مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد …
– مهران … می فهمی چی میگی؟ … تو ۱۴ سالته … یکی هنوز باید مراقب خودت باشه … بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره … دو ماه دیگه مدارس شروع میشه … یه چی بگو عاقلانه باشه …
خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم … اما حرف من کاملا جدی بود … و دلم قرص و محکم … مطمئن بودم تصمیمم درسته …
پدرم، اون چند روز … مدام از بیرون غذا گرفته بود … این جزء خصلت های خوبش بود … توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد … و دست از غر زدن هم برمی داشت …
بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم … الهام و سعید … و بچه های دایی ابراهیم و دایی مجید … هر کدوم یه نظر دادن … اما توی خیابون … اون حس … الهام … یا خدا … با هر اسمی که خطابش کنی … چیز دیگه ای گفت … وقتی برگشتم خونه … همه جا خوردن … و پدرم کلی دعوام کرد … و خودش رفت بیرون غذا بخره …
بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه … و ایستادم به غذا درست کردن … دایی ابراهیم دنبالم اومد …
– اون قدیم بود که دخترها ۱۴ سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت … آشپزی و خونه داری هم بلد بودن … تو که دیگه پسر هم هستی … تا یه بلایی سر خودت نیاوردی بیا بیرون …
– بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم … می تونید از مامان بپرسید … من یه پای کمک خونه ام … حتی توی آشپزی …
– کمک … نه آشپز … فرقش از زمین تا آسمونه …
ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم… بالاخره دایی رفت … اما رفت دنبال مادرم …
بازدیدها: 0