نسل سوخته
قسمت دهم: احسان
از اون روز به بعد … دیگه چکمه هام رو نپوشیدم … دستکش و کلاهم رو هم … فقط تا سر کوچه …
می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم … و همون طوری می رفتم مدرسه …
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار …
– مهران … راست میگن پدرت ورشکست شده؟ …
برق از سرم پرید … مات و مبهوت بهش نگاه کردم …
– نه آقا … پدرمون ورشکست نشده …
یه نگاهی بهم انداخت … و دستم رو گرفت توی دستش …
– مهران جان … خجالت نداره … بین خودمون می مونه … بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه … منم مثل پدرت … تو هم مثل پسر خودم …
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم … خنده ام گرفت … دست کردم توی کیفم و … شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم … حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من … روی صورت ناظم مون نقش بسته بود …
– پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ …
سرم رو انداختم پایین …
– آقا شرمنده این رو می پرسیم … ولی از احسان هم پرسیدید … چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ …
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد … دستش رو کشید روی سرم …
– قبل از اینکه بشینی سر جات … حتما روی بخاری موهات رو خشک کن …
بازدیدها: 120