فداکارش کافی بود که به او لقب “شهید زنده” بدهیم. بیشتر از ۱۰ یا ۱۵ دقیقه توان نشستن را ندارد. زود خسته میشود و باید بخوابد. چندین بار در حین صحبتهایمان عذرخواهی کرد و گفت نمیتواند بنشیند. محمد جعفریمنش جانبازی است که سی سال پیش در مقابل لشگر لشگر دشمن، جانبازی کرد و ایستاد و امروز شاید برخی با نادیده گرفتنش با جان او بازی میکنند. اما او همچنان در محرومیت و محدودیت ایستادگی میکند و با اشتیاق روزهای رزمش را مرور میکند… .
بازدیدها: 211