قسمت دوازدهم: شرافت
توی همون حالت … کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ … چرخیدم سمتش … خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم… محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب … یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون …
– بهت گفتم برو بشین جای من …
برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم… اما پیمان کپ کرد … کلاس سکوت مطلق شده بود … عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن … همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن … منتظر سکانس بعدی بودن… ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود … که یهو یکی از بچه ها داد زد …
– برپا …
و همه به خودشون اومدن …
بچه ها دویدن سمت میزهاشون … و سریع نشستن … به جز من، پیمان و احسان …
ضربان قلبم بیشتر شد … از یه طرف احساس غرور می کردم … که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود … از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور … ما رو بفرسته دفتر … و… اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود …
معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد … بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز … رفت سمت تخته …
رسم بود زنگ ریاضی … صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت … تا وقت کلاس گرفته نشه …
بی توجه به مساله ها … تخته پاک کن رو برداشت … و مشغول پاک کردن تخته شد … یهو مبصر بلند شد …
– آقا … اونها تمرین های امروزه …
بدون اینکه برگرده سمت ما … خیلی آروم … فقط گفت …
– می دونم …
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد … و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم …
– میرزایی …
– بله آقا …
– پاشو برو جای قبلی فضلی بشین … قد پیمان از تو کوتاه تره … بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه …
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس… گچ رو برداشت …
– تن آدمی شریف است، به جان آدمیت … نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت …
بازدیدها: 82